۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه


کاش بچگی می آمد

با یادها و خاطراتش

با همه چیزش می آمد

آن درخت بلند کنار،با آن شب های بلند و گرمش

گویی آسمانش پر ستاره تر بود

گویی آدمهایش نمی گفتند کجایند آدمها؟

غروب هایش اندوه نداشت

و شام هایش عجب مزه ای داشت

حتی نان وپنیرش نیز خوردنی بود

کاش کیف به دست بچگی می آمد

صدای بازی ها و صدای دویدنها

با لباسی نو با روزی نو

نه کسی از دکتر می گفت

نه کسی از مدرسه حرف می زد

کی می گفت خسته شدم؟

همه شان رفته اند

آن درخت بلند کنار،آن قماره

آن بو ،آن کوچه

همه شان رفته اند

آن عید ها آن لباسها و آن همه آدمها

همه شان رفته اند

کوچه کوچه نیست

آسمانش لخت ست

همه چیز شهری شده

کاش بچگی می آمد

۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه


مادرم از روز سپید می گفت
ازفردایی بهتر
او از سبزه ها و یاد ها می گفت
و من حیران بودم
چه مانده که از روز سپیدش می گوید؟
دلم را رنگ می زند
دیوار کثیف مرا رنگی نیست
کاش می شد باور کرد
آینده را
خوشبختی را
مادرم چون چشمه ای می ماند
دستان من در آب سردش می لرزید
واحساسم را گرم می کرد
مادر نمی داند
روز به درازای چه می گذرد
آه که ندانستم
زندگی را
حل شده ام

۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

دختری به نام............


امروز به یاد کارتون دختری به نام حنا افتادم.کارتونی که متعلق به دوران کودکی فرزندانم بود.سخت کوشی و تلاش این بچه ستودنی بود.هرگز فکر نمی کردم روزی کسی مرا به آن سوی این کارتون ببرد.وتوران برد.دختری با احساس که زندگی ،مثل یک سنگ در دریا با او رفتار کرده است .آنقدر دراثر امواج زندگی در کف این اقیانوس آب قل خورده است ،که دیگر هیچ ناهمواری بر روی او وجود ندارد.در صداش ،رفتارش گریه ای هست که بروز نمی دهد ولی هست .دلت می خواست در برهه ای از زمان بودی وکمکش می کردی.باورت نمی شه که تمام عزیزانش او را ترک کنند.حالا می فهمی که این آزار واذیت چقدر برای کودکان ماندنی و زجر آور است.روحیه قوی او مرا نیز قوی می کند.خدا را شکر که شوهر خوبی داره .شوهری که مرهم زندگی اوست.توران بجز دوران کوتاهی هیچگاه روی آسایش نداشته.من چقدر خوشبخت بودم و نمی دانستم.آرزوهای او اصلا" بزرگ نیست.اینکه دنبال مادری باشی بزرگ نیست .شاید فقط سخت باشه.چقدر برای بچه ای که بچگی نکرده سخته بگویی متاسفم.حس می کنی من چطور می توانم جای مادر پدر وخواهر نداشته او را بگیرم.چرا نباید همه بچه ها را دوست داشت؟حالا می فهمم این انجمنهای حمایتی چقدر وجودشان ضروری ست. شاید در لحظاتی برای آنها کمکی باشد.توران انسان بزرگی ست که من قبلا" شهناز را با این روحیه دیده بودم.آره توران قابل تقدیر ودوست داشتنی ست.دختری که در درد می پیچه ولی نمی فهمی.توران امروز می گفت:شاید اگر دیگران پدرش را تنها نمی گذاشتند هرگز این وضع پیش نمی آمد.شاید

