۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

زن در برابر زن

روزهای اول ازدواج دوران طلایی و زیبایی ست.
خانه ای تشکیل می دهند،آدرسی مستقل از این زمان دارند .خانه را فرش می کنند و با هزاران هزار امید
شب را به صبح می آورند.زن های زیادی گذر عمر را با صداقت می گذرانند فکر می کنند دیگه همه چیز تمام است دیگه خوشبختی آنان پایانی ندارد.غافل از اینکه گرگ ست و گله می برد.
غافل از اینکه هیچ چوپانی در کنار تو نیست.گرگ همه چیز را می درد و برای تو خون و بدن دریده بر جای می گذارد.آره .گاهی زن در برابر زن قرار می گیرد .گاهی گرگ ما خودی ست.درست به خانه می زند .چقدر دردناک واجتناب ناپذیر ست که از هم جنس خود می گویم .راستی با زنی که خودش بچه دارد و وارد زندگی آدم می شه چکار باید کرد؟همگی ما در زمانی که حادثه ربطی به ما ندارد بسیار انسانی بر خورد می کنیم.حال اگر این واقعه درکنار خودمان روی دهد چه تفکری پیدا می کنیم؟باز به همان راحتی قبل فرد را مورد کند وکاو قرار می دهیم ؟مسایلی از این نمونه در ایران کم اتفاق نیفتاده.آیا می توانیم بدون در نظر گرفتن بچه ها مرد و زن را بدست عدالت واگذار کنیم؟آیا آینده بچه های ما در این تصمیم بی تاثیر نخواهند بود .آیا دختری که پدر ومادرش مشمول مجازات واقع می شوند یک عمر چوب سر کوفت را نخواهد خورد.در اوج نفرت تصمیم گرفتن بسیار سخت است.اگر به دنبال انتقام گیری باشیم سر از سنگسار کردن ودر ساده ترین شکل آن
شلاق زدن سر در می آوریم.راستی چه باید کرد؟چه انتقامی را پیگیر شویم؟ نمی دانم می توان به بخشش فکر کرد؟کاش می توانستیم به همان سادگی که زنی وارد می شد او را خارج سازیم.به راستی جای خالی یک قانون حامی مادر وفرزند خالی ست.
نباید غافل بود .در پشت هر دری زنی از تبار خودمان نشسته است.شاید این خود ما هستیم که ندانسته او را به درون می آوریم.
برای داشتن یک زندگی آرام و مطمئن زنان باید حرفه ای داشته باشند تا چوب هوس بازی سر آنها را هدف نگیرد.
وگر نه آسیبی که زن می بیند با هیچ انتقامی خاموش نمی گردد.

۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

چگونه ؟

کجا بکارمت؟ کجا

کجا؟

تمامی گلدان ها بی خاک اند

خاک می خواهم

دانه می خواهم

آب کجاست؟

باغبان خفته بر سایه دیوار

درخت می خواهد

بیاورید باغبان خمار را

بیل ها کجاست؟

به چشمه می روم

با دستانی خالی

با کف دستانم ،آب می آورم

سطل ها پنهانند

تنها

تنها

در آن گلدان شکسته

سلولی خواهم کاشت

مگر سبز شود

۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

نجوا با خدا

خدایا نیک می دانی آنچه را که به کسی نمی گویم تو می دانی.تویی که مرا برای بودن در این جهان انتخاب کرده ای و هر روزت آزمونی برای این انتخاب بوده است.دیگر گامی بر نخواهم داشت مگربدانم تو ناظری.خدا نکند خسته ات بکنم .آرام آرام تو را شناختم نه بر سر سجاده که صدای التماسم،دعایم و دردم بود نه.
تو از من سجاده پهن شده ای می خواستی که همیشه باز باشد.تو مرا با در خانه ات آشنا ساختی. تو حضور مدام مرا می طلبیدی و دیگر مرا فقط برای دقایقی نمی خواستی.انگار می پرسیدی امروزت برایت چطور بود؟ آیا با رفتارت شکر گزار بودنت بودی؟ آیا قدرت تحمل داشتی؟ببینم سر تعظیم در برابر این همه زیبایی که به تو دادم داشتی ؟ یا که نه تاختی وتاختی وهیچ بنی بشری از دستت روی آرامش نداشت؟ چه کردی این لحظه ها را برای خودت جمع کردی؟سرت را طوری بالا گرفتی انگار هیچ کس دیگری کار نمی کند وتنها تو هستی؟ هر جا توانستی یک بند داد سخن دادی؟گوش هایت کجا بود؟ چشمانت ندید؟ همه را کوچک شمردی و هر روز سرت بالا وبالاتر رفت.فکر نکردی این سر تا جایی اوج می گیرد. نکند فکر کردی بال پرنده ست.با گردن کشی پرواز را مگر در رویا ببینی.
می دانم. خدایا .می دانم.
می دانم در این آزمون خوب کار نکرده ام .می دانم و سپاسگزارت هستم. از اینکه زود مرا متوجه ساختی سپاس را به جا می آورم ولی امروز از تو برای دادن شانس دیگری طلب می کنم .خدایا باز دستم را بگیر و مرا ببخش اگر آن را سفت نگرفتم .
دیگر شکی ندارم که آزمون تو پایانی ندارد و همین بودن تو با من ست.می دانم تو مرا برای این درک انتخاب کرده ای .پس در هر کارت حکمتی ست و من تا آن را نبینم تو مرا راحت نخواهی گذاشت.
لحظه ای دست از ساختن خود بر نخواهم داشت. تلاش را سرچشمه این راه می کنم شاید از جنگیدنم برای آنچه می خواهم به این مهم دست یابم. تو را نمی توان فریب داد.اگر خطایی در این راه می بینی از ندانستن است .
خدایا راضی ام به رضای تو.حتما"حکمتی دارد.

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

شب یلدا

یلدا ،بلندترین شب ها ،شب کرسی گذاشتن و انار خوردن وهندوانه قاچ کردن است.
گرد هم جمع شدن وفال گرفتن. ورق زدن حافظ ،نیت کردن وشاد بودن.
شاید دیگر خبری از قصه های مادر بزرگ، آن پیرزن خوش سخن با موهای سپید نباشد. سالیان سال است که گرد تمدن بر زندگی همه پاشیده شده است. برای من مدت هاست که خاطرات ایام بر همه چیز سایه انداخته است. تمامی جشن ها یادآوری تمامی دور هم بودن ها می شود. چه آنها که هستند و چه آنها که از بین ما رفته اند. امروز که به خانه بر می گشتم، از دیدن انارها وهندوانه ها به وجد آمدم. حس کردم شور و نشاط این روز در محیط من مثل سابق نبود. شاید چون ایام محرم است وشاید چون مسئله یارانه ها شروع شده. هر چه که هست فرقی نمی کند. باز مردم این روز را فراموش نخواهند کرد. شاد بودن آرزوی همه انسان هاست و باید برای تمامی کسانی که در این راه تلاش می کنند سر تعظیم فرود آورد . اینها مردمی هستند که نگهدارنده سنن و نام کشورشان هستند. دستتان درد نکند تا شما هستید ایران باقی خواهد ماند، باز هم در این راه بکوشید . اگر بچه ای داریم به او از این مراسم بگوییم ونگذاریم ایرانی ،بدون فرهنگ ومردم شویم. پاسدارش خواهیم ماند. ایران ویلدا جدا از هم نیستند. یلدا بر همه ایرانیان پایدار و مبارک باشد.

