۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

سخته ولى .....

از امروز بايد روزنامه ديگرى را براى خواندن انتخاب كنم ، چون شرق توقيف شد.
از آنجا كه حوادث پوست آدم را كلفت وقلب را جريحه دار مى كنه ، لذا قلبم را كنارى
مى ذارم وباز طبق روال هميشه دنبال يافتن ديگرى مى گردم ، درشرايط پيچيده بايد
خود را كنترل كرد . من دو روز در هفته پاورقى هاى احمد غلامى به اسم خواب
آشفته دايى جان را مى خواندم ، حالا تمام شد 
ديروز قدم زنان به سمت شريعتى رفتم ، مغازه ها بى رونق وهيچ جَذ َبه اى براى داخل شدن مشترى ندارند . در كنارخريد سبزى وبرگه هلو وارد كتابفروشى شدم وچند جلد كتاب كليدر محمود دولت آبادى را خريدم .مدت ها بود از اينكه كتابى از اين نويسنده نخوانده ام از خودم دلخور بودم . دردنياى روبه جلو شايد ساده ترين كار براى
من خريد كتاب باشه . قيمت ها وحشتناك براى كتاب بالاست .
ما زندگى مى كنيم ، نه آن طور كه مى خواهيم ، نه آن طور كه ملتهاى ديگر به خود
بودن ، را رسيده اند . نه . ما آنگونه هستيم كه تو وديگرانت مى خواهيد .توبه من 
مى گويى تصوير توى آينه كه مى بينى من هستم نه تو .
واين سخته!


۱۳۹۱ مهر ۲, یکشنبه

پاييز ، مدرسه

رد پاى پاييز ، با درآميختن لباس هاى نوبچه ها ،هياهوى ماشين ها ودست دردست
گرفتن كودكان دبستانى ويك عالمه خاطره مى آيد .صبحها نسيمى كه مى آيد بوى
خاصى داره .انبوه مادرانِ ِ دل نگران ، پشت در مدارس خنده را به لبم مى آره.ما 
مسن ترها حالا ديگه اين همه اضطراب را لازم نمى دانيم .برگها مى ريزند ، همچنان
كه ما فرومى ريزيم . اول مهر كه مى شه ، سواربر تفكرات شخصى خويش وفرزندانمان مى شويم وشايد بغض واشكى نيز لحظه اى ما را از شلوغى محيط خارج
سازد . چقدر دنيا در به ثمر رسيدن ما عجله داره ، همه چيز خشك وتند پيش مى ره .
كاش ما در اين سالها درس عشق ورزيدن به همنوع ، همكارى و يك عالمه حق وحقوق اطرافيان را بيشتر مى آموختيم . چه خوبه كه جامعه اين نياز ها را در خارج از سيستم آموزشى ايجاد كرده ، واقعن همه براى دوران سالخوردگى نياز بيشترى
به هنر و مهارتهاى خاص دارند . من قسمت اعظم احساس و خواسته ام را در اين
شعر زيبا مى بينم .