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

خوشا به حالتان


خوشا به حالت که آزادی. بدون ترس ،شرم وگناه ناکرده می دوی،در را باز می کنی.گیسوانت می رقصند.بی خیال در را می بندی، بدون آنکه حس کنی گناهی کرده ای.بی خیال .کجایی؟در کدام قاره؟این جا که من هستم نیستی.فاصله ها کوتاه شده اند شاید در آینده ما نیز مثل شما باشیم.آزاد خالی از هر ترس.در طبیعت می دویم و کسی از خنده ما شکایت نخواهد کرد. خوشا به حالت که بچگی کردی،جوانی داشتی و درست پیر شدی.تو هرگز گمشده ای نداشتی.و هرگز فریادت در سکوت نمرد .هیچگاه کسی به تو نگفت چه بگویی و چه نگویی تو هرگز پنهان نبودی.و هرگز برای بودن خود کشی نکردی.و هرگز تو را در کما نگذاشتند و صدای نفس هایت هیچگاه به بلندی ما در طی روز نبوده.خوشا به حالت اگر نخواستی بمانی از دیوار پریدی وکسی جلویت را نگرفت.تو نه گفتن را می دانی ،تو خود بودن را می دانی و برای بودنت نیازی به جنگیدن نداشته ای.زندگی تو در زندگی گذشت،وما با جملات خوش بودیم.ما هرگز در آینه خود را ندیدیم.ما خانه ای با برگها وشاخه ها خواهیم ساخت .کلبه ای خواهد شد .برای تو نیز صندلی خواهیم گذاشت.بد نمی گذرد.بیایید ببینید اسارت از ما چه ساخته .

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

تفرش



















جمعه به تقرش رفتیم.مسیر نزدیک به شهر ابری وپر از گیاهان کوهستانی بود.شهر کاملا"خلوت وبدون ترافیک بود.نسبت به مساحت آن پارک خوب داشت هر چند مگر چقدر می توان بر روی نیمکت سرد نشست.چقدر... چقدر.با گلی به مزار مریم حیدری دوستی که در تصادف فوت کرده بود رفتیم.او با بچه ای که حامله بود در آنجا دفن بود .اسم بچه نیامده سارا بود .من این خانم را در مسابقه ای دیده بودم در همان لحظه اول او را بسیار با کمال وخانم دیدم.به هر حال این تقدیر او وشوهرش با بچه نیامده و ما بود.گل را در کنار گلی دیگر که آنجا بود گذاشتیم و با زخمی سر باز بلند شدیم.اشرف مخلوقات بودن یعنی زجر کشیدن یعنی می آیی که خود را بسازی،یعنی اگر نساختی و فکر نکردی باید مثل حیوان بمیری.و اما شاهزاده محمد.جایی که متعلق به قرن ده هجری بود و در کنار مزار این دوست قسمتی بسیار قدیمی تر نیز وجود داشت.جلوی در دو زنجیر آویزان بودنمی دانستم چیست.هر چند که در بازگشت متوجه شدم دختر جوان و مرد مسنی آنراگرفتند به جلو آمده و دعا خواندند.جای بسیار غم انگیز ودر عین حال تاریخی بود .عمر اکثر مزارها با آن سنگها بسیار زیاد بود.گوشه گوشه سنگها قابل خواندن و تعمق بود.بر روی سنگی نوشته شده بود مقتول . از آنجا پرسان به آرامگاه پرفسور حسابی رفتیم.آرامگاه کوچک و در عین حال بسیار با سلیقه ای بود.شهر تمیز و متروکه می زد.بله جناب پرفسور آن جا دفن بود.او با تمام عظمتش در خواب بود.فکر نمی کنم هیچ کس به جز خدا او را بیا مرزد چیزی دیگر بگوید. چه او باشی چه عطار چه رفتگر خدا کنه مردم با احترام در باره ات صحبت کنند.اسم او بر سر هر کجا که باشد پایین کشیده نخواهد شد.

