۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

یک روز

دیروز صبح که از خانه خارج شدم متوجه شدم که در تهران تردد ماشین ها زوج وفرد گشته.آلودگی هوا را می توانستم حس کنم.

فکر کردم خوب که چه؟تا کی؟آیا در کشور های دیگه این آلودگی ها وجود نداشته وندارد؟آیا راه کاری بجز تعطیل کردن نیست.کنترل یک شهر را با شلختگی نمی توان به شب آورد.برای مبتلا نشدن به بیماری همیشه پیشگیری هایی برای انجام دادن هست.نباید دست روی دست گذاشت.شهرها اقتصاد وکار وبهداشت نیاز دارند.خارج از هر برنامه ای زندگی ساکنین یک شهر از روند عادی خارج می گردد.روزنامه ای خریدم وبه خانه پناه بردم.هنوز ماجرای آلودگی از ذهنم نرفته بود که خبر کشته شدن دو استاد در بمبگذاری تهران مغزم را بیشتر از پیش نشانه گرفت.یعنی در روز روشن به این راحتی آدم بکشی؟عجب !!!


واقعا"روز افتضاحی بود.چقدر دلم برای یک آرامش تنگ شده.دلم گل و طبیعت می خواد .

دلم زندگی بدون آلودگی هوا،بدون زندان ،کشتار وبدجنسی می خواد.

دلم فقط ساختن و کاشتن می خواد.

بیچاره مردم کشورم که چون یتیمی آواره اند.به یاد قسمتی از شعر زمستان اخوان ثالث افتادم.


سلامم را تو پاسخ گوی، دربگشای

من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم

منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور

منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور

نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم

۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

کاری هندی



زندگی ما مثل کاری هندی شده!!!!!


آره تند وتیز.باید یک پارچ آب سرد کنارت بگذاری


تا بتوانی آن را بخوری.تازه تا می آی آن را قورت دهی.هی باید آن را سرد کنی.


ولی خودمانیم عجب غذای خوش رنگ و خوشمزه ای است.با آن همه فلفل و ادویه وتندی .انبوه علاقه مندان آن که با تلاش آن را می خورند در جهان کم نیستند.


زندگی یک کاری هندی ست!!!با تنوع زیاد با


رنگهای تند و آتشین خود.گویی این روزها در ایران مدام آن را می خوریم و هیچ غذای دیگری در دستور


پخت نیست.باشه ما بیدی نیستیم که با این بادها بلرزیم

آشپزها هندی شده اند خوب که باشند.باکی نیست چند صباحی تحمل می کنیم.

شما آشپزید هیچ شکی دراین نیست.فعلا"این رستوران مال شماست.



۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

فتو وبلاگ صبح شو

فتووبلاگ صبح شو یکی از وبلاگ های دیدنی ست.
آشنایی من از طریق روزنامه بود.مشاهده افرادی که تازه از خواب بیدار شده و بدون هیچ نام ونشانی عکس خود را گذاشته اند تماشایی وقابل ملاحظه است.
نوشته زیبای سعید احمدی پویا در باره این وبلاگ
خواندنی ست .می گوید نکات جالبی در این عکس ها نهفته است.حیف است که جملات نوشته شده را ننویسم
بررسی های جامعه شناسی نشان می دهد.جامعه ایرانی با پنهانکاری خو گرفته است.حسن نراقی در کتاب جامعه شناسی خودمانی بر همین نکته دست گذاشته.به عنوان مثال به اتاق میهمان در خانه های ایرانی اشاره می کند و میزبان سعی داردزندگی اش را متفاوت از آنچه هست به میهمان نشان دهد.که البته به آن
مهمان نوازی می گوید.رسم جامعه ایرانی است که خود درونی خویش را پشت تصویر بیرونی خود پنهان کند.می گویند استقبال خوبی از این وبلاگ شده که فرض فوق را زیر سئوال برده.این امر نشان می دهدیا نسل جوان از این خصیصه جامعه ایرانی دور شده یا ماهیت شبکه های مجازی سبب شده است این
دو گانگی به یگانگی برسد.در هر دو حالت این
موضوع گزینه خوبی برای بررسی های کار شناسه است.خوشحالم که شاهد این نوشته ها هستم .شاید نسل آینده مسیر بهتری را طی کند.آنچه مردمان ما در پیش دارند بسیار سخت خواهد بود .روزی همه به ای دوگانگی ها پی خواهند برد،شاید دلیل این همه طلاق در اجتماع ما همین مسائل باشد.