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

سن


هزاران چهره می بینی ،می گذری .حتی تصور نمی کنی روزی اینقدر به این چهره ها خیره گردی.بچه می بینی به یاد خودت ،


بچه هایت وگذر عمر می افتی.می چرخی انبوه انبوه از هم سن های پدرت ،مادرت را می بینی.تکرار وتکرار


موها را رنگ می کنی،به دنبال عطر ولباسهای فاخر می گردی،ناخن هایت را لاک می زنی و هزاران بلا سر خود می آوری تا


فراموش کنی که چه شده و چه خواهد شد.در پشت همه این اعمالی که انجام می دهیم تو باز خودت هستی و با هزاران لباس و رنگ تغییری در سن خود نمی توانی بسازی .بدن پیر می شود تا ابد نمی توان ماسک زد و وقتی ماسک را برداشتی چین وچروک نمایان می گردد.کاش با رنگ همه چیز می ماند.


سن را با هزاران عمل نمی توان با گذر زمان پنهان ساخت.سن دانه ای ست که هیچ گاه از رشد نخواهد افتاد

تا زندگی هست سن رشد می کند

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

ناله های روزهای عزاداری

౩ روز آینده تعطیل است.شهر مغموم واکثر جاها پارچه های سیاه می بینیم.به شکلی همه آقایان کارمند سیاهپوش هستند رفتن ست ورفتن بر روی مسیری که خاک گرفته و کنده ست.انگار جمع زیادی به سفر رفته اند .برای عده کثیری هیچ چیز مهم نیست تا تعطیلی

ببینند به جاده می زنند.خوشا به حال آنها.برای آنان که غمی ندارند و راحت به سفر می روند .و من اینجا هستم در نبود خیلی چیزها دنبال زیبایی و عشق و فداکاری می گردم.شاید کسی را ببینم،شاید نوری در فضا بتابد وشاید برای فردا کسی آماده پختن باشد.می روم ،

می روم همه جا در انتظار آمدن باران است .شاید ببارد.

عصر ست برای تاکسی تماس گرفته ام نیست.برای گرفتن تاکسی به خیابان می زنم.شاید بقیه منتظران تاکسی نیز مجبور شوند به خیابان پناه برند.راستی اگر زنی در این چند روز زمان زایمانش باشد چه باید بکند؟

کاش خیمه های امام حسین را می دیدم،کاش می شد فریاد خود را به گوش او آوریم،به او بگوییم از تمامی مادران ،بچه ها .

کاش غم همه را می گفتیم و با او به میدان جنگ می رفتیم،بر علیه ظلم باید به میدان رفت،حتما"درک می کند ،حتما"با ما خواهد آمد.

این روز ها روز های عزاداری وسینه زدن ست.سینه میزنیم ،سینه می زنیم به جهنم بگذار شکافته شود شاید خونش بر خیابان بریزد وامام ما آن را ببیند.مگر او جریان خون را قطع کند.عجب روز هایی ست .امامت را می خواهی. شاید جایی دگر رفته .در آنجا که ظلم همه جا را پوشانده.امشب بیشتر از قبل به دادخواهی امام می روم.در این ایام به دیدنش می روم.حتما"مرا می پذیرد.کدام ظلم را اول بگویم؟

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

سخته!........

ارتباط برقرار کردن همیشه راحت نیست.بنا بر مقتضیات زندگی شرایط این ارتباط شکل پیچیده ودردسر ساز تری به مرور به خود می گیرد.در اوایل ازدواج دو فرهنگ متفاوت زن ومرد آماج بر خورد هاست و در آینده نیز بچه ها به این حیطه وارد می شوند.این جریان هیچگاه آرام نمی گیرد،تا به ثباتی می رسی گرفتار آشنا کردن بچه ها باز با اصول اخلاقی خانه می گردی.فکر نمی کنم خواسته زیادی باشد،دیری نمی گذرد که همه طالب خواسته های خود هستند .آیا تقابلی بوجود آید خوب است یا اینکه اهمیت ندهی و بگذاری همه چیز طبق خواسته یک نفر پیش برود بهتر است.زندگی اجتماعی انسان را جدا از این روابط نمی بینم.حیوانات هر کاری که می خواهند انجام می دهند ولی آیا خانواده نیز می تواند تنها زندگی کند،حتی اگر پایبند به هیچ قاعده ای نباشیم و تنها خودمان را ببینیم درست است؟یعنی فقط باید دنبال عشق گشت،به هر دری بزنیم تا لعبتی بیابیم.کدام خانواده بدون پشتوانه یک سری روابط راه بهتری طی کرده؟منکر هیچ خواسته فردی نیستم و حتی مالکیتی برای هیچ فردی نمی خواهم ولی زیبایی انسان به همین احساسی ست که دارد.فکر نمی کنم وقت گذاشتن برای هم دقایقی بیشتر بخواهد.آدمی اگر دچار مرگ سریع نشود حتما"در آلبوم خود گذشته را جستجو می کند.برگشت راحت نیست.

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

مجهولات


شب می شه،می بینی مجهولات دور و برت بیشتر از آن است که فکر می کرده ای.همه چیزهایی که زمانی خوب بوده اینک احتیاج به شستشو داره.آخه تا کی ؟چرا صورت مسئله ها روشن تر نمی شه؟کجام؟باری که بر پشت داریم چه زمانی بر زمین می گذاریم؟یعنی تا زمان مرگ باید دوید؟حمل کرد؟شب ها انگار همه چیز بدتر می شه و کتاب زندگی در شب بیشتر ورق می خوره.

روابط ما دستخوش دنیای پر زرق وبرق بیرون شده و به سهولت نمی توانی ارتباط بر قرار سازی.همه چیز خیلی راحت سقوط میکنه.

نقطه پایان واوج ،خوب ما را مشغول خود ساخته.در خیلی از موارد راه فراری نمی ماند وبرای همه نمی توان تصمیم گرفت.متاسفانه
بعضی از رخدادها باید همیشه مجهول بماند شاید برای همه بهتر باشه.

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

تو باز کن

چشمهایت را باز کن

می بینی؟

تو این انبوه

تو این ادامه زندگی را می بینی؟

نکند خوابی؟

باز کن

گستردگی اقیانوس راببین

چه آب باشد

چه مردم

ادامه دارد

اینجا اقیانوس است

به راحتی از آن نمی گذری

نه نمی گذری

ماهیانش

امواجش

با خروش بر رویت خواهند ریخت

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

تولدت مبارک،مبارک.......

16آذر روز خاصی ست.و من به احترام آن سر تعظیم فرود می آورم.روزهای ثبت شده در تاریخ هر کشوری پاک نمی شود.
تمامی هجوم ها،کشتارها،وجشن ها محال است در اذهان مردم نماند.تاریخ پر از آمدن ها و رفتن هاست
خوشحالم که در کنار تمامی دردها روز های زیبایی نیز وجود دارد لحظاتی که یکدیگر را در آغوش
می گیریم،می بوسیم واز عشق حکایت می کنیم.
امروز تولد شوهر من است.
با هم کم کم رو به آستانه سالمند ی می رویم. سالها ی جنگ و خشم وغضب خود را رد کرده ایم.هر چه بوده تمام شده تمامی خشم ها دانه ای در دل خاک شده واینک جوانه های سبزبیرون آمده و روح تازه ای به ما بخشیده است.می دانم بودن خود را از تلاش مستمر با هم داریم.افکارمان رشد کرده دیگه بیدی نیستیم که با هر بادی بلرزیم.ارکستر زندگی ما مدام نواخته است نمی گویم تمام نتها بجا و به موقع به صدا در آمده نه
ولی همیشه آهنگ زندگی ما قطع نشده.می دانم همه اش کار و تلاش تو بوده.تولدت برای همه ما مبارک است.

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

صنف زنان


من فمنیست نیستم ولی به دلیل اینکه خودم در این گروه جای گرفته ام بالطبع مشکلات ،صحبت ها و آرزوهای آنان را خوب می شناسم.

