۱۳۹۱ آبان ۹, سه‌شنبه

مرا چه گشته؟

بخار بر آمده
در ميان شاخه هاى خشك
حس ِ آهِ
درخت خشك را
درفضاى يخ زده ِملتهب
فرياد مى كرد
مرا چه گشته ست كه هر روز
آه سرد زمستان
و رقص كلاغان
در نبود آفتاب
ابرهاى ترديد روز را
به خلوتگاه جانم
فرياد دارم
مرا چه گشته ؟
چنين محصور دررقص كلاغان
به قار قار بى انتهاى روز
چنين باخته ام

۱۳۹۱ آبان ۶, شنبه

دلبستگى

چيست اين دلبستگى ؟ اين اسير خانه وشهروقوم و دوست بودن . اين تعلق ،اين ماندن
در لحظه ولحظه ها.گشتن و گشتن ها چه درذهن وچه دركوچه ها ، برايش اشك
مى ريزى ودستان ضعيفت را سايبان مى سازى تا عابرى اشك  را بر صورت نبيند.
 چقدردر نهان بانگ بر داريم كه چيست اين دلبستگى ؟
اين لذت ست؟ خوشبختى ست؟ يا كه در دراز مدت رنج و درد است؟ چه كوتاه ست
دلبستگى ها . اين اسيرشدن زيبايى ها ، دوست داشتن ها در صندوقچه قلب .
اين اسير شدن روح براى تمامى گذر عمر خواهد بود.ما همه در يك حس درونى قوى
مشتركيم .ما همه دلبستگى داريم . من و تو اين درد را مى شناسيم.



۱۳۹۱ آبان ۲, سه‌شنبه

نباشم اگر

نمى خواهم
اين ديار بى تو
اين ديوارهاى سرد بى حس
لگد مى زنم
نمى خواهم
بى تو بودن را
سخت ست
اين انتظاركه چون آتشى مرا مى برد
گرُمى گيرم
به دنيا نيستم
گر چشمان پر فروغت
بدرقه راهم
نبينم

۱۳۹۱ مهر ۲۹, شنبه

عمه ام و خاطراتم

مى آييم و مى رويم هركس تا مسافتى در اتوبوس زندگى با ما همراه وهم سفرست.
هيچگاه خداحافظى را دوست نداشته ام .كاش هرگز از اين اتوبوس كسى پياده نمى شد
با تمام اين دانستن ها باز مرگ را براى هيچ كس نه مى خواهيم و نه دوست داريم .
وداع مثل يك باز خوانى سريع يك كتاب مى ماند ، انگار همه عمر ما در يك لحظه
براى همه ورق مى خورد درست مثل نقاشى هاى انيميشن كه با سرعت به حركت
در مى آد . ديروز كه براى خداحافظى با عمه ام به بى بى سكينه كرج رفتم به رابطه
او با مادر وخودمان فكر مى كردم ، به بچه هايش ، به كودكى شيرين بين همه ما كه
هنوز پايدارست .من به خانه پرصفاى او كه عشق هميشه من بود افتادم هيچكس
به ما نگفت نكنيد يا بچه ها كجا مى ريد ؟ درآن خانه كه به مُجرد رسيدن ما ، خانه 
خودمان مى شد ما با خاطرات شيرين بزرگ شديم.حالا به جز ديوارها وعكس ها
هيچ چيز نمانده . نسل بزرگ ما به پايان راه رسيد ما سالها باطنين صداى زنگ ساعت ديوارى كادوى عمه ام زندگى مى كرديم آن ساعت نيز مدتى قبل از مادرم
بى صدا شد ولى هنوز گوشه اى به ياد عمه و به ياد خانه پدرى ام ساعت را بى صدا
نگه داشته ايم .اميدوارم باز در آن دنيا عمه ومادرم با هم باشند.
روحش شاد

۱۳۹۱ مهر ۲۵, سه‌شنبه

زنده به خاك




زنده به خاك رفته كيست؟
آن كه نداند زنده چيست؟
جدا نمى شويم از اين نبودن
از اين لرزش لحظه وسالها
زنده كيست؟
آن راه رفته
آن سايه دار
كه نقش را شَهى بر زمين بيند؟
نه
مَسخ هستيم ومَسخ
چُنان افسانه مى سراييم
كه انگار افسانه نمى دانيم
افسون هر زبانى
خواهان هر تملق
سايه رانقشى بر زمين بينيم
عجب 
زنده به خاك رفته ايم!!!






