۱۳۹۲ مهر ۴, پنجشنبه

یه لحظه در پاییز جنگ

یه خاطراتی بسته به شدت چالش های درگیری افراد در آن برهه فقط غبار زمان آن را کم رنگتر می کنه .پاییز اولین روزهای جنگ ایران و عراق یکی از این دردهای
مانده از جنگه ، وقتی برگها می ریخت و آدمها نیز می افتادند و یا از ریشه زادگاه خود با بدبختی دور می شدند پاییزی ترین روزهای من است.پاییز من بودم و آرش وسکوت شهر.پنجره ها را سیاه کردیم آن هم بعد از چند بار در زدن که نور بیرون می آد ما ساده ترین چیزها را بلد نبودیم همه در یک جزیره گرفتار شده بودیم تا ایران به خودش آمد آنها صدمات جبران ناپذیری از نظر بمباران های خود انجام دادند .زمانی که مخازن در آتش می سوخت تلفن زنگ زد و گفتند:
حمل ونقل دریایی در حال تخلیه خانواده ها هستند .مردان می ماندن و زنان و کودکان
می رفتند.دلم نیامد بدون احمد بروم.
تا به خودم آمدم تمام دوستانم سوار کشتی شدند و بی خداحافظی رفتند.تنها ایرانی مارو
زن ارمنی بود که به من زنگ زد و گفت :بیا من کمکت آرش را می گیرم 
هنوز صدای پر لرزشش در گوشم ست ،تمام روز زیر درخت لیل می نشست تا اینکه
با آخرین کشتی او نیز رفت .من ماندم با شهری مردانه که اینک همسران خارجی مردان ایرانی تنها گروه تخلیه نشده بودند که منتظر دریافت مجوز برای شوهر یک نفر از آنها لحظه شماری می کردند  تا از جزیره خارج شوند .یادم نمی ره یکی از آن خانم ها با من تماس گرفت که پیش ما بیا حداقل تسکینی برای هم هستیم .بله دوستان ایرانی من گریختند وببین چه کسانی اینک جویای حال من هستند .برای رسیدن به یک تجربه گاهی ظرف چند روز وحتا اندکی کافی ست . اوایل ازدواج من پر از نومیدی ،دلشوره و تنهایی بود که در این فاصله برای ناراحت نکردن احمد صدایم در نیامد .
برگها درهوای شرجی می ریخت و صدای آژیر خطر به مرور تاپ تاپ قلبم را بلندتر
می کرد.هنوز لحظه های بیشتری برای یادآوری خودم دارم فقط می دانم در آن سکوت از کتابهایی که آن خانم های انگلیسی به من دادند برای آرش کتاب می خواندم .
شاید این دوران من با آرش هرگز برای کسی حس نشود وحتا او نداند من چه کودکانه
همبازی او شده بودم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