انصافا"سنت های دست وپا گیرکه اصولا"از بی انصافی ،مرد سالاری،وعدم اطمینان و به قولی ضعیفه بودن زن شکل می گیرد پایه تمامی مصائب تحمیل شده بر زنان است.اگر قدرت بدنی را کنار بگذاریم زن و مرد دو انسان مشابه هستند.پس چرا مرد قانونگذار به نفع خودش رای می دهد.چرا ؟شاید تربیت اولیه باعث این علت ها شده.یکی از علل افزایش ناهنجاری های زنان همان تبعیض های موجود در خانه است وبعد در وسعت دامنه تری درازدواج شکوفا می گردد.بچه دیروز از خانه پدری به اصطلاح وارد خانه شوهر

می شود.در اکثر مواقع ازدواج او با یک نفر نیست گویی کل خانواده مرد هم شریک این خانه جدید هستند.با کمال تاسف دلیل طلاق گسترده نسل جوان همین عدم تامین خواسته های نامعقول طرف مقابل است.پسرم می گوید :مادر دیگر کسی تحمل نمی کند این زمان شما بود که خود را وقف می کردید.بله من فمنیست نیستم ولی بی عدالتی را از هر دو طرف نمی پذیرم.

کاش این احساس مالکیت از بین می رفت.کاش حریم ها را درک می کردیم وارد حیطه هم نمی شدیم و می گذاشتیم دو فرهنگ متفاوت

همدیگر را بعد از شروع زندگی بهتر بشناسند و درک کنند.باید در بزنیم و وارد خانه جدید شویم.من هیچ اشاره ای به وضعیت کاری بانوان نمی کنم به گمانم آن خودش مقوله مفصل وجدایی ست.زنان به شوهر خود باید مثل یک دوست بنگرند ،باید درک شوند ،و البته

هیچ نوع شریکی را نمی خواهند .

به قولی وخدا......زن را آفرید،و من متعلق به این گروه هستم.من زنان را بواسطه تلاش بی وقفه برای خانواده می ستایم.

۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

ماندانا-پیام


29نوامبررا فراموش نخواهم کرد.هر دوی نتیجه های پدر ومادرم در این روز متولد شده اند .کاش پدرم وپدربزرگ دیگرشان آق دایی جلیل زنده بودند واز این همه احساس پر از عشق آنها لذت می بردند .بچه هایی با روحی بزرگ ،کودکانی که با وجود سن کم خوب با مهربانی وعشق آشنا هستند.اگر بگویم در ردیف معدود افرادی هستند که دل من برایشان تنگ می شود دروغ نگفته ام.با تمام فاصله مسافتی که بین ما وجود دارد .آنها به طرز زیبایی ما را می شناسند .حتما"نقش تربیت پدر ومادرشان مهمترین عامل در این بر قراری ارتباط بوده.مطمئن هستم آنها هیچگاه تنها نخواهند ماند ،وهمیشه عشق ما وخانه ما را با خود خواهند داشت.

متاسفانه همه آلبوم را نگا ه کردم هیچ عکسی بجز این عکس از هر دوی آنها با هم نداشتم.همیشه دسته جمعی عکس گرفته ایم.شاید این هم اشتباه من بوده.خوب نباید عزیزانم را از دغدغه های فکری ام جدا کنم،من بدون آنها خالی تر خواهم ماند.



تولدتان مبارک باشد.

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

شهلا جاهد


یه روز دیگه.کمتر از یک ساعت پیش یک زن صیغه ای اعدام شد .این چند روز پر تنش پایان یافت.چه راحت صیغه می شوی،چه

راحت حکم می گیری،و چه پر جنجال اعدام می شوی.در این زمان فکر می کنم .

آیا این عشق تا این حد قوی بود که او همه چیز را به عهده گرفت؟شاید زمانی از این ماجرا به شکل دیگری یاد شودنه مثل لیلی ومجنون

و نه شیرین وفرهاد ونه ویس و رامین ونه..........البته امکان این نیز هست که این عشق خونبار به همان نوع عشاق تاریخی دچار شود.تاریخ همه کار می کند.امیدوارم مردی که مسبب همه این وقایع شده با بسته شدن پرونده دنبال بازی جدیدی نشود.

باری شاید بعد از این همه حرف و حدیث روحش آرام بگیرد.

۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

یک روز

دیروز صبح که از خانه خارج شدم متوجه شدم که در تهران تردد ماشین ها زوج وفرد گشته.آلودگی هوا را می توانستم حس کنم.

فکر کردم خوب که چه؟تا کی؟آیا در کشور های دیگه این آلودگی ها وجود نداشته وندارد؟آیا راه کاری بجز تعطیل کردن نیست.کنترل یک شهر را با شلختگی نمی توان به شب آورد.برای مبتلا نشدن به بیماری همیشه پیشگیری هایی برای انجام دادن هست.نباید دست روی دست گذاشت.شهرها اقتصاد وکار وبهداشت نیاز دارند.خارج از هر برنامه ای زندگی ساکنین یک شهر از روند عادی خارج می گردد.روزنامه ای خریدم وبه خانه پناه بردم.هنوز ماجرای آلودگی از ذهنم نرفته بود که خبر کشته شدن دو استاد در بمبگذاری تهران مغزم را بیشتر از پیش نشانه گرفت.یعنی در روز روشن به این راحتی آدم بکشی؟عجب !!!


واقعا"روز افتضاحی بود.چقدر دلم برای یک آرامش تنگ شده.دلم گل و طبیعت می خواد .

دلم زندگی بدون آلودگی هوا،بدون زندان ،کشتار وبدجنسی می خواد.

دلم فقط ساختن و کاشتن می خواد.

بیچاره مردم کشورم که چون یتیمی آواره اند.به یاد قسمتی از شعر زمستان اخوان ثالث افتادم.


سلامم را تو پاسخ گوی، دربگشای

من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم

منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور

منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور

نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم

۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

کاری هندی



زندگی ما مثل کاری هندی شده!!!!!


آره تند وتیز.باید یک پارچ آب سرد کنارت بگذاری


تا بتوانی آن را بخوری.تازه تا می آی آن را قورت دهی.هی باید آن را سرد کنی.


ولی خودمانیم عجب غذای خوش رنگ و خوشمزه ای است.با آن همه فلفل و ادویه وتندی .انبوه علاقه مندان آن که با تلاش آن را می خورند در جهان کم نیستند.


زندگی یک کاری هندی ست!!!با تنوع زیاد با


رنگهای تند و آتشین خود.گویی این روزها در ایران مدام آن را می خوریم و هیچ غذای دیگری در دستور


پخت نیست.باشه ما بیدی نیستیم که با این بادها بلرزیم

آشپزها هندی شده اند خوب که باشند.باکی نیست چند صباحی تحمل می کنیم.

شما آشپزید هیچ شکی دراین نیست.فعلا"این رستوران مال شماست.



۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

فتو وبلاگ صبح شو

فتووبلاگ صبح شو یکی از وبلاگ های دیدنی ست.
آشنایی من از طریق روزنامه بود.مشاهده افرادی که تازه از خواب بیدار شده و بدون هیچ نام ونشانی عکس خود را گذاشته اند تماشایی وقابل ملاحظه است.
نوشته زیبای سعید احمدی پویا در باره این وبلاگ
خواندنی ست .می گوید نکات جالبی در این عکس ها نهفته است.حیف است که جملات نوشته شده را ننویسم
بررسی های جامعه شناسی نشان می دهد.جامعه ایرانی با پنهانکاری خو گرفته است.حسن نراقی در کتاب جامعه شناسی خودمانی بر همین نکته دست گذاشته.به عنوان مثال به اتاق میهمان در خانه های ایرانی اشاره می کند و میزبان سعی داردزندگی اش را متفاوت از آنچه هست به میهمان نشان دهد.که البته به آن
مهمان نوازی می گوید.رسم جامعه ایرانی است که خود درونی خویش را پشت تصویر بیرونی خود پنهان کند.می گویند استقبال خوبی از این وبلاگ شده که فرض فوق را زیر سئوال برده.این امر نشان می دهدیا نسل جوان از این خصیصه جامعه ایرانی دور شده یا ماهیت شبکه های مجازی سبب شده است این
دو گانگی به یگانگی برسد.در هر دو حالت این
موضوع گزینه خوبی برای بررسی های کار شناسه است.خوشحالم که شاهد این نوشته ها هستم .شاید نسل آینده مسیر بهتری را طی کند.آنچه مردمان ما در پیش دارند بسیار سخت خواهد بود .روزی همه به ای دوگانگی ها پی خواهند برد،شاید دلیل این همه طلاق در اجتماع ما همین مسائل باشد.