مدرسه ای خواهم ساخت
در مجالی که برايم باقيست    
باز همراه شما مدرسه ای می سازم
 که در آن همواره اول صبح 
به زبانی ساده        
 مهر تدريس کنند        
 و بگويند خدا     
خالق زيبايی 
و سراينده ی عشق   
        آفريننده ی ماست          
مهربانيست که ما را به نکويی      
دانايی 
   زيبايی    
و به خود می خواند 
جنتی دارد نزديک٬ زيبا و بزرگ   
    دوزخی دارد ـ به گمانم ـ        
        کوچک و بعيد         
 در پی سودا نيست 
          که ببخشد ما را         
        و بفهماندمان       
 ترس ما بيرون دايره ی رحمت اوست   
 در مجالی که برايم باقی است 
     باز همراه شما مدرسه ای می سازم     
 که خرد را با عشق     
    علم را با احساس        
و رياضی را با شعر 
    دين را با عرفان     
 همه را با تشويق تدريس کنند     
     روی انگشت کسی     
قلمی نگذارند 
  و نخوانند کسی را حيوان    
و نگويند کسی را کودن    
 و معلم هر روز روح را حاضروغايب بکند 
      و بجز ايمانش       
هيچ کس چيزی را حفظ نبايد بکند     
 مغزها پر نشود چون انبار    
قلب خالی نشود از احساس 
     درس هايی بدهند          
     که به جای مغزدل ها را تسخير کنند    
   از کتاب تاريخ جنگ را بردارند 
     در کلاس انشا           
           هر کسی حرف دلش را بزند             
غير ممکن ها را از خاطره ها محو کنند 
                            تا کسی بعد از اين                                 
          باز همواره نگويد:هرگز            
و به آسانی هم رنگ جماعت نشود 
     زنگ نقاشی تکرار شود      
     رنگ را در پاييز تعليم دهند     
      قطره را در باران     
  موج را در ساحل 
زندگی رادررفتن وبرگشتن ازقله ی کوه     
 وعبادت را در خدمت خلق         
 کاررا در کندو وطبيعت را درجنگل سبز 
   مشق شب اين باشد       
که شبی چندين بار همه تکرار کنيم  
     عدل        
       آزادی        
          قانون          
  شادی
امتحاني بشود که بسنجند ما را     
  تا بفهمند که چقدرعاشق وآگه وآدم شده ايم      
در مجالی که برايم باقيست 
     باز همراه شما مدرسه ای می سازم    
 که در آن آخر وقت به زبانی ساده   
 شعر تدريس کنندو بگويند تا فردا صبح
   خالق عشق نگه دار شما
 (مهدي راستگو)


۱۳۹۱ شهریور ۳۰, پنجشنبه

چه اميدى به صلح ؟

نوشتن از صلح ، شايد درخاورميانه بسيار بعيد به نظر برسد . ملت هاى اين مناطق در اثر عدم آگاهى ساليان سال است كه درممالك خود چون برده اى زندگى مى كنند ، هيچ چيز چون جهل ونادانى ، انسان رااسير خويش نمى سازد.

نوجوانى ، پير گشت
آينه ها در زير پاى ، خُرد 
پيران به خاك
پنجه ها برصورت 
در ميان دشت وكوه
چوپانان ، گرگ ها را
در رديف بره  و آهو وبز
پيرهن گوسفند 
برتن ِ هر سارق و نامرد بياويختند
بوته ها را باش
به جاى انگور و هر ميوه
تو انگارى لبان دوخته آويختند
چه دنيايى ست
اسيرجهل خود گشته 
صداى صلح مى خواهيم

نهال بدى كه اجداد ما كاشتند ، بجز با تلاش و همت همگانى پاك نخواهد شد.


۱۳۹۱ شهریور ۲۶, یکشنبه

آيا آزادى حد وحدودى داره؟

تب و تاب حمله به سفارت خانه هاى كشورهاى عربى فروكش نكرده است . بارها 
مسائل مذهبى موجب رنجش معتقدان گرديده وهميشه در طى اين درگيريها صحبت ،
به حد ومرزآزاديهاى فردى پيش مى آيد . شخصن هرگونه مردم آزارى را بصِرف
توجيه خواسته ها و تمايلات فردى نمى پسندم .آزادى بايد درجهت ايجاد دنياى بهترى
عمل كند اگر قوانينى حاكم بر جامعه شده براى رفاه اكثريت مردم مى باشد 
هرج و مرج ربطى به آزادى ندارد ، به خصوص جايى كه مربوط به اديان واعتقادات
قشر وسيعى مى شه نبايد موجب بى حرمتى گرديم يقينن كنترل همه مردم امرى 
غير ممكن ست ، عدم شناخت ملت ها نسبت به فرهنگ يكديگرهمان گوشه اى ست
كه موجب خدشه داركردن قشربخصوص ضعيف مى گردد.
بيان طرز فكر ما درهيچ كجا نبايد آسيبى به اجتماع وارد سازد. آزادى اگر و اما هاى
زيادى دارد وسعت ودامنه حركت اين كلمه مافوق تصورست .
چه فردى كه فيلم را ساخته و چه آنان كه بعدش آدم كشتند وموجب ناآرامى شدند
همه وهمه نمى دانند شرف در تمام ابعاد آزادى حركت مى كند.

