۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

جمعه-بهشت زهرا

بهشت زهرا بر خلاف سابق، فقط محل دفن نیست .گوشه کوچکی از تاریخ ایران است .مسیر را که طی می کنی .تا به آنجا برسی اندوه و سنگینی باری که به دوش می کشی خفه ات می کنه. هر سنگی داستانی در خود دارد .با این همه خفته ی آنجا هیچگاه قلم باز نمی ایستد .می توان نوشت ونوشت. پایانی این نوشتن نخواهد داشت.
مدت هاست که همه ، آنجا آشنایانی قدیمی شده اند.انگارعزیزت تنها نیست و همین خداحافظی بازگشت به خانه را راحت تر می سازد.
انبوه پسران و دختران کوچک گل فروش، که در این سرمای صبح مشغول کار هستند. کلافه ام می کند. به راستی محشری ست.

جاده اشک وغم وخاکسترست
این جاده که بهشت می رود
گل ها ریخته اند
سنگ ها در انتظارند
همهمه وغوغایی ست
این ره که آشنا نمی داند
گود می کند، سنگ می زارد
گور کن پیر محل
گلاب ست که می ریزد شمع ست که می سوزد
این چه محشری ست
که در خاموشی تو می رود

۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

پدرم



12سال از رفتن پدرم گذشته است. هنوز به نبودنش عادت نکرده ام. هنوز روزهای زیادی دلم برای بحث و مشورت کردن با او تنگ می شود.او هیچ انتظاری از ما نداشت .همه ما همیشه در زیر بالهای او سالها زندگی کردیم به گمانم او به سختی سنگ و به شکنندگی شیشه بود. کتاب تاریخ باز نشده ای بود که داستان ها در خود انباشته داشت.



سالها بود که در خودش زندگی می کرد.او بزرگترین شانس را که همان شناخت بهتر دیدن دنیاست به من داد .می دانم همه نقاط منفی زیادی داریم ولی لایه های مثبتی که او به من داد بیشتر نمایان گر است .روزهای نزدیک شدن به هر سالگردی سخت است. نمی دانم خانواده های زیادی چگونه این ایام را می گذرانند؟ بسیار سخت است .زندگی را نباید گرفت. دادن زیباترست



اواخر زندگی پدرم ، خستگی را در کلامش به خوبی می دیدم احساس می کردم دیگه زندگی را نمی خواهد .شاید همین رفتنش را



برایم راحت تر کرد. او سالها چون پرنده ای در قفس گرفتار بود. فکر می کنم با مرگش از این قفس گریخت.
هر جا که هستی آرزویم آرامش توست.



۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

حس غریبی


در شهر غریبه ای بیش نبود. این جا برایش بیشتر به یک کشور بی هویت می ماند،تا جایی که او در آن شناسنامه گرفته بود . چقدرغریب می نمود در این گسترده شهر.مردمی که رد می شدند هیچ حال وهوای محیط او را نمی دادند سالها بود که گمشده ای در بین این مردم بود و روز به روز بدتر هم شده. درصد وسیعی آنقدربه خود می رسند که به سختی فراموش می کردی نکنه تازه از سفر

آمده اند ، ولی در عمق وجودش مشکل را در خودش می دید تا آنها... سالها بود که اصل جای خود رابه فرع داده بود دلش

می خواست همت بیشتری از مردم می دید. او دنیای بی تفاوتی انان را دوست نداشت انگار این جا یک هتل بزرگ،ویا فرودگاهی بود. آن گروهی نیز که با شتاب و بی توجه به همه چیز از کنارش می گذشتند گاهی به گمانش گرفتار تر از تمام تصورات او بودند. واقعا"مشکل برسر ظاهر افراد نبود او از اینکه این خانه بی سرپرست مانده بود گله داشت. هر کس ساز خود را می زد و این بدترین حالت برای مجموعه ای از یک ارکستر بود .گله داشت از مردمی که با سیلی صورت خود را سرخ نگه داشته اند وشاید این پودرست که زردی را می گیرد. عجب گاهی هوس لی لی رفتن به سرش می زد، به یاد کودکان که هر کاری دلشان می خواهد انجام می دهند و هیچ باز خواستی ندارند .همه بر روی ثانیه ها عمر را می گذرانند و این برای غریبه سخت بود .دلش صمیمیت و صفای دیگری را می خواست. خسته بود از تمامی قاب های به دور انسان ها .
آموخته هایش در رفتارهایی که می دید کار او را سخت تر نیز ساخته بود مگر نه اینکه

