۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

سرزمینی..

پدرم از رشیدی می گفت

از هستی،و هزاران گل نیامده

فریاد داشت

گویی منی نبود

او تاریخی متحرک

در انجماد خاک سرزمین خود بود

او صدای بلند فریاد

واینک داد خفته اش

میان غربت و دنیای تیره

خواهم بود

من گمشده ای درون کوچه های خود

درها را می زنم تا سایه ها را بیابم

من از سرزمین جدایی ها واندوه می آیم

پدرم از

رشیدی می گفت

از قامت بلند انسانها

و از ایستادگی و صبر

از روزهای طلایی

و من سخت در فکر طبیعت گمشده

و صدای گمشده ام بودم

پدرم از سرزمینی رویایی می گفت

و من آن را نمی شناختم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