۱۳۹۲ مهر ۷, یکشنبه

مرگ برود شاید شادی آید

سالهاست که با درد و رنج زندگی مان گذشته .هر دهه ای برایمان ماجرایی درست کردند مثل شهرزاد قصه گو برایمان داستانی می گفتند و ما را بناچار وادار به گوش دادن می کردند .عجب قصه گوهای ماهری این سالها کنار ما بودند.گرچه دستمان خالی بود ولی قلب روشنی داشتیم.همه اش گفتیم: درست می شه.چقدرطول کشید.چقدرفرار کردند وما مستمرنوروز را جشن گرفتیم .نگذاشتیم اگر خودمان را در بند گرفتند. سنن هایمان به گور رود.ما از روی آتش پریدیم ولی هرگز آتش نگرفتیم.
تا اینکه دیروز جناب روحانی از آمریکا بازگشت.جماعتی شادی کردند وتنی چند 
به پایان خود رسیدند.شاید آرزوی سلامتی جای مرگ برای دیگران را بگیرد .خدا کند
کبوتر بماند و کفتار و کرکس از این دیار برود.

۱۳۹۲ مهر ۴, پنجشنبه

یه لحظه در پاییز جنگ

یه خاطراتی بسته به شدت چالش های درگیری افراد در آن برهه فقط غبار زمان آن را کم رنگتر می کنه .پاییز اولین روزهای جنگ ایران و عراق یکی از این دردهای
مانده از جنگه ، وقتی برگها می ریخت و آدمها نیز می افتادند و یا از ریشه زادگاه خود با بدبختی دور می شدند پاییزی ترین روزهای من است.پاییز من بودم و آرش وسکوت شهر.پنجره ها را سیاه کردیم آن هم بعد از چند بار در زدن که نور بیرون می آد ما ساده ترین چیزها را بلد نبودیم همه در یک جزیره گرفتار شده بودیم تا ایران به خودش آمد آنها صدمات جبران ناپذیری از نظر بمباران های خود انجام دادند .زمانی که مخازن در آتش می سوخت تلفن زنگ زد و گفتند:
حمل ونقل دریایی در حال تخلیه خانواده ها هستند .مردان می ماندن و زنان و کودکان
می رفتند.دلم نیامد بدون احمد بروم.
تا به خودم آمدم تمام دوستانم سوار کشتی شدند و بی خداحافظی رفتند.تنها ایرانی مارو
زن ارمنی بود که به من زنگ زد و گفت :بیا من کمکت آرش را می گیرم 
هنوز صدای پر لرزشش در گوشم ست ،تمام روز زیر درخت لیل می نشست تا اینکه
با آخرین کشتی او نیز رفت .من ماندم با شهری مردانه که اینک همسران خارجی مردان ایرانی تنها گروه تخلیه نشده بودند که منتظر دریافت مجوز برای شوهر یک نفر از آنها لحظه شماری می کردند  تا از جزیره خارج شوند .یادم نمی ره یکی از آن خانم ها با من تماس گرفت که پیش ما بیا حداقل تسکینی برای هم هستیم .بله دوستان ایرانی من گریختند وببین چه کسانی اینک جویای حال من هستند .برای رسیدن به یک تجربه گاهی ظرف چند روز وحتا اندکی کافی ست . اوایل ازدواج من پر از نومیدی ،دلشوره و تنهایی بود که در این فاصله برای ناراحت نکردن احمد صدایم در نیامد .
برگها درهوای شرجی می ریخت و صدای آژیر خطر به مرور تاپ تاپ قلبم را بلندتر
می کرد.هنوز لحظه های بیشتری برای یادآوری خودم دارم فقط می دانم در آن سکوت از کتابهایی که آن خانم های انگلیسی به من دادند برای آرش کتاب می خواندم .
شاید این دوران من با آرش هرگز برای کسی حس نشود وحتا او نداند من چه کودکانه
همبازی او شده بودم.

۱۳۹۲ شهریور ۳۰, شنبه

نمی بینیم....