این خانه سرزمین ماست اگر حافظ آن نیستیم به بقیه که عشق بدان دارند رخصت کار دهیم. غریبه رسید زنگ زد وزمزمه کرد:


این زمستان بهار آرد.

۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

پیاده شو


نقطه صفر است


پیاده شو


بی خیال


آینده


آینده


مه همه جا را گرفته


درخششی نمی بینم


اینجا خود صفرست


اینجا اعداد


اینجا رنگ ها


و


احساس


باید پیاده بروند


دنبالش نرو


زمین مال کی ست؟


تو نیستی.

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

دندان


او نگاهش می کرد. صورت ساکت ودرهم خواهرش نشان از مشکلی داشت. نمی توانست بی تفاوت باشه، روز اول گذشت،دوم و سوم نیز سپری شد نمی دانست کجای کار خودش می لنگد؟ چرا طی این سالها به دنیای بسته خواهرش نتوانسته بود وارد شود؟مثل کلاف سر در گم
می ماند. تا اینکه یک روز صبح به صدا آمد وگفت دندانش درد می کند ،باز غافلگیر گشته بود مادر دل نگران بود این آخرین دندان آسیاب
خواهرش بود. دکتر نتوانست کاری کنه وآن را کشید. او را به خانه برگرداند زنگ در را که زد از شادی کودکانه او که با افتخار یک دست را به آسمان برده بود متعجب شد انگارپیروز از یک جنگ برگشته متوجه وخامت اوضاع شد صحنه زندگی برای افراد ضعیف چقدر
کوچک و شادی بچگانه آنها چقدر عجیب و کم می تواند باشد. از اینکه او متوجه بد جریان نیست و نمی داند که بدون دندان مشکلات او در پیش است چکار می توانست بکند؟برای دلداری به خودش به فکر دیگری افتاد. حالا او مشکل دارد ولی دیگرانی که ساده همه چیز را
می بینند چی؟آن گروهی که پاک کردن صورت مسئله را تنها راهکار می بینند چی؟این ها کی هستند؟این که مورد دارد. دیگرانی که تمامی
دندان هایشان سر جای خود شان ست و خوب غذا می خورند و فریاد می کشند چی ؟آنها چی؟این دو گروه در چه چیزی تفاوت دارند ؟
این طفل معصوم که زود شاد می شه بقیه چی؟آنها که سیری عطش ناپذیری دارند و هیچ چیز نه سیرشان می کند و نه شاد .
برای نگاه نکردن به خواهر با تمام وجود مثل یک جغد سر را چرخاند کاش عکسی از او که دست را به علامت پیروزی بالا برده بود داشت پیروزی همیشه بزرگ نیست و در پشت خود مشکلات بیشتری به دنبال می آورد آنچه که در لحظه ای موفقیت آمیز است در
زمان نه چندان طولانی شکست را به دنبال خواهد داشت .
او فردا دربازگشت به خانه خود ،با صدای خواهر برگشت .خواهرش ३ انار کف دستش گذاشت و گفت دیگه دندانی برای خوردن نداره
او همیشه با دیدن انار به یاد شعری می افتاد که انار های روی درخت را به فانوس تشبیه می کرد.
و از این زمان برایش خیلی سخت می شد که به آن فانوس های آویزان نگاه کند و یاد دندان نیفتد.