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

کاش


کاش پیرزن گدایی در یک کوچه بودم

و کاسه ام

با پر شدن سکه ای مرا شاد می ساخت

کاش شب را با شمارش سکه ای تمام می کردم و

باز در انتظار کوچه ای دگر بودم

تنها با چادری و کاسه ای

تنها با چشمانی در انتظار عابری

کاشکی پیری ام چادری بر همه چیزم بود

و آینده ام همان کاسه

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

قصاص


دیدن عکس شهلا جاهد در صفحه اول روزنامه که تا دو هفته دیگر اعدام می شود چشم هر ناظری را می گیرد.حادثه چند سال پیش رخ داد در آن زمان وقتی با مادرم صحبت می کردم ،آرزویی جز اعدام او نداشت. و من مبهوت بودم.در این زمان دیگه به اعدام او فکر نمی کنم واز این احساس خوشحالم.

راه حل بهتر را حبس ابد می بینم.زمان مرهم خوبی ست واقعا"التیام پذیرست.شاید اگر مردی را که این زن دوست داشت معروف نبود به راحتی در این حادثه مسائل آموزنده ای برای بحث کردن بود.


در این جریان خیانت شوهر بیشتر عذاب آور بود.خیانت که کرده،کلید خانه را نیز به او داده،حتی در غیاب مقتول او را نیز به خانه مشترک خودش با آن زن نیز می برده.خیانت کم نیست آوردن او به خانه فرد دیگری یعنی چه؟آیا طرح شروع جنایت از زمان ورود او به خانه نشئت نگرفته ؟چرا باید تا اینقدر بی تفاوت بود .چرا او را حتا برای یکبار به آن خانه برد؟چرا شرایطی ایجاد شود تا فردی


مثل یک روح به منزلی رفت وآمد کند؟اینها جرم نیست؟


کم نیستند مردانی که دست به یک چنین اعمالی می زنند .حالا زنی را صیغه کردید ،خوب کردید،آخه به عواقب آن فکر نمی کنید؟زنی کشته می شه زنی در جوانی به زندان می افتد و خانواده دو طرف هزینه سنگینی می پر دازند.آخه که چی؟


در این پرونده نکاتی ذهن مرا مشغول ساخت.


1-علاقه ای به مرگ کسی ندارم


2-سادگی مقتول


3-خیانت شوهر


4_عشق،انتقام


کم نیستند مردانی که مرتکب یک چنین اعمالی می شوند.مهم این ست که بابا حریم ها را حفظ باید کرد.صیغه می کنی که می کنی ولی چرا تا این حد گستاخ می شویم؟حیا کجاست؟ماجرا ظاهرا" تمام شده ولی به چه قیمتی؟


رودربایستی را کنار بگذارم.


آقایون زنی را به خانه نیاورید،هر چند که با کمال تاسف این روزها عکس این نیز صادق است.حیا وآبرو به راحتی باز نمی گردد.آقا، خانم نکن.این دیگه هوس نیست ،شهوت است به خانه که کشید باید درمان شود.


۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

سرزمینی..

پدرم از رشیدی می گفت

از هستی،و هزاران گل نیامده

فریاد داشت

گویی منی نبود

او تاریخی متحرک

در انجماد خاک سرزمین خود بود

او صدای بلند فریاد

واینک داد خفته اش

میان غربت و دنیای تیره

خواهم بود

من گمشده ای درون کوچه های خود

درها را می زنم تا سایه ها را بیابم

من از سرزمین جدایی ها واندوه می آیم

پدرم از

رشیدی می گفت

از قامت بلند انسانها

و از ایستادگی و صبر

از روزهای طلایی

و من سخت در فکر طبیعت گمشده

و صدای گمشده ام بودم

پدرم از سرزمینی رویایی می گفت

و من آن را نمی شناختم

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

قتل در روز روشن

حادثه ای که در سعادت آباد به وقوع پیوست همه را به تفکری بیشتر فرا
خواند.در یک کشوری مسلمان چرا کسی ظلمی را که شاهد است نمی بیند؟

همیشه بدون کمک خواستن دست کمک دارم چه رسد به اینکه فردی شخصا" کمک بخواهد.فردی که خدا او را بیامرزد کمک می خواهد .پلیس ومردم هر دو هستند.همه هستند و هیچکس نیست.باورم نمی شود که فردی کمک بخواهد ونه پلیس حاضر، کمک کند و نه مردم.در این لحظه ، همه زندگی را با صحنه تئاتراشتباه گرفته اند.فکر می کنند اینجا سن است و مردم نظاره گر.کسی چاقو خورده،درد دارد کمک می خواهد،فریاد می کشد،و در یک مکان نسبتا"شلوغ هیچکس صدایی نمی شنود.
گویا تنها یک زن همه را برای کمک به او می خواند.هیچکس جزء فیلم گرفتن کاری نمی کند.جماعت در فکر ساعاتی دیگر ست ،زمانی که فیلم را به همه نشان می دهد و مثل یک قهرما ن خواهد خندید.تمام دوستان و فامیل از فیلم لذت می برند.گویی یک قاضی دستور داده اصلا" نه انگارهیچ قاضی حکم خود را نداده است.چرا به قضاوت می رویم ؟یعنی بدون تحقیق می توان رای داد.آیا می توان داوری نکرد؟یعنی مرگ یک حشره را می بینیم؟اینقدر بی تفاوت.آیا عدالت مفهوم خود را از دست داده؟


تا دقایقی بعد از حادثه همه جماعت حاضر در صحنه جنایت فیلم را به همه نشان خواهند داد .پیروز.سرافراز از دیدن حادثه.


چه فکر می کنند ؟یعنی همه دچار احساس کارگردانی شده اند ؟این همه فیلمبردار..خدای من .دیوانه شده ایم.مگر نه اینکه در زمان کمک باید دست از هر کاری شست؟به گمانم همه کسانی که نظاره گر بوده اند با تخفیفی باید محاکمه گردند.باید قانونی تصویب شود.باید تمامی افرادی که نسبت به اجتماع بی تفاوت هستند را محاکمه اخلاقی کنیم.باید محافظه کاری ،منفعت طلبی متوقف شود.باید افکار محافظه کارانه پدران خویش را پاک کنیم،باید ضرب المثل های محافظه کارانه و منفعت طلبانه را ازنوع تفسیر سازیم.باید خانه تکانی کنیم .هر چه زودتر بهتر.

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

دوستی.........


مشغول تماشای فیلمی بودم .هنرپیشه آن باید به عروسی دوست نزدیکش می رفت و در همین روز به سرطان داشتن خود نیز پی برده بود .او به مراسم رفت و بسیار قوی وجدی به دوستان خود این جریان را بازگو کرد.اینکه این کار درست است یا نه مطلبی شخصی ست،ولی بیانش این حسن را دارد که اطرافیان رابه شکلی در این جوی که بوجود می آید شریک می کند.شاید دانستن این مطلب حق همه کسانی باشد که با او در تماس هستند.


دیدن این فیلم در همان لحظه مرا به یاد دوستی انداخت.آشنای دهه سی زندگی من .


آموزگار بود.او با آن موهای بلند و چهره نه چندان خندان خود برایم فردی خشک بود.مدتی یک امانتی برده بود و نمی دانستم چرا حتی وقتی مرا می بیند بیانی از آن نمی کند .سابقه این چنین رفتاری نداشت.آن شی یک سماور منبت کاری شده با چند فنجان بود.


