۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

خرده فرمایش های تمام نشدنی


روزنامه را خریدم و آن را برای مادرم بلند شروع به خواندن کردم .عنوان نوشته ام مطلبی ست که می خواندم.همه جای دنیا به کار آدم زیاد کار دارند ولی هیچ کجا ایران نمی شه.داستان دولت و قانون نیست . زن وبچه ،قوم و خویش، همسایه،همکار وخلاصه همه وهمه در هر موردی وارد زندگی آدم می شوند .هر کس از سلیقه وخانمی و یا آقایی خود می گوید.همه باید گوش کنند .دوست دارند به تمام شخصیت تو نفوذ کنند.همه سریع از هم دلخور می شویم و کلا"گوش شنوا نداریم.بارها شاهد بوده ام که یک دورهم جمع شدن خانوادگی تبدیل به سوژه ای می شه.در خانواده هایی که در روابط سختگیر هستند ولی می خواهند شبی را نیز با هم بگذرانند .بهتر است بعد از مدتی احوالپرسی یا موسیقی گوش کنند ویا کتابی را بخوانند ودر باره آن بحث کنند.یا اینک مثل فیلم در باره الی پانتومیم اجرا کنند.افراد مسن تر هم از کار بقیه یا لذت می برند یا اینکه تلویزیون نگاه می کنند.یادش بخیر قلیان بزرگان در جمع مراچه حالی می کرد انگار اصلا" کسی به دودش اهمیتی نمی داد.آره ما خیلی از کارها را چه در اجتماع وچه در مهمانی های خانوادگی خود نباید بکنیم.ما کلا"باید همیشه یادمان باشه که سایت مورد نظر در دسترس نمی باشد.چه زیبا نوشته بود که

<<از هر طرف رفتم ،جز وحشتم نیفزود>>

خوشحالم که درد خودم را در جایی می بینم.از اینکه تنها نیستم شاد می شم.باید یاد بگیرم گوش کنم و اظهار عقیده را برای خواب بگذارم .وگر نه یا بیکارم ویا دهاتی هستم و یا بابا داره پز می ده.در این جامعه تکلیف چیست؟


۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

اول مهر


معتقدم همه ما حتا برای دقایقی به گذشته باز می گردیم .به روزی که برای اولین مرتبه به دبستان رفتیم.می شه فکر کرد که در یک چیز مشترکیم و آن هم اول مهر است.خوب بخاطر دارم که با روپوشی مشکی ،یقه ای سفید وبا مویی بلند که یک روبان سفید که مثل یک تل برای آن بود به مدرسه رفتم.مدیر خانم ایرانی بود .بسیار پر ابهت.دبستان با یک خط سفید منطقه دختران را از پسر ها جدا می ساخت.هر دو طرف مسئولین خودش را داشت.در ذهنم که مرور کردم هیچ دختر وپسری را مشتاق رفتن به آن سو ندیدم .همه چیز عادی بود .
مدرسه تمام تابستان گویی به خواب می رفت.به دور از هر شعاری خوب بچگی کردیم.

این روزها با باز شدن مراکز فرهنگی،انگار پتوی گرمی سرمای وجودم را از بین می برد.انگار تنها نیستم از تمامی سکوت تابستان رهایی یافته ام.گویی نوزادی دیگه به دنیا آمده.پاییز ما را تنها نخواهد گذاشت،با صدایش با رنگش آواز زندگی می دهد.

می گوید :نترسید اگرچه طبیعت آرام می رود ولی کودکان وجوانان می آیند.