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

قضاوت "دل آرا"


خواندن مطلبی در باره دل آرا که سال گذشته اعدام شد دقایقی مرا باز به سال گذشته برد دختری که با کمک دوست پسرش دختر عموی
پدر خود را کشته بود و در ابتدا قتل را پذیرفته ولی بعد منکر آن شده بود
ماجرا بیشتر به فیلم های غربی می ماند شیطنت و بی تجربگی که البته قوانین یک کشور هیچکدام را نمی پذیرد .
دل آرا در ایامی که در زندان به سر برد بیشتر هویت پیدا کرد تا در خانه پدری . افسوس که زندگی همیشه شانس دوباره به انسان ها
نمی دهد। همیشه پایان یک ماجراجویی بی دردسر تمام نمی شود این همان قسمتی ست که اکثر پدر و مادر ها می گویند ولی تا سر گروهی به سنگ نخورد و آن را لمس نکنند باور ندارند। به هر حال در خبر کوتاه درج شده نوشته شده بود .

که همدست دل آرا در زندان خودکشی کرد به همین سادگی!!!!!!

این چه معنایی داشت یا او گناهکار اصلی بوده و یا اینکه از فرط شرم و گناه از بابت بازی دادن یک دختر عاشق وبیگناه ومعصوم

دست به این کار زده .حتما" مثل من کسانی هستند که اشک اندوه ریختند. یقینا"تمامی کسانی که در این پرونده دست داشته اند باید
وجدان خود را جوابگو باشند آیا حکم با شتاب ونا عادلانه نبوده؟
آینده جواب همه سئوال های ما را خواهد داد اما افسوس من آن را اینک می خواهم

به هر حال آینده در کمین ماست تلاش کنیم حق را به حق دار بدهیم


او بر افتتاحیه‌ی یکی از نمایشگاه‌های خود چنین نوشت:
« من که از چهار سالگی زندگی‌ام را با رنگ‌ها تقسيم کرده بودم، در آستانه ۱۷ سالگی آن‌ها را گم کردم. سرخ کبود را به جای لاجورد گرفتم و جای آسماني، خاکستری پاشيدم. من رنگ‌ها را گم کردم و اينک تنها چهرهای که هر روز در برابرم ديده مي‌گشايد، ديوار است.
من دلارا دارابی ۲۰ ساله، متهم به قتل، محکوم به اعدام، سه سال است که با رنگ‌ها و فرم‌ها و واژه‌ها از خودم دفاع مي‌کنم.
اين نقاشي‌ها سوگندی است به جرمی ناکرده. تا مگر رنگ‌ها مرا به زندگی بازم گردانند.
از پشت ديوارها به شما که به ديدن نقاشي‌هايم آمده‌ايد، سلام و خير مقدم مي‌گويم»


به هرجهت برای آنکه بی جهت کشته شد چه می توانم بگویم و برای دل آرا به جز دادن زمانی دوباره چه کاری می توانستیم بکنیم.

خداوند به همه ما آرامش و بخشش عطا کند . آمین.

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

دلخوشی


هستی پیراهن را روی تخت پرت کرد ورفت. دل ودماغ هیچ کاری رو نداشت.انگار سالهاست که می دود.انبوه ظرف های نشسته

و لباسهای چشم انتظار او در ماشین به اضافه تمامی افکاری که اذیتش می کرد حوصله هر کاری را از او بریده بود.مدت ها بود که

این چنین درمانده عاطفی نشده بود.اصلا" حوصله هیچ کاری نداشت .انگار همه چیز کش آمده بود.ولی این افکار کجای احساس پر

از درد او را تسکین می داد؟ مثل ماشینی بی بنزین می ماند.پس یا باید هلش می دادند یا کسی به داد او می رسید و یا ،خودش دنبال

بنزین می رفت.هستی سر حال نبود در اوج هیچ دردسری باز غمگین او بود حتا وقتی پیاز پاک می کرد فکر می کرد اینها اشک های

نا پیدای اوست. دلخوشی داشتن چیه؟ گاهی دست خودمان نیست. گاهی فقط راهکارهایی برای تسکین این نقاط کور زندگی می توان

یافت. هستی مدام به نیمه پر لیوان ،به مثبت بودن وخندیدن و هر آنچه که یک انسان را شاد می ساخت فکر می کرد اما ته وجودش

انگار مشت مشت مدام چیزی غیر قابل اجتناب را حمل می کرد ،در اطرافش کسی نبود سرش را به دیوار تکیه داد تا انبوه اشکهایش

را از نطفه قطع کنه مشتش بر دیوار سنگینی می کرد انگار فقط مشت هایش توانایی تحمل او را داشت.