مدتی گذشت و او را ندیدم .از دوستی شنیدم که سرطان سینه داشته به ریه اش زده و موجب مرگ او گشته.تا مدت ها باورم نمی شد .


کاش به من نیز گفته بود.شاید می خواسته فراموش کنه.دلش می خواسته لحظاتی دور از این بیماری باشد.نمی دانم چرا این حق دانستن را برای خودم نیز می خواهم.غم هایی می آید ومی رود،شاید حتی بسته به ارتباطی که با آن داریم به یاد ما نماند،ولی جرقه ای


ما را باز به آن می برد.امروز بعد از مدتها به یاد کسی افتادم که ساعاتی را بدون ابراز دردی با هم می گذراندیم.شاید در آن سن من خام تر از آن بودم که به او کمکی کنم و او آن را می دانسته.سالها گذشته،ولی انگار دیروز بود.روحش شاد

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

باید بروم

باید بگذرم

از تمامی،کوچه ها،خیابان ها

از تمامی جاهای آشنا

نمی خواهم بمانم

غریبه ای در سرزمین آشنایم

چمدانم کو؟

لباسهایم کو؟

کفش هایم در کدامین کمد

پنهان ست؟

باید بروم

در این هوای گرم

چتر می خواهم

چتر

۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

می خواستم تو باشم




الگویی اگر داشتی چه کسی بود؟هنرمندی بود یا ورزشکاری وحتی یک آدم پولداروخلاصه می توان طوماری نوشت.شاید معروف بودن آرزوی خیلی ها باشد.شاید به لحاظ زندگی در جایی خاص پاره ای عقاید خود را در جلوی همه ی این الگوها قرار دهند.گاهی محیط فرد را قفل می کنه.دیگه آرزوها توی کمد می روند و تو فقط به چیزهایی نگاه می کنی که واقعیت پیرامون تو می باشد.احساس خستگی نمی کنی.می خواهی همینی باشی که الان هستی.دلت می خواد اول از خانه خود شروع کنی.در اوج اندوه آرزویت خودت هست.امید را در تمام گلدان هایت می کاری و تمام دنیا را به خانه ات می آوری.دیگه نمی خوای کسی دیگه باشی.باری این روزها زیاد نمی خواهم.برای من تو بودی.تو که در طول تاریخ بر علیه ظلم برخاستی .تو که با امضای خود پای تمام بی عدالتی ها ایستادی.فریادت را در جوهری گذاشتی و یک نقطه برای پایان همه حرفها شدی.می خواهم تو باشم.تو که در صف ها جایت را به من می دهی،تو که سلام می کنی،و تو که دست دوستی ات را به سویم دراز می کنی.کاش جای تو بودم.کاش اگر تو نبودم حداقل خودم بودم.






۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

بودن


وجود داشتن ویا به عبارتی بودن برای هر کس مفهومی داره،وهر کس طالب به آن رسیدن در طول حیات خویش است.شاید قسمت اعظم زندگی ما برای کسب بودن ست.می خواهیم بگیم من وجود دارم.تلاش هر فردی متفاوت ست.این بودن در هر زمان ومکانی شرایط خود را می طلبد.آیا متاهل هستیم؟یا که مجردیم.همه چیز باید تابع یک سلسله رعایت کردن ها باشد،وگر نه خیلی راحت به نبودی ختم می شه و اصلا"به اهداف خود نخواهیم رسید.نباید پا بر روی شانه همه گذاشت و بالا رفت.درد باقیمانده بر روی شانه روزی واکنش طرف مقابل را به دنبال خواهد داشت .مگر برای کسب ثروت،و یا قدرت درست است که به هر کاری اقدام کرد؟هر کجا که قانونی داشته باشد جلوی فرد خاطی را خواهد گرفت.بودن ما با حذف دیگری نباید باشد.به عنوان یک آدم ما باید نسبت به همدیگر متعهد باشیم.این حس بودن است که باعث تنوع ابراز در کار وهنر و روابط می گردد.بیان احساس نوعی بودن را نشان می دهد.

امیدوارم از شانه خود بالا روم نه تو،به اتاقم قانع باشم تا به دیوار خانه ای فکر نکنم.ماشینم پاهایم باشد و هرگز با حسرت به گاراژ تو

نگاه نکنم.من باید برای ماندن و بودنم به حقوق تو احترام بگذارم.

بدون تو ماندنی نخواهم بود.

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

آزمون


می گویند :حتما"در هر چیزی مصلحتی ست.خوب و بد آن را کسی دیگر تعیین می کند.در این زندگی و برای مسیری که در پیش داریم آزمونهای زیادی در راه است.می رویم.... صخره ها در پیش ست.چه داستان ها وافسانه پردازی ها که در این باره نشده.ملت های گوناگون با عقاید عجیب و حتی گاه لطیف به این قصه ها دامن نیز می زنند.شاید بیشترین خاطرات من از کتاب خواندن های دوران

کودکی قهرمانانی بود که از هفت اقلیم باید عبور می کردند از کوهستان ها گذر می کردند با اژدها وهر حیوان درنده ای می جنگیدند،از آتش ها می گذشتند،تا به سر زمین موعود وقصر آرزوها بر سند .فرشته خوشبختی آنجا خفته بود .باید بیدارش می کردند تا به وصال

یا آرزو برسند.به گمانم این هفت اقلیم در این زمان بیشتر هم شده.دیگر برای یک زندگی با عزت وآرزوهای خود به عوامل بیشتری نیاز داریم.حتما"در هر رویدادی مصلحتی نهفته است.خسته نباید شد.

این آزمون حیات ماست.

۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

معدنچیان شیلی

سالها پیش که کودکی بیش نبودم،رفتن آپولو11 را از طریق تلویزیون سیاه و سفید آن زمان مشاهده کردم .اضطراب آن زمان را دیروز

هنگام تماشای نجات دادن معدنچیان شیلی باز حس کردم.

زمینی که می بلعد امروز گروهی را پس می دهد.زمین سخت با علم و تکنیک و تلاش نتوانست بجنگد و بازنده این سر سختی شد.

همیشه شیلی را با کودتایی که برعلیه آلنده رخ داد می شناختم،وقایع بعد از مرگ آلنده ویارانش بوسیله پینوشه دیکتاتور به این راحتی از ذهن ها نخواهد رفت،شاید تلاشی که دولت فعلی شیلی انجام داد مرهمی بر درد این مردم باشد.ماجرای معدنچیان چند ماهی بود که از طرف رسانه ها دنبال می شد.امکاناتی که دولت مربوطه آنها برای خانواده های این افراد مهیا ساخته بود،بسیار در خور توجه بود .

دیدیم که چطور همه آنها مسئولانه برخورد کردند،مادر را گرامی داشتند،همسر را تنها نگذاشتند و دست نوازش خود را بر سر فرزندان آنها کشیدند.چه صادقانه همه توان خود را به کار بستند.هر چه بود برای آرامش این معدنچیان انجام دادند،تا درس انسانیت،دین وشرف

را به همه نشان دهند.فارغ از هر بحثی درس همبستگی را کاملا"زیبا به نسل دردمند ونسل جوان خود آموخت.برای هر کشوری که زندگی بهتری به مردمش دهد باید تبریک گفت سرود ملی خواندن لایق این مردم است .خوشا به حال شما جماعت زیادی که بر سطح

زمین زندگی می کند مدت هاست که اسیر هستند،و هرگز به راحتی به آزادی نخواهند رسید...خوشا به حال شما.

