۱۳۹۱ تیر ۱۰, شنبه

تولدت مبارك


براى هر مادرى تولد فرزندش يك تولد ديگه براى خود اوست
هميشه اميدى ديگر با آمدن نوزاد جديد در زندگى شكوفا مى شود
چگونه مى توان تمامى لحظات آن روز را فراموش كرد عجب با شكوه ست تمامى
آن لحظات انتظار     مى آيى و روزها تو را بر ترك خود مى برند
                           مى آيى وبا آمدنت چشمان هرگز آرامش نمى بينند
                           رطوبت در پاى چشم خانه مى كند
و انگار زل زدن كارى دائمى براى كشف احساس درون تو مى گردد
مى تازى و مى تازى  و با هر افتادنى انگار همان نوزادى هستى كه تاتى ،تاتى
مى كند و مادر تا آخر عمر افتادن هايت را دال بر همان تاتى كردن تو مى گذارد
مادر ساده انديشى مى كند انگار هميشه او را در قالب نوزادى در آغوش مى بيند
شايد مادر واهمه دارد ترسى كه چون پيچك به دور او پيچيده و هرگز جدا نخواهد شد
فدايت شوم تولدت مبارك

۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه

من و تخيلاتم و اصفهان


رفتن به اصفهان بعد از 19 سال چندان بد نبود.كوير چشم را خسته مى كرد.جاده خلوت،حكايت از وسط هفته بودن و ايام امتحانات دانش آموزان را داشت  
احداث مترو قيافه شهر را درهم كرده بود .اسم نقش جهان به امام  تغير يافته بود به گمانم چه نقش جهان وچه امام هر دو عظمت خاص خود را در تاريخ ما دارند هوا گرد وغبار وبادى بود .هيچ چيز بر سنگ فرشها ريخته نشده بود تا باد آنها را  به اطراف بكوبد.حجره ها ، تك وتوكى چلچله در فضاى پر از اجناس صنايع دستى همان چيزى بود كه از اصفهان در تصور داشتم . صداى ضربه زدن و قلم زدن ها چشم را بر روى نقش هاى كنده شده نگه مى داشت.
زاينده رود بى آب با تمام غمى كه بر دل مى نهاد باز زيبا و شلوغ بود گاهى فكر مى كردم انگار مردم در انتظار آبى هستند.
پسرى در كنار پُل بيل مى زد و به شوخى مى گفت : يه موقع من دستبندى اينجا گم كرده ام شايد حالا پيدايش كنم.به راستى چقدر مردم آن زمان خلاق بوده اند كه توانسته اند يك چنين خال ها يى 
بر صورت  شهر گذارند.به شخصه، من عاشق ريزه كارى ها
و ظرافت معمارى قديم هستم. شايد شهرها نيز مثل ما به دو 
شناسنامه نيازمند باشند.هويت شهر ها بايد بماند.
اصفهان را شهرى مرتب و تميز ديدم . باغ پرندگان آن جاى با صفا و زيبايى ست كه روح آزرده اين ايام ما را تسكين مى دهد
صداى طاوس هاى متنوع در اين باغ چشم گير بود
انصافن كار چشمگيرى ارائه داده اند .بر خلاف تهران توريستها ى چشم بادامى زيادى ديدم .عكس هاى زيادى گرفتيم
ولى فكر كردم همه تكرارى ست.شايد من در اصفهان گذشته را زياد مى ديدم و براى همين عكس هاى تاريخى را گذاشتم.

                                                                                      در هشت بهشت آرامش را تا اعماق بدن حس مى كردم.
                                                                                      در تصورم ، پشت هر درختى يكى از زنان حرمسرا را 
                                                                                      مى ديدم.آنقدر تاريخ در اين شهر ريخته كه به آسانى نمى توان
چشم را بست. اولين بار بود كه به منارجنبان  مى رفتم .بر خلاف اين عكس اينك به جاى الاغ ماشين مى بينى مردان امروزى و
محيط سبز و عارى از هر بوته خارى.






فضاى سبز اصفهان بسيار زياد است . شيرينى ها ى متنوع اين
شهر سفر را در بازگشت پر از جعبه هاى شيرينى مى كند.
واقعن در يك برهه ى زمانى چقدر در اين شهر پيشرفت و نوآورى وجود داشته . مردم در اين خيطه ساخته و ساخته اند.
شايد در نبود آب زاينده رود بايد به انتظار نشست ، نمى دانم چرا در برابرش كه مى رسيديم ، اوج عظمت اين ويرانى را بيشتر مى ديديم . اصفهان بدون زاينده رود تلخ ست.
كاش افسونگرى بودم و با چوب جادوگرى آب را روان 
مى ساختم . افسوس كه مثل هر چيزى دستانمان خالى ست.
هنوز شهر بى آب نفس مى كشد.  


