۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

حس غریبی


در شهر غریبه ای بیش نبود. این جا برایش بیشتر به یک کشور بی هویت می ماند،تا جایی که او در آن شناسنامه گرفته بود . چقدرغریب می نمود در این گسترده شهر.مردمی که رد می شدند هیچ حال وهوای محیط او را نمی دادند سالها بود که گمشده ای در بین این مردم بود و روز به روز بدتر هم شده. درصد وسیعی آنقدربه خود می رسند که به سختی فراموش می کردی نکنه تازه از سفر

آمده اند ، ولی در عمق وجودش مشکل را در خودش می دید تا آنها... سالها بود که اصل جای خود رابه فرع داده بود دلش

می خواست همت بیشتری از مردم می دید. او دنیای بی تفاوتی انان را دوست نداشت انگار این جا یک هتل بزرگ،ویا فرودگاهی بود. آن گروهی نیز که با شتاب و بی توجه به همه چیز از کنارش می گذشتند گاهی به گمانش گرفتار تر از تمام تصورات او بودند. واقعا"مشکل برسر ظاهر افراد نبود او از اینکه این خانه بی سرپرست مانده بود گله داشت. هر کس ساز خود را می زد و این بدترین حالت برای مجموعه ای از یک ارکستر بود .گله داشت از مردمی که با سیلی صورت خود را سرخ نگه داشته اند وشاید این پودرست که زردی را می گیرد. عجب گاهی هوس لی لی رفتن به سرش می زد، به یاد کودکان که هر کاری دلشان می خواهد انجام می دهند و هیچ باز خواستی ندارند .همه بر روی ثانیه ها عمر را می گذرانند و این برای غریبه سخت بود .دلش صمیمیت و صفای دیگری را می خواست. خسته بود از تمامی قاب های به دور انسان ها .
آموخته هایش در رفتارهایی که می دید کار او را سخت تر نیز ساخته بود مگر نه اینکه

این خانه سرزمین ماست اگر حافظ آن نیستیم به بقیه که عشق بدان دارند رخصت کار دهیم. غریبه رسید زنگ زد وزمزمه کرد:


این زمستان بهار آرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