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

پاییز

این طناز فصل ها

با تمامی رنگ هایش آمد

تنها نیستیم

با آن همه هیاهویی که به دنبال دارد

از برگهای صاف

و گاهی پر چینش

از تمامی برگهای خشکش

صدا می آید

بنال ،بنال

برای تمامی سکوتی که هست

خواسته و نا خواسته

رنگ بپاش بر زمین

زمین سرد و بی رنگ ما

صدا می آید

ما تنها نخواهیم ماند

این آهنگ فصل رنگهاست

پاییز

آن زن زیبا

قامت بلند و خشک خود را

در نسیمی..... پنهان می کند

تا نبینیم خشکی سال را

ولخت شدن تن را

بریزید تمامی نوازشها

افسوسها ،وآرزوهایی که نیامد

رنگ کنید

چهره سیاه زمین را

که دیری ست با ما نمی خواند

نارنجی،زرد ،قرمز

بریزید

در این فصل که همه می رقصند

از آسمان به زمین

از خرد شدن در زیر پا

و صداست و صداست

یادمان ده

که چگونه فرو ریزیم

با خشم

با رنگ

با تو ،هم صدا

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

نه نمی خواهم


حدودساعت5 صبح است.احمد بندرعباس رفته.کتاب زندگی در پیش رو را تمام کردم.

سنفونی قارقار کلاغها قطع نمی شه.چی می گند؟چی می خواهند؟دو تا قارقار ،گاهی شش تا و گاهی یک سکوت و این فرصتی ست که صدای جیک جیک گنجشکها را بشنوم.گروهی با قدرت و دیگری ضعیف.انگار در دنیای آنها همه جسارت نشان دادن خود را به هم دارند.می گویند عمر کلاغها بیش از بشر است.بد هم نیست که به جای انسان بودن مثلا"کلاغ باشیم .حالا سینما نریم،حرف نزنیم،خرید نکنیم .چی می شه؟امید وارم در زندگی دیگه ، انسان نباشم همین یک بار کافی بود .باید در آن دنیااز خودم دفاع کنم.باید این فرصت را به من بدهند که بگویم،شما مرا به این آزمایش سخت فرستادید.باز خدا را شکر که چندان از خوی انسانی دور نبوده ام.

بابا من فقط دنبال خوب بودن،صداقت داشتن و راستگویی بودم .من ثمره کارم را می خواستم.من دسترنج خانواده وبه قولی شرع را می خواستم.

و این همان اشتباه وشروع جنگ وجدالها شد.مگر حقوق من سالها زیر سئوال نبوده پس چه فایده که به آدم بودن خود بنازم.سالهاست هر که می میرد اشک می ریزیم،هر که عروسی می کند گریه شوق می کنیم .دلمان همیشه تنگه. کلا"لحظات تلخ بیشتری داریم.و بدتر از همه پیر شدن اطرافیان را سخت می دانم.می گویم می دانم. باز به خودم بر می گردم.

آقا اگه زندگی اینه مرا از این امتحان خارج کنید .من این فقر ،برادر کشی واین همه دیوار و این همه منفعت طلبی را درک نمی کنم

دلم می خواد همه اگر ارباب نیستند حداقل آزاده باشند.

یک بار اگر بود بس است

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

کجایی؟

کجاست گل اندام؟

آن بلند قامت که آوازش بلند بود

صدای پایش آواز شهر بود

همین دیروز در کشتزار بود

همین دیروز داسی به دست داشت

کجا رفت؟

آن پری چهر ،آن بلند قامت

که آوازش غریوی ، آشنا بود

لبی پر خنده و دستی بلند داشت

کجایی تو؟کجا

تو گویی خواب بودی

نغمه ی دیروز بودی

کاش باز می آمدی.

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

از زبان............


همای را من همای کردم.فرهاد را به کوه فرستادم ومجنون را آواره بیابان ساختم.زلیخا را بیچاره کردم،وهر کاری کردم تا عشق بشکفد وفراغ حاصل آید.نگو که همایون ها ،بیژن ها و فرهاد ها نقشی نداشتند .نه.آنها با آن همه زور بازو وقدرت در چنگال من اسیر گشتند و از آن همه قدرت کاری بر نیامد.من زنی هستم که در تاریخ همه را بیچاره کرد.

صدای چکش های فرهاد و ناله های مجنون وحرف های زلیخا از آن دوران هنوز به گوش آید.

اینجا زمین ست.چرا همه از پای افتادند؟اینک باز من همه زنانم،همه آنها که امروز برای شنیدن ودیدن بچه هایشان ،شوهرانشان نه

شب دارند و نه روز.

بخدا

من همه شما هستم.من با تمام وجود می نالم.برای همه شما که به امید باز شدن در ها شب را به صبح می آورید.فقط اسم ما متفاوت ست.من همه شما هستم.

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

خرده فرمایش های تمام نشدنی


روزنامه را خریدم و آن را برای مادرم بلند شروع به خواندن کردم .عنوان نوشته ام مطلبی ست که می خواندم.همه جای دنیا به کار آدم زیاد کار دارند ولی هیچ کجا ایران نمی شه.داستان دولت و قانون نیست . زن وبچه ،قوم و خویش، همسایه،همکار وخلاصه همه وهمه در هر موردی وارد زندگی آدم می شوند .هر کس از سلیقه وخانمی و یا آقایی خود می گوید.همه باید گوش کنند .دوست دارند به تمام شخصیت تو نفوذ کنند.همه سریع از هم دلخور می شویم و کلا"گوش شنوا نداریم.بارها شاهد بوده ام که یک دورهم جمع شدن خانوادگی تبدیل به سوژه ای می شه.در خانواده هایی که در روابط سختگیر هستند ولی می خواهند شبی را نیز با هم بگذرانند .بهتر است بعد از مدتی احوالپرسی یا موسیقی گوش کنند ویا کتابی را بخوانند ودر باره آن بحث کنند.یا اینک مثل فیلم در باره الی پانتومیم اجرا کنند.افراد مسن تر هم از کار بقیه یا لذت می برند یا اینکه تلویزیون نگاه می کنند.یادش بخیر قلیان بزرگان در جمع مراچه حالی می کرد انگار اصلا" کسی به دودش اهمیتی نمی داد.آره ما خیلی از کارها را چه در اجتماع وچه در مهمانی های خانوادگی خود نباید بکنیم.ما کلا"باید همیشه یادمان باشه که سایت مورد نظر در دسترس نمی باشد.چه زیبا نوشته بود که

<<از هر طرف رفتم ،جز وحشتم نیفزود>>

خوشحالم که درد خودم را در جایی می بینم.از اینکه تنها نیستم شاد می شم.باید یاد بگیرم گوش کنم و اظهار عقیده را برای خواب بگذارم .وگر نه یا بیکارم ویا دهاتی هستم و یا بابا داره پز می ده.در این جامعه تکلیف چیست؟


۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

اول مهر


معتقدم همه ما حتا برای دقایقی به گذشته باز می گردیم .به روزی که برای اولین مرتبه به دبستان رفتیم.می شه فکر کرد که در یک چیز مشترکیم و آن هم اول مهر است.خوب بخاطر دارم که با روپوشی مشکی ،یقه ای سفید وبا مویی بلند که یک روبان سفید که مثل یک تل برای آن بود به مدرسه رفتم.مدیر خانم ایرانی بود .بسیار پر ابهت.دبستان با یک خط سفید منطقه دختران را از پسر ها جدا می ساخت.هر دو طرف مسئولین خودش را داشت.در ذهنم که مرور کردم هیچ دختر وپسری را مشتاق رفتن به آن سو ندیدم .همه چیز عادی بود .
مدرسه تمام تابستان گویی به خواب می رفت.به دور از هر شعاری خوب بچگی کردیم.

این روزها با باز شدن مراکز فرهنگی،انگار پتوی گرمی سرمای وجودم را از بین می برد.انگار تنها نیستم از تمامی سکوت تابستان رهایی یافته ام.گویی نوزادی دیگه به دنیا آمده.پاییز ما را تنها نخواهد گذاشت،با صدایش با رنگش آواز زندگی می دهد.

