۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

دلخوشی


هستی پیراهن را روی تخت پرت کرد ورفت. دل ودماغ هیچ کاری رو نداشت.انگار سالهاست که می دود.انبوه ظرف های نشسته

و لباسهای چشم انتظار او در ماشین به اضافه تمامی افکاری که اذیتش می کرد حوصله هر کاری را از او بریده بود.مدت ها بود که

این چنین درمانده عاطفی نشده بود.اصلا" حوصله هیچ کاری نداشت .انگار همه چیز کش آمده بود.ولی این افکار کجای احساس پر

از درد او را تسکین می داد؟ مثل ماشینی بی بنزین می ماند.پس یا باید هلش می دادند یا کسی به داد او می رسید و یا ،خودش دنبال

بنزین می رفت.هستی سر حال نبود در اوج هیچ دردسری باز غمگین او بود حتا وقتی پیاز پاک می کرد فکر می کرد اینها اشک های

نا پیدای اوست. دلخوشی داشتن چیه؟ گاهی دست خودمان نیست. گاهی فقط راهکارهایی برای تسکین این نقاط کور زندگی می توان

یافت. هستی مدام به نیمه پر لیوان ،به مثبت بودن وخندیدن و هر آنچه که یک انسان را شاد می ساخت فکر می کرد اما ته وجودش

انگار مشت مشت مدام چیزی غیر قابل اجتناب را حمل می کرد ،در اطرافش کسی نبود سرش را به دیوار تکیه داد تا انبوه اشکهایش

را از نطفه قطع کنه مشتش بر دیوار سنگینی می کرد انگار فقط مشت هایش توانایی تحمل او را داشت.

دلخوشی چیست؟این نیاز بشر به ادامه رفتن ،و این ادامه زیستن.

هستی هیچ چاره ای نداشت برگشت ظرفها را شست ولباسها را سر چوب لباسی گذاشت انگار پیاز پاک می کرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