۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

9تیر


امروز برای ما روز مبارکی ست.روز تولد دخترمان پگاه ست.هنوز خاطره سالها پیش را به یاد دارم.ایام جنگ بود.در فکر بودم برای زایمان کجا بروم؟واقعا" این بچه را می خواستم، به بیمارستانهای اهواز اعتماد نداشتم.می خواستم سریع به خانه برگردم .با تحقیق خانم مامایی را انتخاب کردم.ساعت 5:20 صبح به دنیا آمد.ماما گفت:آب گرم ندارم فردا خود تان اورا بشویید.از همان لحظه اول می دانستیم او پگاه ست.ما او را نشسته وکاملا" هوشیاروبا چشمانی بازبه خانه آوردیم.چشمانی درشت و بیدار.با وارد شدن به خانه پسرم آرش سریع بیدار شد نگاهی به او کرد و چون خیالش از او راحت شد دنبال کار خودش رفت. این اولین ورود تو به خانه ما بود .امیدوارم با وجود فاصله زیادی که با هم داریم همیشه در این خانه باشی .
دخترم سالم و خوشبخت باشی.تولدت مبارک
پروانه جان نوشته:

سلام
امیدوارم که حال همگی شما خوب باشد. چشم شما روشن و اگر چه با تاخیر است ولی در هر حال تولد پگاه را تبریک میگویم. سعی کردم که کامنتی در وبلاگ بگذارم ولی ایرادی داشت که متوجه نشدم

۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

این غریبه


نگاهش می کنم

با کدامین سلام

با کدامین حال

و با کدام محبت باید پذیرا شد

چون رودخانه ای شور است

و چون طاووسی زیبا

در برابرش باید کلاغی بود

قارقار من گویی

بال رنگینش را دریده

موهای سفیدش را گویی من کاشته ام

گویی من باغبان این باغ پر علفم

نه خنده ای نه شوری

زندگی چست؟

این کودک نو پا

که قدمهایش با من نمی خورد

تا کی رقص؟ تا کی گشت؟

تا کی باید نگاه نکرد؟

اگر بهاری می آید او نمی داند

اگر تابستانی آید او نمی داند

اگرپاییزی باشد او از ریزش نمی پرسد

و زمستان را سرمایش خبرش می دهد

آه او چیست؟

این کودک نو پا که با اسب خود می تازد

و من لگد می خورم

نگاهش می کنم

چه نا آشناست

این غریبه هم خانه




۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

حدیث زندگی





































در طول مسیرم به خانه مادر ،متوجه کلاس هایی شدم که در طول تابستان برگزار میشه.یکی از پایگاههای بسیج مواردی را نوشته بود که یکی از آنها آموزش وبلاگ نویسی بود.برای شروع واقعا"کلاس خوبی ست .جوانان امروزهر چه را که بخواهند دارند.این چند روز مطالبی در باره مکرمه قنبری داشتم.زنی که در جوانی همسر چهارم مردی شد وتا سن 67سالگی هیچ نقاشی نکرده بود.

او قادر به خواندن ونوشتن نبود.بعد از مرگ شوهرش همدم او یک گاو شد ،و وقتی بیمار شد فرزندانش گاو را فروختند.این شروعی برای نقاشی کشیدن او بر در و دیوار خانه اش شد.من با این زن شگفت انگیز سالها پیش از طریق رادیو آشنا شدم.او چند سالی ست که فوت کرده ولی به علت نوع زندگی اش همیشه در ذهنم مانده است.تا شوهرش مرد،گاو ش را داشت،و وقتی گاو را از دست داد راهی دیگر پیدا کرد.این همه تلاش ستودنی ست.باید یاد گرفت .همه چیز داریم ولی تکان نمی خوریم .سن و زمان و مکان مهم نیست.نیاز آدم را وادار به کارهایی می کند.در دنیای امروز برای همه جا هست .می توان همه کار کرد.در سنین بالا بدون کلاس رفتن نیز می توان نیاز درونی خود را انجام داد.مکرمه ها در اجتماع بی شمارند،ولی زندگی با داشتن شوهر ،بچه،رفت وآمد وفقروقتی نمی گذارد.زن ومرد ایرانی بهترین سالهای عمر را در بی تجربگی می گذرانند.بیش از آنکه زندگی کنند گرفتار خاطرات خانه پدری هستند،اینکه آدم چی می خواد.چی می کنه،کجاست انگار تا سالها جایی در زندگی فردی نداره.بیرون آمدن از جسم و رها شدن در احساس کاری بس سخت است.امیدوارم در نوشته ام جوابی نیز به دوست عزیزم پروانه داده باشم .من باید بکشم ،بنویسم،داد بزنم و با احترام به نزدیکانم باقی عمر را اندکی متفاوت تر بگذرانم.تا آن روز

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

بانو


بانو آمد
نگاهش کردم
او باقدی بلند از سرزمینی گمنام می آمد
توشه اش
همان لباس زیبا با موهایی رنگی بود
همه از لباسش می گفتند
او با نگین های رنگینش
و با کفش های براقش
دلها را برده بود
بانو آمد
و من درسایه اش او شدم
پریدم
عکسی بیش نبود