یادش گرامی باد

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

قفل را باز می کنم

یه روزهایی قفلی.حتی اگر در خانه کسی باشد در را باز نمی کنه.تمام تفکرت به اندیشه های منفی سپری می شه.فکر می کنی تنهایی شاید در یک چنین مواردی فقط خدا را می بینی و معجزه را.تا زمانی که آدم به چیزی امید داره زندگی هم رنگ متفاوت تری خواهد داشت.ولی تا انسان بیماری لاعلاجی نداشته باشه یا عزیزش در بند نباشه می توان امید داشت.آره شاید خیلی طول بکشه ولی در اثر ارتباط داشتن با دیگران و یا جستجو در اطراف می توان رمز باز گشایی را دریافت .نباید هیچگاه احساس تنهایی کرد.شاید اول بگویم.


قفل را به در زدم



پا به کفش کردم



پله ها را دو تا یکی کردم



و رفتم



در را باز کردم



نور به قلبم نزدیک شد



خدا را دیدم



اینجایی؟



پس چرا داخل نمی شی؟جایت مدتهاست که خالی ست.بیا بیا .خانه کن در خانه ام.این در برایت همیشه باز است.تو تنها مسافر خانه من هستی.تو مرا تنها نخواهی گذاشت.آدرسم را می دانی تکرار نخواهم کرد .منتظرت هستم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

سرود من


آغاز من پایان توست.

هرگز نبوده ست

این همه پله

به سوی آسمان آبی

باید دوید

باید از تو آغاز کنیم

بیا

مگر می توان ندید

آسمانم اینجاست

به در هر خانه

بر سر هر انسان

جوانه هایم به میوه اند

و در کویر سرد تنهایی

به زمین می افتند

زمین می خواند

جوانه های نبوده

و سرودم را

زمین می خواند

بیا

مگر می توان ندید

دانه دارم

کمکت خواهم کرد

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

آشنای رفته




روزها با عده ای آشنا می شی و بعد می خوانی که آشنایت رفته.بدون اینکه خداحافظی کنی.چقدرترک دوست ندیده سخت ست.حس می کنی تا مدتی دلت نمی خواد توی آینه خودت را نگاه کنی در این آینه صورت من نیست.روز به روز چهره ام در آینه بیشترمی شه. تصور روزهایی که می رود عرق شرم و ناباوری را بر صورت می گذارد.عجب روزهایی ست.هر روز باید دار بستی به قلبمان اضافه کنیم.


بالا می رود


انسانی دیگر


و هیچ پرنده ای برای خواندن نیست


و پایین می ریزیم


از همه چیزمان


غم ندیدنت


و اندوه بیکران نبودنت


جان را به لرزه می اندازد


توآزاد می شوی


و ما اسیر


آینه می شکند


از تصویرها


آینه ای دیگر باید گذاشت

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

سفر به کاشان-ابیانه





سهراب می گوید:
آفتاب است و بیابان چه فراغ
نیست در آن نه گیاه و نه درخت
غیر آوای غرابان دیگر

بسته هر بانگی از این وادی درخت

در پس پرنده ای از گرد وغبار

نقطه ای لرزد از دور سیاه

چشم اگر پیش رود می بیند

آدمی هست که می پوید راه









این عکس مربوط به قسمتی از صحن بقعه حضرت سلطان محمد باقر است که سهراب در آنجا دفن است.































عکس زیر بالای شهر زیر زمینی کاشان است











گوشه ای از سقف تاریخی خانه عامری ها
























نمای بین خانه عامری ها




































































قسمتی از بازار کاشان با سقف های جذاب






رفتیم به شهر شاعر بزرگ سهراب
به سراغ من اگر می آیید
پشت هیچستانم................















