۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

پدرم



12سال از رفتن پدرم گذشته است. هنوز به نبودنش عادت نکرده ام. هنوز روزهای زیادی دلم برای بحث و مشورت کردن با او تنگ می شود.او هیچ انتظاری از ما نداشت .همه ما همیشه در زیر بالهای او سالها زندگی کردیم به گمانم او به سختی سنگ و به شکنندگی شیشه بود. کتاب تاریخ باز نشده ای بود که داستان ها در خود انباشته داشت.



سالها بود که در خودش زندگی می کرد.او بزرگترین شانس را که همان شناخت بهتر دیدن دنیاست به من داد .می دانم همه نقاط منفی زیادی داریم ولی لایه های مثبتی که او به من داد بیشتر نمایان گر است .روزهای نزدیک شدن به هر سالگردی سخت است. نمی دانم خانواده های زیادی چگونه این ایام را می گذرانند؟ بسیار سخت است .زندگی را نباید گرفت. دادن زیباترست



اواخر زندگی پدرم ، خستگی را در کلامش به خوبی می دیدم احساس می کردم دیگه زندگی را نمی خواهد .شاید همین رفتنش را



برایم راحت تر کرد. او سالها چون پرنده ای در قفس گرفتار بود. فکر می کنم با مرگش از این قفس گریخت.
هر جا که هستی آرزویم آرامش توست.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