۱۳۹۲ دی ۸, یکشنبه

حال من

کی می رسد این فصل
که نه آغازش
و نه اتمامش را می دانی
همه را پیامبری می بینی
شاید این
و
شاید آن
در کجا مانده
هادی سرزمین من

این حالیه که بعد از برگشت از سفر داری.به خودت می گی این همه تضاد در بین آدمها چیست؟این عکس را دخترم پگاه از خانه گربه ها کنار مسجد گرفته.

۱۳۹۲ آذر ۳۰, شنبه

چگونه ناله کند؟

وای اسیری که از یاد رفته باشد.
مرگ دلخراش مادر و خانم پیمان عارفی عمیقن مرا منقلب ساخت.تقدیر و سرنوشت همه جا استفاده و کاربرد نباید داشته باشد .ما خودمان دیوار و گور را درست می کنیم.
ما با ابتدایی ترین و قرون وسطایی ترین شکل ممکن دیگری را به عزا می نشانیم.
نمی دانم پیمان در چه وضعی ست ؟ شاید این روزها باید به نلسون ماندلا فکر کرد تا 
بتوانیم تحمل کنیم.زندگی ما در این سرزمین دست خودمان نیست به هر شکل و
شیوه ای دیگران ما را می سازند.
ما نه قلم نوشتن در دست داریم و نه قلم ساختن خویش در دستانمان است ولی شانه هایی عریض برای پناه دادن هم را داریم.باید افتاد و بلند شد چاره ای نداریم.


۱۳۹۲ آذر ۲۶, سه‌شنبه

چشمها را باید به دیدن روشن کنیم

باید روحی چون سنگ داشته باشی تا با مردم کنار بیایی.سالها بدون بستری فرهنگی
و نداشتن پرورش فکری ما را همانند حیوانات درون جنگل کرده است فقط خودمان را می بینیم .چه راحت ملتی در دام جهل ، به اسارت می رود .روز پراز دیدن مردم گرفتارست که با کمی کمک ازآن رهایی می یابند.
سروکله تازه واردی خردسال هیچکس را متوجه نمی سازد.آنقدر به بچه های کار عادت کرده ایم که حتا چشمان بی فروغ دیگری را نمی بینیم.عمویش می گوید :این
کودکِ زن برادری ست که مدتی پیش درحمله صرع روی اجاق افتاده وآتش می گیرد
ومی میرد .این پسربچه دوماهی از خواهروبرادرخردسالش نگهداری می کرده و مدرسه نمی رود بعد هم مدرسه اش در بلوچستان او را به دلیل غیبت نمی پذیرد وحالا در تهران نیز مدرسه ثبت نامش نمی کند .به همین راحتی زندگی اش خط می خورد.
نمی دانم چرا فیلم هایی که می بینیم به حقیقت نمی رسد؟
چرا اینجا مدیرو معلمش به کمک او نمی آید؟

۱۳۹۲ آذر ۲۳, شنبه

دیو داشته ایم نه پری

هزاران دیو بوده اند درین دیار
قلعه و زندان بوده است
شلاق و پاسبان
خود فروخته و نادم
خفاشانی جمع شده
درعمق سیاهی
تا بوده
چنگال و پنجه درنده
              خویی
چنگ برگریبان
هر بینایی کرده
خون بوده و فقر
 خدایا
در این سرزمین
بیش از چند پری 
    نبوده 


۱۳۹۲ آذر ۱۸, دوشنبه

همیشه پاییزیم

همه پاییزیم
        در فصل بهار
تّوّهُم آل وجن داریم
افتاده برزمین
خش خش می کنیم ، با هر پایی
لانه ما زمین ست
جولان ، در باد دهیم
شّرّف را می تکانیم
سکوتمان زِبی صدایی نیست
افسوس چیزی زخود نداریم
اسیر باد گشتیم
           خشک
درعین زنده بودن

۱۳۹۲ آذر ۱۳, چهارشنبه

چه نوع زنده ای هستیم؟

باران بی وقفه می بارد.چقدرهمه به آن نیازمندیم.نمی دانم در دنیا چند کشور مثل ما وجود داره که خواسته مردمانش اینی که هست نباشه؟ یک عالمه مانع بر سر هر کارت باشه وتو به یه دنیا توضیح بدی .چقدرسخته خارج شدن این انسان از درون پوسته خویش.دائم چیزی تو را به جوش وبهت می آره.کودکی وجوانیت می گذره وتو
همیشه وابسته به خانواده می مانی .قدمها در ایران شکسته می شه.
می بینی سالها ازعمرت رفته وتوگلاویز قانون و اجتماعی.همه چیز وبال گردن مان
شده.نمی دانم این دست شکسته کی بهبود می یابد؟اصلن چرا آنرا می شکنند.چرا؟
وقتی حست ،شوق وآرزوهایت محکوم به حبس باشد ،وقتی قلم و زبانت بشکند.آخه
اسمش رو چه می گذاریم؟این خار کی از بدن خارج می شه؟


بايگانی وبلاگ