بلند شدیم و به کا شان رفتیم.ما بودیم و کویر و آزادی.بدون هیچ فکری.شهری متفاوت.همه جا وجود مسجد ،امامزاده و هیئت دیده می شد.دلم می خواست با شهر سهراب بیشتر آشنا شوم.کاشان بسیار آرام بود.قبلا"اسم کاشان که می آمد فقط سهراب را به خاطر می آوردم.ولی حالا در افکارم چیزهای بیشتری جا گرفته.مردمی مهربان و با ادب را دیدیم که نگاه گرمشان ابهت سنتی بودن آنها را صد چندان می کرد.به نظرم شهر سکوت خاصی داشت و در بعضی ازمناطق افراد مسن آن بیشتر به چشم می امد.سقف های زیبا با آن طراحی های بی نظیر سر را مدام به بالا می برد.قسمت مرکزی شهر پر از جاهای تاریخی بود .همه عکس ها را احمد گرفت. کاشان در گذشته مانده است.

در بازار محو مردم کاملا"بی آرایش و با حجاب می شدی.حتی اجناس هم مثل شهر می ماند.احساس لوکس بودن مغازه ها را نمی کردم.مغازه های میوه فروشی مثل کویر می ماند.هوس خرید نمی کردم.در بازار حمام خان هم بود.عجب تاریخ پر شکوه ست.در تمام مدت فکر می کر دم اگر تاریخ به همین گونه ادامه می یافت ما چقدر پیشرفت کرده بودیم.افسوس گویا پدران ما در بین راه نسل را زود ترک کرده اند وگرنه الان ایران ایرانی بود.ابیانه باور نکردنی بود .
















این اسکلت مردی ست که 5500 سال پیش در اثر ریزش سقف مرده .اینجا منطقه سیلک است.















و اما ابیانه،
اینجا به روستا نمی خورد.نگینی با رنگ خاص خود.اجازه عکس گرفتن از خانم های روستا را نمی دادند.دهی آباد که به داشتن آن افتخار می کردی.هنوز هیچ خبری از مزار سهراب نمی دیدم.هیچ واقعا" هیچ.به باغ فین رفتیم .قبل از ورود شعری از سهراب را در بیرون یک مغازه دیدم .واما حمام فین می ترسم اگر الان هم آنجا بودیم نمی توانستیم جلوی کشتن او را بگیریم.در آن محیط زیبا چطور می توان انسانی را کشت.به هر جهت گویا مدتی بعد از دفن او خانمش جسد را به کربلا برده وآنجا دفن کرده









عکس روبرو قتلگاه امیر کبیر در باغ فین است





.بسیار عظمت باغ ما را گرفت مجسمه امیر کبیر را خریدیم و بعد به سیلک رفتیم.این اولین بار بود که یک منطقه باستان شناسی را می دیدم.خدا کند هر چه در می آورند به خوبی حفظ شود و گر نه بهتر است در همان زمین به امانت بماند.






بعداز طریق راوند به مشهداردهال رفتیم.هیچ تابلویی تا انتها نبود .پرسان رسیدیم.بقعه حضرت سلطان علی ابن محمد باقر محل دفن او بود،سریع فاتحه ای خواندیم واز صحن خارج شدیم هنوز در حال ساختن بودندگویا مراسم معروف سنتی-مذهبی قالیشویان همه ساله در جمعه ای که به این روز نزدیکتر باشد(دومین جمعه مهر ماه )در این محل برگزار می گردد.











در پایان رفتن به کاشان را به هر ایرانی توصییه می کنم.به یاد سهراب وپایان دیداری خوب از او می نویسم
دود می خیزد ز خلوتگاه من
کس خبر کی یابد از ویرانه ام؟
با درون سوخته دارم سخن








کی به پایان می رسد افسانه ام؟












این عکس اولین سنگ مزار سهراب است



























۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

برای تو،درست میشه



گلها را بگیر
لحظه چیدن
لحظه تلخی ست
به عطرش فکر کن
به رنگش
که پر از عشق ست
ما در میان آن
به غم کندن فکر نمی کنیم
ما به عطرش
به رنگش
وبه دانه اش
وبه کاشتن فکر می کنیم
باز خواهی کاشت
وباز گلها به دستانت عطر می دهند
در دستانت
باز به رنگ
باز به عطر
فکر خواهی کرد
این کاشتن ست
دو باره می کارمت

بايگانی وبلاگ