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

30خرداد


امروز آسمان نیز بارید.باد آمد وبدینسان طبیعت حضوری پر رنگ در امروز ما داشت.ممنونم طبیعت.توهم در این روز نالیدی و گریه کردی.سالگردهادر تمامی کشورها خاطره انگیزند.میلادی ، شمسی یا قمری فرقی نمی کنه.مهم آدمهای درون اینها هستند.انگار روزهای زیادی تبدیل به شروع یک سال می شود .چقدر همه چیز متفاوت شده.در کنار تمام غمهای مشترکی که بین همه حس می شه امید هایی نیز کاشته شده.هیچ زمینی نباید بایر بماند.مهم کاشت است.آبیاریش را کاری خواهیم کرد.تلاش را باید کاشت.باید چشمها را باز نگاه داشت،آنچنان که در این روز چشمها.............به ما زل زد.


اشک بریزیم

برای امروزمان

برای نفسهای حبس شده

در تمامی تنمان

کاش بودیم

شاید دستان ما

در کنار دستان دوستان

اسفالت را به معجزه ای می خواند

کاش در دم آخر افتادنت

به تو حیات می داد

نگاهت ماندگارست

و عینکت

آینه ما


برای همه شما خوبان


۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

سلام دوستم


پروانه جان ، دوستی ست که مدتهاست اکثر مطالبی را که نیاز دارم برایم می فرستد.یک کارهایی در زمان سخت زندگی بسیار با ارزش تر می شود.زمان کمک همیشه مهم است ومن این را به خوبی درک می کنم.او چنان با حوصله کار خود را انجام می دهد که لازم دیدم در نوشته های شخصی خودم از او تشکر کنم.متشکرم پروانه جان.کارت بسیار با ارزش است.اگر دوست داشتی به جای این پروانه عکسی از خودت بفرست تا در این صفحه بگذارم و گر نه تو همین پروانه زیبا هستی.

دیوار به دیوار بودیم
ما در آن هوای گرم
ما در کنار آن نخل
آن تاب
سالها. ... خرمای بابا را خوردیم
سالهاست که می شناسمت
ولی هیچگاه این قدر نز دیک نبودی

آره چیز هایی ست که سالها در خلوت خود می نویسم.اگر مال کسی دیگر باشد حتما"ذکر می کنم.این روز های جدید من است .در اوج تلخی در کنار ملتم دوستشان دارم .

۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

چرخ و فلک


بر چرخ و فلک نشسته ام
می چرخم ومی چرخم
شاید پرت شوم
شاید مرا بگیری
مرا آرام کن
مرا ببر
آنجا که شبهایش همیشه مه آلود است
و دشت هایش هموار نیست
شاید آرام گیرم
در بین نیزارها
و دشت های پر علف
آنجا که هیچ چیز جز باد نیست
بگذار موهایم
در هوا برقصند
بیا با من برقص
بیا مرا بر چرخ و فلک بنشان
بچرخیم
و از یاد ببریم
خستگی را

۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

22خرداد89



روزهای ابری هوا تیره ست.چند روزی می شد که دلم شور می زد ولی خدا را شکر همه چیز به خوشی سپری شده.عزت انسانها قیمتی نداره.نمی توان به راحتی روی آن بهایی گذاشت.رنگ متناگر آن را شناختیم از ما جدا ناپذیر خواهد بود.با وجودی که دلم شور می زد ، ولی گذشت.درست مثل دریاچه نمک ،همه جا نمک می بینی.هیچ چیز در این دریاچه گند نمی کنه.روزهایی پر از شور و هیجان بود کاش می شد این روزها کسی کاری به کارم نداشت.خورنگ متندم بودم و خودم و افکارم را حس می کردم.


کوچه را خیس کنیدرنگ متنرنگ متن
مهمانی می آیدرنگ متنرنگ متن
برای خانه های خالیرنگ متنرنگ متنرنگ متن
ورنگ متن
برای درهای بسته
برای آنان
که او را می خواهند


مهمان ما نیاز به هیچ پلاکی برای ورود ندارد دلش را به دریا خواهد زد.برایش فرقی نمی کنه.می آد.مهمان همه خانه ها با قدرت و لبخند و بخشش خواهد آمد.مهمان ما به تمام ظلم هایی که روا می شود خواهد گفت:


سایه ات بر دیوار ست
طنابی دارد
این گردن توست
تو مرده ای
این جا قتلگاه نیست
خانه ای دیگر بیاب
اینجا آخر خط است.






۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

اگر می آمدی

چه کوچک بودم وقتی آمدی
تو با آن نگاهت
گویی دنیایی بودی
ومن در دنیای بچگانه خود
دنبال کتاب عشق بودم
چه ساده زیستم
و چه دردناک پیر شدم
چه کودکانه خندیدم
وچه زود خروشان
در روزهای من همه چیز رنگ جمعه گرفت
جمعه غمگین
چون روزی آفتابی آمدی
و چون طوفانی مرا بردی
از من چه مانده؟
از من چون جریان سیلی
زلزله ای مانده
هر درختی بی ریشه در جایی
نه خانه ای با سقف
و نه کوچه ای مانده
چه کوچک بودم وقتی آمدی
تو از مهر گفتی
و من باور کردم
من در باغچه کوچکم
دنیایی کاشتم
و هر روز به امید باران بودم
زمین من آفت زده
و خالی از سبزه شد
من دنبال کتاب عشق بودم
و آن را نیافتم
جمعه غمگین
غمگین تر از پیش هی آمد
من از درون خرد شدم
و تو نفهمیدی
از من بجز خاطرات تلخ چه مانده؟
می توان دسته ای از گل ساخت
و روبروی آینه ایستاد
آه اگر لحظه ها آرام گیرند
به هر اتاقی رفتم
تا شاید صفایی بیابم
همه جایش غبار غم بود
در هر درش کلیدی
آه اگر بچگی می آمد
چه بد بودم

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

16خرداد سال 89


امروز 16 خرداد است. روز های بزرگ ودرد ناکی ست.خوشحالم که هستم و می بینم و متاسفم برای آنها که حق بیشتری از امروز را داشتند ونیستند.این افکار من در خروج از خانه است.خیابان خلوت،و بی جان بود.اخبار صبح هنوز در مغزم تکان می خورد.دیواره مغزم صدا می کرد.در ذهنم با خودم حرف می زنم.هی درختا سلام.هنوز سبزید سبز بمانید.و تو مدرسه آنجا چه خبره؟این بچه ها چه چیزی یاد می گیر ند؟اگر در خانه به آنها درس انسانیت یاد ندهند تو این کار را می کنی؟آی مدرسه ،بیدار باش. عجب صدای آبی که از جوی می آید دلنواز است،وبه خانه ها نگاه می کنم.خانه ها چطورید؟خدا را شکر شبی آرام را گذرانده اید. و تو خیابان اصلی ...تو..هر روز از تو می گذرم.می شناسمت.تمامی دیوار هایت آشنای من هستند.با تمامی نوشته هایت با تمامی کسانی که رویت می نویسند،خط می زنند،نقاشی می کنند،آگهی می دهند آشنا هستم.این ها همه انسان هستند.پس من با آنها دوستم. فردا چه خواهم دید؟بگذار سبزی درختان، و نوشته ها را ببینم.بگذار احساس کنم.فردا روز دیگری ست.بگذار نبض زندگی را بر کف خیابان ببینم.چه لذتی داره زندگی در بین یک ملت در بین انبوه انسان هایی که در اوج ثروت درد و فقر را می شناسند.باید به همه سلام کرد به همه جوانانی که با دستان قوی خود خاک را خواهند ساخت.و به همه پیرانی که این چنین جوانانی تربیت کردند.سلام

۱۳۸۹ خرداد ۱۴, جمعه

سنت ها




ما و سنت هایمان.این خط قرمز.سنت در خیلی از کشور های عقب افتاده یعنی اگه پا تو بیرون بردی دیگه به این راحتی پذیرفته نخواهی شد.پس پا تو از این چهار چوب خارج نکن.این فرهنگی که بیش از زیبا یی و کمک و ایجاد رابطه در بیشتر مواقع مسئله ساز است.با وارد شدن تجدد به آن بیشتر رنگ درهمی گرفته.اگر وارد مسائل حاد سیاسی آن نشویم به نظرمن موضوع اجتماعی آن هم چندان راحت از شما رد نمی شه.کلا"به تو گفته می شه فکر تو مال ما هم است،و درست زمانی که بامته افکارت این دیوار را سوراخ می کنی انگار به رگ خود زده ای.خون ست که بیرون می ریزه،توان استقامت ، بسته به خودت ،وشاید دستی در کنار باشد.آنقدرخروج از این شهر ممنوعه دشوار است که همه بدون دادن بهایی هنگفت از آن خارج نمی شوند.کاشکی زیبایی هایش می ماند و موجب برکت برای میهن وخا نه می شد وسایر جوانب آن با پیشرفت زمان به موزه ها سپرده می شد.کاشکی جلوی نباید ها اینقدر گرفته نمی شد،و برچسب های متعدد برای یک رفتار به نظرمان نامتعارف نمی زدیم. قرار نیست من همانی باشم که تو هستی،مگر اثر انگشت من با تو یکی ست .پس چرا این همه ترس داریم،این همه ملاحظات واین همه باید ها و نباید ها تمام زندگی ما را گرفته.چرا نباید آن سوی دیوار را نیز دید.شاید اگر بپریم مثل آن ماهی به دریای آزاد رسیدیم.بگذارید با تمام دیوارها ی سنت از رویش بپریم و خود را ازاین چهار چوبهای نوشته شده رها سازیم.

بايگانی وبلاگ