دلخوشی چیست؟این نیاز بشر به ادامه رفتن ،و این ادامه زیستن.

هستی هیچ چاره ای نداشت برگشت ظرفها را شست ولباسها را سر چوب لباسی گذاشت انگار پیاز پاک می کرد.

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

می بارد برفی که........



اولین برف زمستانی سرانجام آمد.سرهای زیادی در آسمان به دنبال برف و باران بود.انگار مسافر ما تصمیم نداشت دیداری با ما
داشته باشد.قهر طبیعت دراین هوای آلوده سخت بود.دیری ست که گرما وآلودگی به خانه های ما نیز نفوذ کرده.همه جا دوده و غبار است.انگار لعنت شده ایم. امروزچترهای بی رنگ و روی ما تنها موضوع دیدنی در شهر بود .اخوان می گوید:

اينجا كه ماييم سرزمين سرد سكوت است

بالهامان سوخته ست،‌ لبها خاموش

نه اشكي، نه لبخندي، ‌و نه حتي يادي از لبها و چشمها


زیبایی روز با خبر سقوط هواپیما برایم از بین رفت.چقدر این شهر نیاز به یک هلهله دارد.حالا برف هم کمی دیگر ببارد.این

آلودگی که تمام نمی شود.ناله نمی کنم به روزنه های کم نیز باید خوشبین بود.عجب روزگاری ست وقتی دخترکی که می گذرد با

آن موهای بور مجعد خود ، در آن شال زیبای ترکمن سرم را به پایین می کشد و از آن همه چابکی و رنگ لباسش خنده به لب

می آورم . نکند شوق و عرق خجالت مرا ببیند و پندارد با دخترکی سر به هوا هر روز عازم است. شاید چون او در آینده بیشتر ببینم.

شاید فردا باز شتابان از کنارم بگذرد و جای خالی طبیعت نبوده را پر کند. برف می بارد .برف

آهسته و میخکوب طول پیاده رو را طی می کنم عجب نقشهایی بر زمین می بینم جای رد پای رهگذران بسیاری که اینک من جای آنها قدم می گذارم و چقدر زیباست که بر جای پایی می کوبم و می روم.

امسال بیشتر به جاهای پا فکر می کنم.بخدا نمی گذارم نقشها پاک شوند.ما زیاد هستیم.





۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه

چقدر مقصریم؟

این دو روز به " حد " روابط بین خانواده فکر می کردم . تا کجا می توان ساکت بود و در امور مربوط به هم وارد نشویم؟به راستی تا کجا؟

خودکشی ،و اعدام هایی که رخ می دهد .آیا می شد به وقوع نپیوندد؟ درست در لحظه ای که فکرش رو هم نمی کنی حادثه در می زنه

و وارد خانه انسان می شه.فرقی هم نمی کنه که فقیر باشی، ویا پول دار ،تحصیل کرده باشی یا بیسواد. مهم راضی بودن در زندگی ست.

نمی دانم امروز دلم برای هر حادثه دیده ای گریه می کنه. سالهاست که عزیزانی را از دست داده ایم ولی این روزها این حوادث بیشتر

مرا به خود فرو می برد.همه ما در جریان حادثه کشته شدن یک جوان با کارد در سعادت آباد قرار گرفته ایم.چقدر متاسف شدیم. آیا هر

کس قادر ست فردی را به این شکل بکشد ،و تازه اجازه نزدیک شدن مردم را نیز به فرد مجروح ندهد ؟ اسمش را جنون باید گذاشت.