می گوید :نترسید اگرچه طبیعت آرام می رود ولی کودکان وجوانان می آیند.

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

جنگ


از فردا هفته دفاع مقدس است.سال هایی پر از اضطراب و تاریکی.خانواده های بسیاری به اشکال مختلف صدمه دیدندهمه جا بوی مرگ می آمد.علامت قرمز ،آژیر و فرار وجراحت قسمت اعظم زندگی ما را در بر داشت .جنوب در بدترین موقعیت بود،تا مردم بحران زده اسکان گرفتند زمان برد.اوایل ازدواج من بود.خارگ بودیم.از آن همه آرامش چیزی نمانده بود .شب ها پشت پنجره می زدند که چراغ هارا خاموش کنید وما آنقدر با جنگ بیگانه بودیم که فکر می کردیم با یک پرده کشیدن همه چیز درست می شه.فردا شبش به جای چراغ آباژور را روشن می کردیم ،و باز به پنجره می زدنند تازه فهمیدیم که ذره ای نور نباید خارج شود و گرنه هواپیما ها متوجه می شدند.چه شب هایی که بر خورد تیر بارها را با هواپیما نمی دیدیم.آرام روش زندگی را آموختیم.شب ها بدون روشن کردن چراغهای ماشین منحصر ترددی صورت می گرفت.در شهر خانواده ای نمانده بود .شادی ما زمانی بود که از رادیو مارش پخش می شدو با گفتن ملت غیور ایران دلاوران شجاع و رزمنده ما..........جایی را فتح کردند.تجربه دوران جنگ را برای هیچ نسلی نباید خواست.خاطرات ما با مردمی که سال ها می شناختیم قطع شد .بهترین شهر های آباد ایران ویران گشت.آبادان وخرمشهر سال ها پس از پایان جنگ هنوز نیازمند کمک هستند.به هر حال دفاع جوانان قابل تقدیر است.نز دیک به یک دهه زندگی ما در جنگ گذشت وما را مثل یک زمین بایر حاصلخیز ساخت.خاطرات دوستانی که مردند همیشه برایم خواهد ماند.تا زنده هستیم زندگی را برای همه بخواهیم.

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

قیصر


فیلم هایی چون قیصر خاطرات زمانی را به ذهن می آورند که مردان با آن سبیل های بلند، قد وقامتی در محله داشتند.سبیلی می کندند و با
گرو گذاشتن آن همه چیز تمام می شد.آنها با قدم های طنین دار در کوچه ها تردد می کردند.
اینک آن دوران سپری شده و همه ی زندگی بر محور احترام متقابل برای هم و بخصوص اجتماع استوار گشته.دیگه نه از قیصر ها و
داش آکل ها خبری مانده ونه از زنانی که با آنها زندگی می کردند.دوران آبگوشت و پیاز را بر سر سفره کوبیدن تمام شده.در کنار مردان قیصری امروز زنانی متفاوت حرکت می کنند.زنانی که با پشتوانه آنها پیشرفت های چشمگیری کرده اند.دیگه عصر پول را در تاقچه برای زن بگذاریم گذشته.حالا زنان چه با چادر وچه بی آن فقط روز را در خانه نمی گذرانند..دیگه آنقدر با کتاب و خواندن بیگانه نیستند مدت هاست که پول روی تاقچه جای خود را به کتاب داده .ما خوب می دانیم در
مسالمت آمیز ترین دقایق تو قیصری و ما کوکب خانم.ولی هیچگاه یادمان نخواهد رفت که می توانیم حرف بزنیم و بپرسیم.
به کدامین گناه باید خانه نشین قیصرها شد.

۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

هانیبال خداحافظ


امروز وقتی خبر مرگ هانیبال الخاص را شنیدم ناگهان خشکم زد.دلم نیامد احساسم را نگذارم.یاد فروغ افتادم.

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبار آلود ودور

یک بار دیده بودمش.دلم نمی خواست همانند سایرین می مرد ،ولی رفتن مال همه ست .هیچکس نمی تونه پنهان بشه.خوشا به حالش که پر بار رفت.زندگی پر از رنگ آرزوی من ست.مرد رنگ رفت. خداحافظ

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

حریم


پرخاشگری پدیده روزانه ای شده.می ریزیم و بی تفاوت نسبت به مسائل اطرافمان می گذریم.امروز در روزنامه شرق مقاله ای از خانمی خواندم.نوشته بود:در دنیا با این همه ادیان مختلف و مردمانی با نژادهای گوناگون آیا مشکلی با هم دارند .همه ممتد همدیگر را می بینند پس چرا اینقدر مثل ما که یک دست هستیم مشکل پیدا نمی کنند؟چرا ما تنگ نظر شده ایم؟عکسی که گذاشته ام مر بوط به سقف یکی از همسایگان مادرم است و از قضا درست رو بروی پنجره اوست.مدت ها بود که شخصی بسته های نان بیاتش را آن بالا پرت می کرد .کنجکاو بودیم که چه کسی ست؟می دانستیم که این فرد دوست ندارد نانها را کنار سطل های شهرداری بگذارد و یا حتا کنار در خانه اش. آیا دلش می آمد نانها از آن بالا بر روی مسیر پیاده رو و ماشین بیفتد و همه جا را نان بگیرد.مگر کبوترها و کلاغها قرار است چقدر نان بخورند .بهر حال این شخص را پیدا کردیم.ولی هیچ کس یارای دادن تذکر به او نشد.او مرد مسن و مومنی ست که دخترش مدتی پیش در جوانی سکته کرد و مرد .زنش هم مدتی بعد از او فوت کرد.با شناخت از او و همکاری با هم یکی از همسایه ها که دامداری داشت پیشنهاد کرد که به نان های او بیشتر نیاز دارد.امیدواریم این پرتاب نان ها تمام شود.

متاسفانه مردم ما در ورودی خانه را که بستند یک قدم دورتر از آن را خانه خود نمی دانند در حالی که ما نیز با رعایت بهداشت محیط و آبیاری گیاهان خارج از خانه قدمی در بهبود شهرمی توانیم بر داریم.کاش همه این مهم را درک می کردند.

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

معنویت


با ترمز ماشین ،سرم به عقب رفت.ماشین آتش نشانی به سختی از خیابان تنگ کنارم در حال گذر بود .با دیدن آمبولانس وماشین




آتش نشانی بی اختیار می لرزیم.کنار می رویم و حاضریم هر کاری بکنیم تا هیچکس آسیبی نبیند.چرا باید اتفاقی رخ دهد تا ما متوجه سایرین شویم؟چند نفر از ما متوجه اطرافیان و محیط پیرامون خود هستیم؟آیا باید همه چیز را برای خودمان بخواهیم ؟قطعا"جواب نه است. ولی به آن عمل می کنیم؟حادثه خبر نمی کند .غم من ،غم تو ،و غم آنها...... .چقدراین کلمات را می شنویم؟آنقدر در لحظه عمر را می گذرانیم که متوجه لحظات نمی شویم ما عظمت زندگی را شاید هیچگاه حس نکنیم.راستی آمدنم بهر چه بود؟




برای دیدن فامیلی رفتیم.بزرگی آنجا بود ،به نظرش افکارم به کسی می خورد که به معنویت افتاده......نه .من همیشه به انسانیت فکر کرده ام.من باید زندگی را درست لمس کنم،و به حقوق انسانی در بین روابط احترام بگذارم.در بازگشت از خانه آن عزیزرفتیم و این مجسمه را خریدیم. تصویرگذاشته شده در اینجا همین مجسمه ای است که برایم اینجا گذاشته.باشد تا همه با آرامش ومنطق ولمس احساس دیگران زندگی کنیم.باشد......