نفس در سینه 
چُنان طبلی می کوبد
عرق بر چهره
بسان شبنمی سر ریزگردد
صدای پاشنه کفشی
درون کوچه می پیچد
چه آرام گشته ایم؟
سری چرخان نداریم
در این فراموشی مطلق
چنان چون سِحر گشته
جسارت مرده است
درون این تن زنده
کجاست آن مرد؟
کلاه از سر بردارد
به زیر پا اندازد

۱۳۹۲ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

خان این ایل

خان ، سوار اسب نمی شه
حصار به اطراف زده
کوچ به کوه نمی زنه
چوپان فرار کرده
گله صدا نداره
بره براش گرگی ست
صحرا یتیم گشته
در ایل ما
 زنان ما
در مَشک های خشک شده
اشک های خویش را
 پر کنند
شاید خان بمیرد
مَشک نرم بماند
کاش ،ایل ما
 خانی نداشت

۱۳۹۲ شهریور ۲۳, شنبه

اگه روزی

ما ایرانی ها سئوالهای زیادی از آینده خود داریم.دل نگران ،خسته وپر از چی می شه.
برای همین این روزها ذره بین مردم بیشتر در حرکت ست.  انتخابات شهرداری درهفته گذشته داستانی شد .ازاینکه زنی با چهره ای متفاوت وارد شده و بعد ماسک خود را بر داشت یکه خوردم الهه راستگو تو زرد از آب در آمد و موجب سر افکندگی  شد ولی از عکس العملی که در برابرش انجام شد خوشحالم . شاید اگر قبلن بود این ماجرا آشکار نمی شد. امروز به کسی که با من بود گفتم:اگه اوضاع اجتماعی ،سیاسی درست بشه تا مدت ها بچه هایی که دنیا می آند باید اسمشان را امید یک،امید دو وهمین طور امید گذاشت ودخترهاراآرزوبگذارند. آرزوی یک آرزوی دو آرزوی سه و......خندید.
باید زندانها تبدیل به موزه های وحشت شوند.باید کتابهای مدارس عوض بشه تا فرزندان ما درس واقعی بنی آدم اعضای یکدیگرند را یاد بگیرند
وبانکها بجای تنی چند به همه وام بدهند وکسی دستش رو دراز نکنه.آرزوهای ما حق
معمولی یک ملته .نمی دانم کی آسایش به در خانه مردم کوبیده می شود؟به خانه رسیدم
و آرزوها را در خیابان گذاشتم .

۱۳۹۲ شهریور ۱۸, دوشنبه

بی صدا می آیند

ابرها چتر بر سر گرفته
زایشی در خود نمی بینند
نمک با شن سرمست می تازد
            در این باغ
هوا قرمز گشته
مرزی برای توقف نیست
ملخ ها بی صدا می آیند
و اینجا خانه آنان می گردد
شگفتا آدمیزاد
ملخ را ، پروانه  پندارد
و چون بت به درگاهش 
ستایش از گلو آرد

۱۳۹۲ شهریور ۱۳, چهارشنبه

عجب وضعی پیدا کرده ایم

نمی دانم آیا داشتن ماشین های لوکس وآسمان خراشها ومراکز خرید آنچنانی وتمام
مظاهر وارداتی در مناطق ما می تواند برای آحاد مردم خوشبختی و پیشرفت به بار
آورد.دنیای منطقه آرام نیست.همه جا به اسمی در حال نبردند انتقامجویی به اسم مذهب
آنقدرگسترش یافته که حتا خدا را هم خسته کرده چه رسد به بنده زبون ومفلوک .
بچه های ما اینجا زود از کودکی خارج می شوند وانگار یه روال عادی داره می شه.
چه زود به یه سهمیه ناچیز خوراکی و یه چادر در وسط بیابان آرام می گیریم.
آنقدر مصرف کننده شده ایم که معنی ساختن و خواستن را در اثر تبلیغات فراموش
کرده ایم.طبیعی ست که حاکمان مردمان مرعوب را بیشتردوست دارند اصلن صدا
چندان خوشایند آنان نیست.مرزها چه پرتفاوت کشورها را جدا می کنند با چند ثانیه
اختلاف مردمان سرزمینی محبوس و شکنجه می شند و همه حرکاتشان کنترل می شه
در حالی که آنطرف خط برعکسه.یه جا تحت بمباران وقحطی اند وآن ور آسمانش
جون می ده زیرش بخوابی وترسی نداشته باشی.این همه تفاوت برای چیست؟
آیا این از عدم عقلانیت و شعور ما نیست که این گونه با ما رفتار می شود؟

بايگانی وبلاگ