۱۳۹۱ مهر ۲۹, شنبه

عمه ام و خاطراتم

مى آييم و مى رويم هركس تا مسافتى در اتوبوس زندگى با ما همراه وهم سفرست.
هيچگاه خداحافظى را دوست نداشته ام .كاش هرگز از اين اتوبوس كسى پياده نمى شد
با تمام اين دانستن ها باز مرگ را براى هيچ كس نه مى خواهيم و نه دوست داريم .
وداع مثل يك باز خوانى سريع يك كتاب مى ماند ، انگار همه عمر ما در يك لحظه
براى همه ورق مى خورد درست مثل نقاشى هاى انيميشن كه با سرعت به حركت
در مى آد . ديروز كه براى خداحافظى با عمه ام به بى بى سكينه كرج رفتم به رابطه
او با مادر وخودمان فكر مى كردم ، به بچه هايش ، به كودكى شيرين بين همه ما كه
هنوز پايدارست .من به خانه پرصفاى او كه عشق هميشه من بود افتادم هيچكس
به ما نگفت نكنيد يا بچه ها كجا مى ريد ؟ درآن خانه كه به مُجرد رسيدن ما ، خانه 
خودمان مى شد ما با خاطرات شيرين بزرگ شديم.حالا به جز ديوارها وعكس ها
هيچ چيز نمانده . نسل بزرگ ما به پايان راه رسيد ما سالها باطنين صداى زنگ ساعت ديوارى كادوى عمه ام زندگى مى كرديم آن ساعت نيز مدتى قبل از مادرم
بى صدا شد ولى هنوز گوشه اى به ياد عمه و به ياد خانه پدرى ام ساعت را بى صدا
نگه داشته ايم .اميدوارم باز در آن دنيا عمه ومادرم با هم باشند.
روحش شاد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