۱۳۹۱ شهریور ۲۴, جمعه

براِى شهريار نبوده

زند گى بافت غم انگيزى داره ، به عبارتى هر جا كه قدرت ونفوذ فكر در آن باشه
اندوه در لحظات بيشترى نسبت به خوشى به چشم مى آيد . ما احساس غم را بيشتر 
در خود نگه مى داريم ومعمولن در زمان اندوه بيشتر گذشته پر از نفاق وكينه توزانه خود با طرف مقابل را فراموش مى كنيم ودرست در اين لحظات بنىآدم اعضاى يكديگر مى شوند . مى دونيد شخصن بدون گذشته ام ، پوچَم  ، و اين يعنى درد وغم . گذشته مثل يك ويلاى بزرگه كه اين روزها به زمين كوبيده مى شود
و به جايش بنايى جديد بالا مى ره و ما باز وقتى از آنجا گذر مى كنيم مدام خاطرات
سنين جوانى خود را شروع به مرور و يافتن مى كنيم.
آدمها ى غريب مثل مهره هايى در صفحه زندگى مى مانند وما وقتى آنها را به ياد
مى آوريم حسابى از وجودشان شاد مى شويم وخدا نكنه مثل مهره هاى شطرنج از 
صفحه خورده و محو گردند . ما آرام آرام مات مى شويم . همه ما بايد در طول حيات خويش مُثمِرثَمر باشيم و عمر را با
بطالت به انتها نرسانيم ، اندوه نبايد چكش
روح و جان شود ، بايد پذيرش درد را در خود بالا ببريم و گرنه زودتر و بيمارتر از زندگى محو مى شويم . شايد با نوشتن اين
مطالب بيشتر خود را دلدارى مى دهم ، به ياد همه عزيزان


۱۳۹۱ شهریور ۲۰, دوشنبه

روز شمار بدون تو



جا مانده از زمان
مانده تن به صُلابه
روح به برودت خاك
درهمان كنج نشسته ، براى آنكه
روزهايش برسينه ى سرما ى چله 
تار ماندن انداخته
چون مترسكى ،
نوك مى خورد ثانيه ها
روز شمارى نيست
سنگ فرشها ورقى از ديروز
بو مى كند فراق






۱۳۹۱ شهریور ۱۷, جمعه

راهى طولانى براى كسب رسيدن به...........

در خيابان منتهى به خانه ام ، دو خانم يكى در دهه ى 50 سالگى وديگرى جوان و
چادرى در جلوى من با فاصله كمى در حركت بودند ، جلويى ثانيه اى مكث كرد و زن
دومى به اوخورد . دو نفربدون هيچ عذرخواهى شروع به پرخاش كردن به هم شدند.
هيچكدام كوتاه نمى آمد . درست مثل دوكودك. 
روز قبل نيزخانم كارمند يكى از كلينيك ها همراه آقاى ديگرى وارد سوپر شدند. مرد
خريد خودش را برداشت و برد .شاگرد سوپرى كه به دليل نبود صاحب مغازه پشت
دَخل بود خيلى آرام گفت: پول را نداد ورفت. خانم كارمند يك دفعه شروع به بد
رفتارى با شاگرد كرد ، هِى گفت و گفت وكسانى كه آنجا بودند سر از بهانه جويى
او در نمى آوردند ، دراين بين خانم ميانسالى گفت : دخترم حالا كه چيزى نشده ويكهو
زن كارمند رو كرد و به او گفت: به تو چى؟ كى با تو صحبت كرد؟و.....
متحيراز رفتارها ، دلخور از به هم خوردن آرامشم ، به درختان چنارقديمى كه سايهِ
همچون چادر خود را در برابرآفتاب بر رويم انداخته بودن نگاه مى كردم . چرا با
دعوا كردن دق دلمان را خالى مى كنيم ؟اين گونه رفتارها مُختص گروه خاصى نيست.
عجيب درمورد همه چيزخود را محق و صاحب حق مى دانيم. كشورهاى مسلمان دنيا
بدون افكارخرافى بى دليل به اين جايگاه نرسيده اند ، وقتى زندگى اقليت ها را در كنار هم ، و نظام شهرى حاكم بر آنان را مى بينيم اين سئوال در ذهن شكل مى گيرد كه 
خوب مشكل ما كجاست ؟ شايد در نبود قوانين ، آموزش موجود در مدارس وخانواده ما باشد . ما درك درستى از همزيستى مسالمت آميزنداريم ،حلال مشكلات ما در وهله
اول خودمان هستيم .مى دانيد ما از جامعه نخست كه همان خانواده است درست به
جامعه دوم كه همان آموزش وپرورش ما يعنى مدارس ست وارد نمى شويم .
ما خواندن ، ديدن وآموختن را هرگز به درستى نياموخته ايم . 