۱۳۹۱ مهر ۲۱, جمعه

فرق نمى كنه حق كجا به حق دار نرسه

كتاب شكر تلخ را تمام كردم همانى كه مدتى پيش در باره اش نوشتم مدت تقريبن
طولانى خواندنش طول كشيد ومن طبق معمول در فضاى كوچه ها وخانواده  موجود در كتاب سر كردم.
انگار در تمام كشمكش هاى كبرى زن ميرزاباقر بوده ام در انتها وقتى حاضر نشد با
هوو كنار بيايد طلاق گرفت و اين مرد بچه ها را از او گرفت . هنوز بعد از اين همه
تغيير وتحول حضانت بچه مسئله اول مادرانى ست كه طلاق مى خواهند ومرد بچه
را مى گيرد به نظرم اين حق نيست .
حالا كتاب آسيه در ميان دو دنيا را مى خوانم .باز ماجراهاى يك زن ست .انگار بالا
مى رى پايين مى آى همه ماجراها به زنان مى رسد البته تا بوده زن به عنوان به خصوص يك مادر ، شرايط ويژه اى داشته . اين سِير پيرشدن را كه يك زن با بچه
طى مى كند جزو زيباترين ، غم انگيزترين وعاشقانه ترين رابطه هامى دانم.
براى من چه در كتاب باشد وچه در دنياى زنده ، فرقى نمى كنه دلم مى خواد حق به حق دار برسه . اين دنبال منطق گشتن و رفتن ، درجهان سومى ها مسئله ساز ست.
و اما حق نيست يك نوجوان 14 ساله را گروه طالبان ترور كند . ترور ملاله يوسف زى دختر پاكستانى همه را منزجر و متاسف ساخت . اين حقه ؟ گناه چيست ؟ 
چه كسى اين حق را دارد كه جان بگيرد ؟ تحت چه قانون من درآوردى ؟
ما خود طالبان را ساخته ايم اين به ظاهر مسلمان ها كى دست از سر مردم ساده بر
مى دارند . و اما مسئله ديگه دادن جايزه صلح به اتحاديه اروپاست.
من فكر مى كنم كسانى لايق اين جايزه هستند كه خارج سيستم از جان و هستى خود
مايه مى گذارند.دولت ها به خاطر كارى كه وظيفه كلى آنهاست مى كنند مستحق 
گرفتن اين جايزه نيستند پس بفرماييد ديگه نبايد در انتها ى فيلمبردارى هايى كه 
مى شود وهمه از هم تشكر مى كنند ايراد بگيريم وظيفه كارى كاملن متفاوت است
من حق را اين نمى دانم . 

۱۳۹۱ مهر ۱۷, دوشنبه

غرق در فكر

غرق شدن در روياها ، تمايلات ، گرفتارى ها كار هرروزه شده . هركس به نوعى
خود را فرو در خويشتن مى برد . گاهى اين جدا شدن ونخواستن ِدر محيط بودن 
آنقدر شديد مى شه كه فكر مى كنى غرق شده اى ، هميشه اين آب نيست كه تو را
مى برد فكرست كه سيلى شده وتو را به خود مى كشد .
گنجايش آدميزاد زياده و تا پايان عمر دستخوش اين هيجانات هست . فكر مى كنم 
اين حجم از پذيراى مشكلات در كشورهاى جهان سوم بسيار بيشترست. كم نيستند
افرادى كه كارشان از سيل گذشته و به سونامى كشيده . ما غرق مى شويم در آبى كه
ديگران برايمان پخش مى كنند .ما دست وپا مى زنيم ،آب مى خوريم ، سرفه مى كنيم
وباز غوطه ور مى شويم . ما روزهاى زيادى غرق در افكارمان هستيم .
يك ، دو ، سه .....بايد نفس كشيد . شايد كسى ما را نجات دهد.
چهار ، پنج ، شش....بايد نفس كشيد.

۱۳۹۱ مهر ۱۵, شنبه

آرزويم

ديوارهاى بلند
 مرا ازفصل ها گرفته اند
سرك مى كشم 
تا فصول را ، به خانه خاموشم
به دعوت آورم
ديوار بلند است
در اين خانه به تخريب رفته
كه چشمانم بر سر در آن
فانوسى قديمى ست
و آغوشم
براى هميشه درآن خفته است
ديوارهاى بلند
مرا هنوز به سرك كشيدن
وسوسه وخُمار مى كنند
دست مى لغزد به التماس
شايد خفته بر تختم
صبحى بيدار شوم

