۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

کاش


کاش پیرزن گدایی در یک کوچه بودم

و کاسه ام

با پر شدن سکه ای مرا شاد می ساخت

کاش شب را با شمارش سکه ای تمام می کردم و

باز در انتظار کوچه ای دگر بودم

تنها با چادری و کاسه ای

تنها با چشمانی در انتظار عابری

کاشکی پیری ام چادری بر همه چیزم بود

و آینده ام همان کاسه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