امروز آرزويم وطن ست
خشت بر خشت بالا بَرَم
نه چون  اَهرام 
بى بَرده
خود كارگرى خواهم شد
شايد امروز درخواب
و هيجان روز
به تاب ، تاب افتاده ام
ليك
ماشين را به رَهِى كه مى روم 
خواهم رساند

ما راهى پرتلاطم براى رسيدن به دموكراسى در پيش خواهيم داشت.




۱۳۹۱ شهریور ۱۳, دوشنبه

پراكنده

هميشه هفته ها مى گذرند ولى يك تفاوت عمده بين ملت ها در اين گذران وجود دارد.
پاره اى با خيال راحت ، بدون هيچ ياس و تاريكى سر را بر بالش مى گذارند . 
آنها در سرزمين هاى خود ، نه چون يك مهمان بلكه يك صاحبخانه با اقتدار در ساختن
كشور خويش بى دغدغه امرار معاش مى كنند . چقد ر دركتاب هاى درسى از وطن
خوانديم ، پاسدارش باشيم ،در حفظ و آبادانى آن كوشا باشيم وزير بار خوارى آن
نرويم . خوب اين كلماتى روزمره ، درهر قاعده كشور، مداريست.
اجلاس سران پايان يافت ، نتيجه اى كه به گوش ما خورد همان حرف وحديث هاى
ايجادشده بود ، كه حتا با رفتن آنها نيز تمام نشد ، ترجمه هاى بد ، تفسيرهاى 
خودسرانه ، با اين همه خرجى كه شد بازتاب دلخواه را به دنبال نياورد.
چقدر از بازگشت مردم خوشحالم ، چهره شهربدون مردمش بيمارگونه وپر سئوال
مى زند . امروز كثيف بودن خيابانهاى تهران را بيشتر به علت نبود كارگران افغان
خواندم گويا مردم ما تمايلى به اين شغل ندارند .چندان دراين برهه ،كه جماعت
بزرگى بيكار هستند دليل را فقط اين نمى دانم . شايد اصولن يك صرفه جويى در اين
كمبود مالى ارگان ها باشد كه همه چيز را درزى مى گيرند . مردم ما هم اصولن
معتقد نيستند كه تك تك اشغالهاى ما تبديل به حجم بزرگى از زباله مى شود.
شايد جريمه اى نيز براى ساكنان هر كوچه بايد گذاشت تا خودشان در نظافت شهر 
كمك كنند وگرنه با اين همه سطل هاى جمع آورى زباله دليلى به جز تنبلى مردم
 نيست. نمى دانم چرا درخانه را كه مى بنديم بقيه محيط را مال خود 
نمى دانيم . ومن سر به آسمان در آرزوى بارانم. ومن منتظر آمدن مهر هستم تا با ديدن
جوانان اميد را باز ببينم ، آرزوهاى كوچك ما مى رود كه جاى آرزوهاى بزرگ ما
رابگيرد. عجب دوران پرالتهابى ست. انگار هر روز تب داريم.    


  

بايگانی وبلاگ