صبح دلم برای خانواده این جوان که ناظر اعدام او بودند سوخت. آنها چه گناهی کرده بودند؟ اشتباه آنها کجا بوده؟

ما پدر و مادرها چقدر مقصریم ؟ و اما فردی که خودکشی می کند
اولین با ر در دوران دبیرستان بود که دوستم نوبر خودکشی کرد . او هیچگاه از مشکلاتش نمی گفت . دختری بشاش بود و تا به

خودمان آمدیم او دیگر نبود در آن زمان اسمش نجوایی در گوشم بود صدایی که هرگز پاک نشد

و در صندوقچه افکارم برای همیشه باقی ماند.می دانم فقدان هر فردی ضربه جبران ناپذیری به دنبال خواهد داشت .

به راستی ما چقدر می توانیم باز دارنده این حوادث باشیم ؟ تا کجا می توان با سیلی صورت را سرخ نگه داشت وبه کسی از مشکلات

نگفت؟ با نگاهی به اطراف باید جدی تر به مسائل اطرافیان خویش نگاه کنیم .شاید باید به من مربوط نیست را از زندگی مان خارج

سازیم و عمیق تر راه کارهای جدید را امتحان سازیم.ما دوران ابتدایی پرورش را نادیده می گیریم .آموخته های دینی،درسی ،اخلاقی

را به درستی آموزش نمی دهیم و مدارس ما فاقد افراد مطلوب و مستعد این فرا گیری ها در کنار خانواده می باشد.با این همه شدتی که

در امور مراقبتی وجود دارد این وقایع جای سئوال و پرسش را باز می کند.گاهی کودکان ما نه در خانه پرورش می یابند و نه در خانه

دوم خود که همان دبستان است.شاید هم مشکلات حاکم بر خانه اجازه رسیدگی درست را به پدر ومادر نمی دهد.خلاء موجود در اجتماع

و خانه آرام آرام جای خود را به انواع بیماری های روانی خواهد سپرد و این جاست که شروع کشمکش های عاطفی آغاز می گردد.

اگر برای این مورد همه وقت بگذاریم شاید همیشه فرد مشکل دار به آرامش وثباتی در رفتار برگردد و گر نه عواقب آن خودکشی و یا

قتل خواهد بود که در هر دو صورت مرگ در پی خواهد داشت.می دانم که همه طالب کمک کردن به هم هستند ولی با کمال تاسف

چون خودمان را دیر می شناسیم و حتی به شکلی هنوز خودمان را پیدا نکرده ایم قادر به این کار مهم نیستیم.

شاید اگر در اوج درگیری های خانوادگی دقایقی به کودکان خویش مفاهیم ساده ای مثل کمک،بخشش ،و زیبایی های طبیعت را با زبان

گرم بیاموزیم و از بچه بخواهیم که با ما حرف بزند شاید کمک بزرگی در جلوگیری این رویدادها داشته باشیم.

البته در کنار تمام اینها از بدی هم باید گفته شود.عشق و نفرت را قبل از ورود به جامعه خودمان باز کرده و به بچه بیان کنیم .بچه باید

در خانه بیاموزد. داده های کم و بی محتوای ما به این حوادث دامن می زند.بچه ای که بیاموزد تفنگ خطرناک ست ،و کارد تیز وبرنده،

شاید کمتر به سراغ این گونه وسایل دست بزند .شاید ما همیشه نیاز به آموزش داریم ولی چطور؟ کجا؟ تشخیصی ست که اگر خودمان

به آن برسیم کارآیی بیشتری خواهد داشت.

کاش هیچ خونی از تیزی حمله ، و شلیک بیرون نمی زد.

۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

روزی که نمی دانی


شاید زندگی را سخت می گیرم؟ می دانم که در خیلی از موارد نکته سنجی می کنم و شاید آینده را بسیار حس می کنم.به گمانم برای همین ست که به رنگ ، بیشتر از قبل دل بسته ام گرمایی که به من می دهد مرا دگرگون می سازد .روزهایی ست که دلت می خواد
خشم خفته بیدار شده ات را باز بخوابانی.این چنین روزهایی در طول عمر کم نیستند و همه آن را لمس کرده اند.
برای من روزی که نمی دانم ، زیاد و زیاد است ولی خوب راه حل آن را آموخته ام.من هرگز ،هرگز ،از ایمانی که به کلماتم دارم دست نخواهم کشید من هرگز در بد ترین شرایطی که بابت خانواده و خانواده داشتم ناامید نشدم .زندگی پر از راه حل است.گاهی مشکل
اصلا" به یک خانواده تعلق دارد و من تنها نیستم .گاهی اگر گریه ودردت را ببینند بقیه آسیب می بینند پس چه باید کرد؟عنان را ول کنیم وآزاد در این سیلاب به هر گوشه ای بخوریم؟نه همیشه در اوج بد تنهایی راهی یافته ام.می دانم در اوج روزی که نمی دانم ، با زندگی ، جوانمردانه می جنگم و حتم دارم مثل همیشه با تعمق ،با جستجو پیروز بیرون آمده ام.
اگر می بینی و دم نمی زنی به خاطر ندانستن نیست.شاید به خاطر صبری ست که داری و باید باز زمان بدهی.
یک مطلب را خوب پی برده ام با غم و ندانم کاری بجایی نمی رسیم.اگر زمینی پر سنگ داریم با نشستن و توهم کاری از پیش نمی بریم
این زمین در اول. به تلاش ما،و دوم به داشتن هدف که همان دانه است،و گذاشتن وقت برای پاکسازی نیاز دارد. این زمینی ست که باید در آن دانه کاشته شود و با کم کاری
و شاید وقت نگذاشتن موفق به آباد سازی آن نمی شویم.
روزهایی ست که بجز فکر کردن به امید کاری نمی توان کرد انرژی مثبت به مراتب بهترست پس تا برس دارم در و دیوار وجودم را رنگ می زنم.مبادا پر از سیاهی بمانم.
روزهایی ست که نمی دانم چقدر خشن باید شد و چقدر سکوت باید کرد ؟چقدر سکوت خوب است؟
عجب شروع هر مسئله فکر لازم دارد. چه زیبا گفته اند.
حکمت وزیدن باد
رقصاندن شاخه ها نیست
محکم کردن ریشه هاست




۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

سال 2011


سال میلادی جدید فرا رسید در طی یک سالی که گذشت پیشرفت های زیادی در دنیای آنان بوقوع پیوست و ماحصلش برای ما
طبق معمول با شنیدن ونگاه کردن همراه بود.ما در غار خود خفته ایم و حتا دوران نقاهت را نیز طی نکرده ایم.
ما فرهنگی متفاوت داریم که نشئت گرفته از دین و شرقی بودن ماست گویی آنچه که آنان می کنند کاری بیهوده می نماید.
واقعا"که امسال با این برفی که آمد شروع خوبی را آغاز کرده اند.در این ایام چیزی که چشم مرا می گیرد تامین بودن مایحتاج مردم
و حراجی های واقعی وبودن سمبولهای آنان درهمه جا ست.بابا نوئل ،درخت کریسمس وتزئینات بسیار با کلاس داخل و خارج منزل
چشم را به تماشا می برد.مثل این می ماند که زمین و زمان آنان را مستحق این پیشرفت می داند.همه بنوعی در این شادی شریک هستند.بله تزیینات آنان کفر مرا در می آورد .چقدر نوع آوری وابداعات زیبا دارند.
دلم نمی آید کاستی های خود را ببینم نه ،ولی آیا در دنیای مدرن با اندکی صرف وقت نمی توانیم بیرون منزل خویش را نیز خانه خود بدانیم با کمی گلکاری قدمی در راه زیبایی بر داریم؟ چرا نباید برای اعیاد،و مراسم مذهبی خود گامی بر داریم و دست از تکرار و تکرار وتکرار این لوازم ابتدایی بر داریم؟ شکوه نمی کنم از آرزوی ساده خود می گویم.
سال میلادی 2011 مبارکتان باد برای شما که آنقدر به جلو رفته اید و لایق این روز هستید.


بايگانی وبلاگ