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

جنگ


از فردا هفته دفاع مقدس است.سال هایی پر از اضطراب و تاریکی.خانواده های بسیاری به اشکال مختلف صدمه دیدندهمه جا بوی مرگ می آمد.علامت قرمز ،آژیر و فرار وجراحت قسمت اعظم زندگی ما را در بر داشت .جنوب در بدترین موقعیت بود،تا مردم بحران زده اسکان گرفتند زمان برد.اوایل ازدواج من بود.خارگ بودیم.از آن همه آرامش چیزی نمانده بود .شب ها پشت پنجره می زدند که چراغ هارا خاموش کنید وما آنقدر با جنگ بیگانه بودیم که فکر می کردیم با یک پرده کشیدن همه چیز درست می شه.فردا شبش به جای چراغ آباژور را روشن می کردیم ،و باز به پنجره می زدنند تازه فهمیدیم که ذره ای نور نباید خارج شود و گرنه هواپیما ها متوجه می شدند.چه شب هایی که بر خورد تیر بارها را با هواپیما نمی دیدیم.آرام روش زندگی را آموختیم.شب ها بدون روشن کردن چراغهای ماشین منحصر ترددی صورت می گرفت.در شهر خانواده ای نمانده بود .شادی ما زمانی بود که از رادیو مارش پخش می شدو با گفتن ملت غیور ایران دلاوران شجاع و رزمنده ما..........جایی را فتح کردند.تجربه دوران جنگ را برای هیچ نسلی نباید خواست.خاطرات ما با مردمی که سال ها می شناختیم قطع شد .بهترین شهر های آباد ایران ویران گشت.آبادان وخرمشهر سال ها پس از پایان جنگ هنوز نیازمند کمک هستند.به هر حال دفاع جوانان قابل تقدیر است.نز دیک به یک دهه زندگی ما در جنگ گذشت وما را مثل یک زمین بایر حاصلخیز ساخت.خاطرات دوستانی که مردند همیشه برایم خواهد ماند.تا زنده هستیم زندگی را برای همه بخواهیم.

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

قیصر


فیلم هایی چون قیصر خاطرات زمانی را به ذهن می آورند که مردان با آن سبیل های بلند، قد وقامتی در محله داشتند.سبیلی می کندند و با
گرو گذاشتن آن همه چیز تمام می شد.آنها با قدم های طنین دار در کوچه ها تردد می کردند.
اینک آن دوران سپری شده و همه ی زندگی بر محور احترام متقابل برای هم و بخصوص اجتماع استوار گشته.دیگه نه از قیصر ها و
داش آکل ها خبری مانده ونه از زنانی که با آنها زندگی می کردند.دوران آبگوشت و پیاز را بر سر سفره کوبیدن تمام شده.در کنار مردان قیصری امروز زنانی متفاوت حرکت می کنند.زنانی که با پشتوانه آنها پیشرفت های چشمگیری کرده اند.دیگه عصر پول را در تاقچه برای زن بگذاریم گذشته.حالا زنان چه با چادر وچه بی آن فقط روز را در خانه نمی گذرانند..دیگه آنقدر با کتاب و خواندن بیگانه نیستند مدت هاست که پول روی تاقچه جای خود را به کتاب داده .ما خوب می دانیم در
مسالمت آمیز ترین دقایق تو قیصری و ما کوکب خانم.ولی هیچگاه یادمان نخواهد رفت که می توانیم حرف بزنیم و بپرسیم.
به کدامین گناه باید خانه نشین قیصرها شد.

۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

هانیبال خداحافظ


امروز وقتی خبر مرگ هانیبال الخاص را شنیدم ناگهان خشکم زد.دلم نیامد احساسم را نگذارم.یاد فروغ افتادم.

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبار آلود ودور

یک بار دیده بودمش.دلم نمی خواست همانند سایرین می مرد ،ولی رفتن مال همه ست .هیچکس نمی تونه پنهان بشه.خوشا به حالش که پر بار رفت.زندگی پر از رنگ آرزوی من ست.مرد رنگ رفت. خداحافظ

