۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

اگر می آمدی

چه کوچک بودم وقتی آمدی
تو با آن نگاهت
گویی دنیایی بودی
ومن در دنیای بچگانه خود
دنبال کتاب عشق بودم
چه ساده زیستم
و چه دردناک پیر شدم
چه کودکانه خندیدم
وچه زود خروشان
در روزهای من همه چیز رنگ جمعه گرفت
جمعه غمگین
چون روزی آفتابی آمدی
و چون طوفانی مرا بردی
از من چه مانده؟
از من چون جریان سیلی
زلزله ای مانده
هر درختی بی ریشه در جایی
نه خانه ای با سقف
و نه کوچه ای مانده
چه کوچک بودم وقتی آمدی
تو از مهر گفتی
و من باور کردم
من در باغچه کوچکم
دنیایی کاشتم
و هر روز به امید باران بودم
زمین من آفت زده
و خالی از سبزه شد
من دنبال کتاب عشق بودم
و آن را نیافتم
جمعه غمگین
غمگین تر از پیش هی آمد
من از درون خرد شدم
و تو نفهمیدی
از من بجز خاطرات تلخ چه مانده؟
می توان دسته ای از گل ساخت
و روبروی آینه ایستاد
آه اگر لحظه ها آرام گیرند
به هر اتاقی رفتم
تا شاید صفایی بیابم
همه جایش غبار غم بود
در هر درش کلیدی
آه اگر بچگی می آمد
چه بد بودم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