۱۳۹۱ مهر ۱۲, چهارشنبه

ميرزا باقرها هميشه هستند

تلفن كه زنگ زد باز دوستم بود كه درد دلش پر بود از شوهر بى عار، وخودپسندش
كه هيچكس را در خور خود وخانواده اش نمى ديد .نه كار داشت ،نه پولى .جلو همه يه گربه بود و در پشت كفتارى . تلفن را كه گذاشتم ياد شخصيت داستانى كه مى خواندم
افتادم. ميرزا باقر نيز از يك خانواده متموله كه تمام اموال پدر را بر باد مى دهد و به
خاطر زنى به زندان مى افتد و بعد كه آزاد مى شود متوجه رسيدگى خوب كبرى چه
از نظر سواد و تربيت به پسرشان جواد مى شود ولى باز يادش مى ره.زنش كبرى از پدرش براى او پول مى گيرد باز دُكانى مى خره وتا مدتى به سختى كار مى كنه ولى باز ميرزا باقر فيلش ياد هندوستان مى كند ودنبال زنها مى روه .
دست آخر كه بدنام ورسوا مى شه تصميم مى گيره زن را به مشهد ببره .اين بار نيز
كبرى مطيع اوامرخانواده وميرزا باقر مى شه وته مانده لوازمى را كه دارند فروخته
با كاروان به مشهد مى روند . اين بار نانوايى باز مى كنه وباز بعد از مدتى دنبال
همان مسائل مى رود وحتا كار به آتش كشيدن مغازه از طرف متعصبين شهر مى كشه
باز ترك زن و فرزند مى كنه بگذريم داستان به غايت زيبايى مربوط به دوران
قاجاراست .فراز ونشيب هاى يك زندگى به تمام معنا دشوار را مى توان براى يك زن
از خانواده متشخص در آن ديد ،تا اينكه ميرزا باز از خانه بدون اطلاع فرار مى كند
و خانواده را بى پول وگرسنه در شهر غريب تنها مى گذارد
باقى داستان را تمام نكرده ام ولى وقتى پاى مقايسه به ميان مى آيد، مى بينم لباسها و
زمان تغيير كرده ولى باز مردان آزاد وزنان تا بزرگ شدن بچه ها گرفتار هستند.
حالا كه نگاه مى كنم كبرى را خيلى موفق تر از دوست خود مى بينم ،در اين زمان
كبرى در اثر فقروگرسنگى به اتاقى پناه مى برد وردپاى خود را از زندگى ميرزا
پاك مى كنه.فكر مى كنم خوب اين مدت دوست من چه قدم مثبتى براى خود برداشته.
يك انسان چقدرحقارت را تحت لوَاى مادرى بايد پذيرا باشد ، وتازه مگر نمى توان
چاره اى براى درد بى درمان خود پيدا كرد. اگر در آن دوره ميرزا با زنان بيرون
زد و بند داشت وكبرى گرفتار كچلى و حاملگى دوم وبى پولى مدام ميرزا بود.هنوزدر
همين دوران مادران فراوانى با همين بى بندوبارى مردان خود مى سازند وجلوى فرزندان خود به قولى با سيلى صورت خويش راسرخ نگه مى دارند ودر اوج بحران

    اتَل مَتَل توتوله،گاو حسن چه جوره،نه شير داره نه پستون،
    شيرشوبردن هندستون،يك زن كردى بستون اسمشوبذار عم قزى

مى خوانند واقعن ميرزا باقرها زمان نمى شناسند ،هميشه هستند .همچنان كه مادران هنوز بدون هيچ خواسته اى مادر مانده اند ولى شايد آنها نيز بايد حركتى بكنند وراهى براى كوتاه كردن دست ميرزاها بيابند.

۱۳۹۱ مهر ۱۰, دوشنبه

خروس بى محل

خروس ،بى محل كه مى خواند
پنجره ها بود
كه باز مى گشت
توپ وتشَرحواله
سنگى وچوبى پرتاب مى گشت
توى اين حِيرو وير
تَنى فرقى ، با اين خروسان نمى دارند
پاره اى تسليم و
دسته اى نفرين
چو پنجه عقابى
كه بر تنشان رود
دست وپا مى زنند
گروهى به تقابل
خود خروسى مى شوند
دير زمانى ست
كه بره هاىرفته به دهان مار را
هيچ قوقولى
پنجره اى را باز نمى كند
ماران مى بلعند
نه سنگى ست و نه چوبى
چه آرام
در پيچ وتاب روز
كلاه بر سر مى كشند
عجز و لابه مى كنند
چه آرام مى گويند:
قربانتان گردم
چه صداى زيبايى ست
آى ننه
خوابها چه سنگين شده!
پنجره ها چه سخت گشته اند
آى ننه

بايگانی وبلاگ