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

حریم


پرخاشگری پدیده روزانه ای شده.می ریزیم و بی تفاوت نسبت به مسائل اطرافمان می گذریم.امروز در روزنامه شرق مقاله ای از خانمی خواندم.نوشته بود:در دنیا با این همه ادیان مختلف و مردمانی با نژادهای گوناگون آیا مشکلی با هم دارند .همه ممتد همدیگر را می بینند پس چرا اینقدر مثل ما که یک دست هستیم مشکل پیدا نمی کنند؟چرا ما تنگ نظر شده ایم؟عکسی که گذاشته ام مر بوط به سقف یکی از همسایگان مادرم است و از قضا درست رو بروی پنجره اوست.مدت ها بود که شخصی بسته های نان بیاتش را آن بالا پرت می کرد .کنجکاو بودیم که چه کسی ست؟می دانستیم که این فرد دوست ندارد نانها را کنار سطل های شهرداری بگذارد و یا حتا کنار در خانه اش. آیا دلش می آمد نانها از آن بالا بر روی مسیر پیاده رو و ماشین بیفتد و همه جا را نان بگیرد.مگر کبوترها و کلاغها قرار است چقدر نان بخورند .بهر حال این شخص را پیدا کردیم.ولی هیچ کس یارای دادن تذکر به او نشد.او مرد مسن و مومنی ست که دخترش مدتی پیش در جوانی سکته کرد و مرد .زنش هم مدتی بعد از او فوت کرد.با شناخت از او و همکاری با هم یکی از همسایه ها که دامداری داشت پیشنهاد کرد که به نان های او بیشتر نیاز دارد.امیدواریم این پرتاب نان ها تمام شود.

متاسفانه مردم ما در ورودی خانه را که بستند یک قدم دورتر از آن را خانه خود نمی دانند در حالی که ما نیز با رعایت بهداشت محیط و آبیاری گیاهان خارج از خانه قدمی در بهبود شهرمی توانیم بر داریم.کاش همه این مهم را درک می کردند.

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

معنویت


با ترمز ماشین ،سرم به عقب رفت.ماشین آتش نشانی به سختی از خیابان تنگ کنارم در حال گذر بود .با دیدن آمبولانس وماشین




آتش نشانی بی اختیار می لرزیم.کنار می رویم و حاضریم هر کاری بکنیم تا هیچکس آسیبی نبیند.چرا باید اتفاقی رخ دهد تا ما متوجه سایرین شویم؟چند نفر از ما متوجه اطرافیان و محیط پیرامون خود هستیم؟آیا باید همه چیز را برای خودمان بخواهیم ؟قطعا"جواب نه است. ولی به آن عمل می کنیم؟حادثه خبر نمی کند .غم من ،غم تو ،و غم آنها...... .چقدراین کلمات را می شنویم؟آنقدر در لحظه عمر را می گذرانیم که متوجه لحظات نمی شویم ما عظمت زندگی را شاید هیچگاه حس نکنیم.راستی آمدنم بهر چه بود؟




برای دیدن فامیلی رفتیم.بزرگی آنجا بود ،به نظرش افکارم به کسی می خورد که به معنویت افتاده......نه .من همیشه به انسانیت فکر کرده ام.من باید زندگی را درست لمس کنم،و به حقوق انسانی در بین روابط احترام بگذارم.در بازگشت از خانه آن عزیزرفتیم و این مجسمه را خریدیم. تصویرگذاشته شده در اینجا همین مجسمه ای است که برایم اینجا گذاشته.باشد تا همه با آرامش ومنطق ولمس احساس دیگران زندگی کنیم.باشد......

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

می خواستم


می خواستم

بر شنها چون بادی روان شوم

تپه ها بگذارم

و نرمی قامتم هیچ خطی نگذارد

دستانم سبدی پر مهر باشد

چشمانم بی اشک

خواستم

هفته را چون پری بگذرم

و در پرواز باشم

خواستم افسانه ی کهن را زنده کنم

و آهنگ قدیمی را ترنم کنم

لالایی بخوانم واز عشق بگویم

ساده بود

ولی خاموش ماندم

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

به تو نخواهم گفت



به تو چه بگویم
از این لحظه ها
از این شب ها که هیچگاه این چنین نبوده است
به تو که مرا می خوانی
و من نمی گذارم تپش قلبم را بشنوی
به تو چه بگویم
از کدامین آه
از کدامین اشک
از کدامین بلندی بنالم
تا تو را برای نزولم ببینم
به تو هرگز نخواهم گفت
از این جهنم که در چشمم می گذرد
از این تپش گرم که در قلب من ست
من از این ترس
و از این فریاد نیامده
هرگز نخواهم گفت
بگذار درخت من پر شکوفه
به انتها رسد
بگذاربرایت بهار بمانم

بايگانی وبلاگ