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

کاش


کاش پیرزن گدایی در یک کوچه بودم

و کاسه ام

با پر شدن سکه ای مرا شاد می ساخت

کاش شب را با شمارش سکه ای تمام می کردم و

باز در انتظار کوچه ای دگر بودم

تنها با چادری و کاسه ای

تنها با چشمانی در انتظار عابری

کاشکی پیری ام چادری بر همه چیزم بود

و آینده ام همان کاسه

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

قصاص


دیدن عکس شهلا جاهد در صفحه اول روزنامه که تا دو هفته دیگر اعدام می شود چشم هر ناظری را می گیرد.حادثه چند سال پیش رخ داد در آن زمان وقتی با مادرم صحبت می کردم ،آرزویی جز اعدام او نداشت. و من مبهوت بودم.در این زمان دیگه به اعدام او فکر نمی کنم واز این احساس خوشحالم.

راه حل بهتر را حبس ابد می بینم.زمان مرهم خوبی ست واقعا"التیام پذیرست.شاید اگر مردی را که این زن دوست داشت معروف نبود به راحتی در این حادثه مسائل آموزنده ای برای بحث کردن بود.


در این جریان خیانت شوهر بیشتر عذاب آور بود.خیانت که کرده،کلید خانه را نیز به او داده،حتی در غیاب مقتول او را نیز به خانه مشترک خودش با آن زن نیز می برده.خیانت کم نیست آوردن او به خانه فرد دیگری یعنی چه؟آیا طرح شروع جنایت از زمان ورود او به خانه نشئت نگرفته ؟چرا باید تا اینقدر بی تفاوت بود .چرا او را حتا برای یکبار به آن خانه برد؟چرا شرایطی ایجاد شود تا فردی


مثل یک روح به منزلی رفت وآمد کند؟اینها جرم نیست؟


کم نیستند مردانی که دست به یک چنین اعمالی می زنند .حالا زنی را صیغه کردید ،خوب کردید،آخه به عواقب آن فکر نمی کنید؟زنی کشته می شه زنی در جوانی به زندان می افتد و خانواده دو طرف هزینه سنگینی می پر دازند.آخه که چی؟


در این پرونده نکاتی ذهن مرا مشغول ساخت.


1-علاقه ای به مرگ کسی ندارم


2-سادگی مقتول


3-خیانت شوهر


4_عشق،انتقام


کم نیستند مردانی که مرتکب یک چنین اعمالی می شوند.مهم این ست که بابا حریم ها را حفظ باید کرد.صیغه می کنی که می کنی ولی چرا تا این حد گستاخ می شویم؟حیا کجاست؟ماجرا ظاهرا" تمام شده ولی به چه قیمتی؟


رودربایستی را کنار بگذارم.


آقایون زنی را به خانه نیاورید،هر چند که با کمال تاسف این روزها عکس این نیز صادق است.حیا وآبرو به راحتی باز نمی گردد.آقا، خانم نکن.این دیگه هوس نیست ،شهوت است به خانه که کشید باید درمان شود.


۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

سرزمینی..

پدرم از رشیدی می گفت

از هستی،و هزاران گل نیامده

فریاد داشت

گویی منی نبود

او تاریخی متحرک

در انجماد خاک سرزمین خود بود

او صدای بلند فریاد

واینک داد خفته اش

میان غربت و دنیای تیره

خواهم بود

من گمشده ای درون کوچه های خود

درها را می زنم تا سایه ها را بیابم

من از سرزمین جدایی ها واندوه می آیم

پدرم از

رشیدی می گفت

از قامت بلند انسانها

و از ایستادگی و صبر

از روزهای طلایی

و من سخت در فکر طبیعت گمشده

و صدای گمشده ام بودم

پدرم از سرزمینی رویایی می گفت

و من آن را نمی شناختم

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

قتل در روز روشن

حادثه ای که در سعادت آباد به وقوع پیوست همه را به تفکری بیشتر فرا
خواند.در یک کشوری مسلمان چرا کسی ظلمی را که شاهد است نمی بیند؟