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

می خواستم


می خواستم

بر شنها چون بادی روان شوم

تپه ها بگذارم

و نرمی قامتم هیچ خطی نگذارد

دستانم سبدی پر مهر باشد

چشمانم بی اشک

خواستم

هفته را چون پری بگذرم

و در پرواز باشم

خواستم افسانه ی کهن را زنده کنم

و آهنگ قدیمی را ترنم کنم

لالایی بخوانم واز عشق بگویم

ساده بود

ولی خاموش ماندم

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

به تو نخواهم گفت



به تو چه بگویم
از این لحظه ها
از این شب ها که هیچگاه این چنین نبوده است
به تو که مرا می خوانی
و من نمی گذارم تپش قلبم را بشنوی
به تو چه بگویم
از کدامین آه
از کدامین اشک
از کدامین بلندی بنالم
تا تو را برای نزولم ببینم
به تو هرگز نخواهم گفت
از این جهنم که در چشمم می گذرد
از این تپش گرم که در قلب من ست
من از این ترس
و از این فریاد نیامده
هرگز نخواهم گفت
بگذار درخت من پر شکوفه
به انتها رسد
بگذاربرایت بهار بمانم

۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

تولدت مبارک 9 شهریور




امروز 31سالگی آرش است.امیدوارم همیشه مبارک باشد.در چنین روزی به عقب می روم.به سال هایی که گذشته به زمانی که اول انقلاب بود و من با یک پیراهن بلند راه راه سرمه ای سفید ،سرمه ای برای زایمان به بیمارستان رفتم سریع به دنیا آمد.خواب آلود،و من بیگانه با بچه.از قبل

می دانستیم که او آرش است.احمد برایش یک خرس قطبی سفید بزرگ آورد.عجیبه اولین کادوی او حتا با زندگی امروزش می خواند الان در کانادا کسی با یک خرس قطبی بیگانه نیست.لباس را به رسم خاطره آن روزدر چمدان گذاشتم.از فردای مهمانی یک سالگی اش جنگ به خارک نیز کشیده شد.عراق مخازن خارک را زد.تا به خودم آمدم همه جزیره را ترک کردند.من ماندم با آرش با صدای ممتد ضد هوایی ها

و یک دنیا آسمانی پر از برق تیر بارها .شب ها تاریکی بود وصبح ها خیابان هایی که هیچ حیاتی در آن نبود.بدینسان ما با هم بزرگ شدیم و زندگی را با هم لمس کردیم.هنوز صدای خانم حنا در گوشم است .تو ممتد آن را گوش می کردی.در اوج جنگ دلنشین بود.انگار من هم نوزادی بودم که در این زندگی تازه پا گرفته.با هم از صفر شروع کردیم.گذشت و گذشت تا امروز که تو آنجایی و من اینجا با کوله باری از همه چیز.هر کجا که هستی سالم باش .بگرد تا خوشبختی را بیابی.چقدر زمان می برد مهم نیست.مهم یافتن است.فرزندم

دوستت دارم تولدت مبارک

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

سینما



دیروز بارانی آمد.هر چند برای ما که در منزل بودیم چندان حس نشد.
امروز صبح از همان اندک بارانی که داشتیم طراوت را از شاخه و برگها می شد حس کرد.خاک رطوبت داشت.از دیدن تیزر فیلم سنتوری لبخند تلخی بر لبانم نشست.هنوزاز مرگ تهیه کننده آن چندان نمی گذرد،انگار دیروز بود که مهرجویی مرگ او را به دلیل مشکل فیلم سنتوری بیان کرد.این فیلم را در همان زمانی که اکران نشد گروه زیادی دیدند.فکر کردم باید آن را بخرم.
سازندگان آن چه از نظر روحی و چه مالی آسیب سختی دیدند.اینک وظیفه همه مردم است که آنها را کمک کنند ،وگر نه به شکلی دزدی کرده اند.
دیشب فیلم زاگرس را نیز نگاه کردیم.فیلم ضعیفی بود.مدتی پیشcd موسیقی ژاکت را خریدم.چاووشی خواننده آن بود .همان کسی که برای فیلم سنتوری نیز خوانده بود.زیبا بود.به شکلی هر وقت چاووشی می خواند ویا سنتوری می نوازد به یاد این فیلم می افتم.چه می کنیم؟

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

مهمانی



از دیر باز مهمانی رفتن ومهمان به خانه آمدن متداول بوده.جدا از شادی به خود رسیدن و برای ساعتی محیط را تغییر دادن بقیه اش قابل توجه است.گروه زیادی از نسل گذشته علاقه ای وافر به تجمعات خانوادگی دارند.آنچه که مرا بیشتر این روزها متوجه کرده ،رفتاری ست که چه میزبان می کند و چه مهمان می کند.به رغم صمیمیتی که بیان می کنیم از هم دوریم.فراموش می کنیم هر سخن جایی وهر نکته مکانی دارد.این تجمعات بیش از آنکه موجب لذت بردن از هم شود بیشتربا احساس رفع تکلیف وگذاشتن ظرف ها در کمد می گذرد.کاش در این مجالس بزرگان بزرگی کنند و اگر کوچکی در جمع است بزرگی را بیاموزد.خوردن یک چای تازه دم و گفتن خوش گذشت می تواند این بیرون رفتن را پایانی خوش دهد.........................

قلب من

قلب من
چه کودکانه می زند
در دنیای بزرگان
در جنگل شیران و گر گان درنده
قلب من در آرزوی
تبسمی کودکانه
در انتظار تپشی تازه است
در انتظار رویشی
وتولدی
قلب من برای فردا می زند
برای تولد کودکی دیگر
برای لحظه های گرم
برای بهاری دیگر
نبض گمشده من
چون رودی می زند
و من چون شبانی برای زدن آن
نی می زنم
چه کودکانه در انتظار نشسته ام
قلب من
سرود سرد دیروز را فراموش می کند
و
باز می زند

۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه

آرایشگاه


آرایشگاهها معمولا"مکانی تماشایی هستند.حرف وحدیث های زیادی رد و بدل می شه.آرایشگاه های خانگی که تابلونیز ندارند،و بدون پرداخت مالیات کار می کنند.یکی از همین جاها هستد.این جا پاتوقی برای کمک کردن به خیلی از زنهای نیازمند است از تخم مرغ تا سبزی خشک وکارهای ساده دستی بانوان را می فروشند.همیشه موضوعی برای شنیدن وجود داره.از خانم باغدار نمونه می بینی تا خانمی که آپارتمانش را فروخته و به انتظار وام نشسته تا اندکی آن را بزرگتر کنه و دیگه هیچگاه موفق به خرید خانه نشده.و یا خانمی که شوهرش با ماشین کسی را زیر گرفته و قادر به پرداخت دیه نیست تا.......آنچه که بین این زنان به صورت مشترک می بینی تنهایی آنهاست.زنانی که با وجود ازدواج کردن سایه مردی را بر سر خود ندارند.زنی از رفیق نبودن شوهرش می نالد در حالی که سالهاست در خانه زن نشسته و زن قسمت اعظم پول تو جیبی مرد را داده است.می بینی طفلک هنوز هم هیچ چیز بجز قبول داشتن خودش را از مرد نمی خواهد.اصلا"باورم نمی شد که آن خانم باغدار باغش محل عیاشی شوهرش شده این مکان برای من چیزی بیشتر از آرایشگاه ست محلی ست که درآن راز ونیاز،سفر به کربلا،کمک وخلا صه همه چیز می بینی.اجتماع کوچکی که وجود دارد وبا تمام کار ضعیفش من آن را دوست دارم.

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

چه زیباست

چه زیباست پیچک افتاده بر دیوار



نسترن قرمز و تمامی سبزان



آمدن باران



وغرش آسمان



در تاریکی شب به دنبال کرم شب تاب دویدن



بر تار و پود دار کوبیدن



چه زیباست



هر تاری که بر دار می رود



آمدن پاییز



با تمامی برگهاش



وترنم خش خش آنها



چه زیباست



اتمام روز وبستن در

بايگانی وبلاگ