همیشه بدون کمک خواستن دست کمک دارم چه رسد به اینکه فردی شخصا" کمک بخواهد.فردی که خدا او را بیامرزد کمک می خواهد .پلیس ومردم هر دو هستند.همه هستند و هیچکس نیست.باورم نمی شود که فردی کمک بخواهد ونه پلیس حاضر، کمک کند و نه مردم.در این لحظه ، همه زندگی را با صحنه تئاتراشتباه گرفته اند.فکر می کنند اینجا سن است و مردم نظاره گر.کسی چاقو خورده،درد دارد کمک می خواهد،فریاد می کشد،و در یک مکان نسبتا"شلوغ هیچکس صدایی نمی شنود.
گویا تنها یک زن همه را برای کمک به او می خواند.هیچکس جزء فیلم گرفتن کاری نمی کند.جماعت در فکر ساعاتی دیگر ست ،زمانی که فیلم را به همه نشان می دهد و مثل یک قهرما ن خواهد خندید.تمام دوستان و فامیل از فیلم لذت می برند.گویی یک قاضی دستور داده اصلا" نه انگارهیچ قاضی حکم خود را نداده است.چرا به قضاوت می رویم ؟یعنی بدون تحقیق می توان رای داد.آیا می توان داوری نکرد؟یعنی مرگ یک حشره را می بینیم؟اینقدر بی تفاوت.آیا عدالت مفهوم خود را از دست داده؟


تا دقایقی بعد از حادثه همه جماعت حاضر در صحنه جنایت فیلم را به همه نشان خواهند داد .پیروز.سرافراز از دیدن حادثه.


چه فکر می کنند ؟یعنی همه دچار احساس کارگردانی شده اند ؟این همه فیلمبردار..خدای من .دیوانه شده ایم.مگر نه اینکه در زمان کمک باید دست از هر کاری شست؟به گمانم همه کسانی که نظاره گر بوده اند با تخفیفی باید محاکمه گردند.باید قانونی تصویب شود.باید تمامی افرادی که نسبت به اجتماع بی تفاوت هستند را محاکمه اخلاقی کنیم.باید محافظه کاری ،منفعت طلبی متوقف شود.باید افکار محافظه کارانه پدران خویش را پاک کنیم،باید ضرب المثل های محافظه کارانه و منفعت طلبانه را ازنوع تفسیر سازیم.باید خانه تکانی کنیم .هر چه زودتر بهتر.

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

دوستی.........


مشغول تماشای فیلمی بودم .هنرپیشه آن باید به عروسی دوست نزدیکش می رفت و در همین روز به سرطان داشتن خود نیز پی برده بود .او به مراسم رفت و بسیار قوی وجدی به دوستان خود این جریان را بازگو کرد.اینکه این کار درست است یا نه مطلبی شخصی ست،ولی بیانش این حسن را دارد که اطرافیان رابه شکلی در این جوی که بوجود می آید شریک می کند.شاید دانستن این مطلب حق همه کسانی باشد که با او در تماس هستند.


دیدن این فیلم در همان لحظه مرا به یاد دوستی انداخت.آشنای دهه سی زندگی من .


آموزگار بود.او با آن موهای بلند و چهره نه چندان خندان خود برایم فردی خشک بود.مدتی یک امانتی برده بود و نمی دانستم چرا حتی وقتی مرا می بیند بیانی از آن نمی کند .سابقه این چنین رفتاری نداشت.آن شی یک سماور منبت کاری شده با چند فنجان بود.


مدتی گذشت و او را ندیدم .از دوستی شنیدم که سرطان سینه داشته به ریه اش زده و موجب مرگ او گشته.تا مدت ها باورم نمی شد .


کاش به من نیز گفته بود.شاید می خواسته فراموش کنه.دلش می خواسته لحظاتی دور از این بیماری باشد.نمی دانم چرا این حق دانستن را برای خودم نیز می خواهم.غم هایی می آید ومی رود،شاید حتی بسته به ارتباطی که با آن داریم به یاد ما نماند،ولی جرقه ای


ما را باز به آن می برد.امروز بعد از مدتها به یاد کسی افتادم که ساعاتی را بدون ابراز دردی با هم می گذراندیم.شاید در آن سن من خام تر از آن بودم که به او کمکی کنم و او آن را می دانسته.سالها گذشته،ولی انگار دیروز بود.روحش شاد

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

باید بروم

باید بگذرم

از تمامی،کوچه ها،خیابان ها

از تمامی جاهای آشنا

نمی خواهم بمانم

غریبه ای در سرزمین آشنایم

چمدانم کو؟

لباسهایم کو؟

کفش هایم در کدامین کمد

پنهان ست؟

باید بروم

در این هوای گرم

چتر می خواهم

چتر

بايگانی وبلاگ