مسير بازگشت بهتر بود .متاسفانه هر چه به جلو مى رويم تخريب را بيشتر مى بينم .خدا كند همه دوام آوريم . اگر بمانيم
رودها را پر آب و شهر ها را لبخند خواهيم آورد . زمانى ، همه روزهاى پر كار پيشين را تكرار خواهيم كرد. اگر پيشينيان
دست خالى نقش جهان ها را درست كردند . ما هم مثل سّلف خود روزى آبادى را بر مى گردانيم.
شايد در فكر همه افرادى كه آنجا در تردد هستند به شكلى افكار من وجود داشته باشد.

       مرا از سفر نترسانيد                                 
      كه نه كوير در جانم خانه كند         
     نه هيچ پرنده بى بالى
                                                                                     آغوشم طلب آب كند
                                                                                           وچشمانم خسته از كوير
به اصفهان كه روم
شيرينى و شهد بينم
جّلاى شهر نخواهم كرد 
مى گذرم از كاشان
تا به اصفهان روم
از دور سهراب را دارم 
در اين بى آبى شهر، تنها نخواهم بود
                                                                                                                          

كاش در بين همه شهر ها استراحتگاههايى چون 
مهتاب  ، و ....................................وجود داشت.
من اصفهان را هميشه نصف جهان مى بينم.





۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه

مشكلات اجتماعى ما

يه روزهايى بيشتر به مشكلات طبقاتى خود نگاه مى كنيم به طور مثال ، امروز من مى بايست مطب دكتر مى رفتم
من دو ماه پيش عمل پلك انجام دادم خانم دكتر با گرفتن يك ميليون وچهارصد هزار تومان كه بايد به حسابش واريزمى كردم مرا عمل كرد و حقيقتن كارى تميز و خوب انجام داد البته از اول هم از بى نظمى حاكم بر مطب وبيمارستان خوشم نيامد
ولى ما فكر كرديم مهم دكتر ست و بقيه مهم نيست
من طبق وقتى كه داشتم ساعت مقرر تاكسى گرفتم و عازم مطب شدم از آنجا كه براى برگشت مثل دو بار گذشته مشكل پيدا 
مى كردم تاكسى را نگه داشتم پشت در نوشته بودند تا اطلاع ثانوى مطب به آدرس جديد منتقل شده است
عصبانى باز به مطب جديد رفتم دم در كد وشاسى زنگ را زدم ودر، دقايقى بعد باز شد منشى ها گفتند :خانم دكتر بيماران
را در بيمارستان مى بينند گفتم :نمى شد پشت در اين را مى نوشتيد نمى شد به من زنگ مى زديد تازه پرسيدند اسم شما ؟
تازه همان منشى شلخته كه حالا چيزى هم بر سر نداشت منكر اسم من در دفتر شد
جناب دكتر دندان پزشك ديگرى از اتاقك خود خارج شد و گفت : آرا...مهلتش ندادم وگفتم :نه شما آرام شما كه بويى از ادب و
نظم نبرده ايد شما كه از تمدن وغرب فقط بزك ولباس آن را مى بينيد كمى هم به مردم فكر كنيد
راستى معرفت ،اخلاق ،و يك شهروند خوب بودن چرا در كشور ما اين همه سخت است؟
دكتر ،مهندس،بنا ،كارگرومعلم ما چقدر صفا دارند وما چقدر در كنار هم احساس راحتى مى كنيم؟
راننده تاكسى كه با من بود گفت:خانم شكايت كن .گفتم:به كى؟كجا ؟نكنه فكر كردى اينجا خارجه.
 خودمانيم ما چقدر پول بايد جمع كنيم؟تا نيم نگاهى نيز به خودمان اندازيم در باز گشت راننده تاكسى از من كرايه اى را خواست كه من خجالت كشيدم وبه معرفت فكر كردم .شخصيت كارى به تحصيلات ندارد ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍

۱۳۹۱ خرداد ۲۸, یکشنبه

۱۳۹۱ خرداد ۲۴, چهارشنبه

ذهن من

نمى دانم چرا چند روزى ست ذهنم در كتابى ست كه مى خوانم؟ اين همه موضوع دور و برم و من بايد محو نوشته هاى يك كتاب شوم.  نوشته است
  من جنگ و تمامى چيزهايى را كه در آن است نفى مى كنم من ابدن وجودش را نمى خواهم نمى خواهم تسلِِيمش شوم
به حال خود اشك نمى ريزم فقط جنگ وهمه ى آدم هايى را كه مى جنگند نفى مى كنم نه كارى به اين آدمها دارم و نه كارى
به خودش حتا اگر آن ها نهصدونودوپنج ميليون نفر هم باشند و من يكى تنها باز هم آنها هستند كه اشتباه مى كنند
مى دانم كه مى خواهم نميرم

اين فقط چند سطرى از آن كتاب بود بعلاوه مطالبى ديگر كه نمى دانم چرا چند روزى مرا به سويى ديگر مى برد شايد فلسفه
نهفته در آن كه همان جنگيدن براى چيزهاى كوچك تر موجود در زندگى ست كه موجب اين اختلال براى من شده
انگار وزوزى در گوشم اين را مى خواند

خالى ست ميانش
همه روزها
نه در شنبه ، نه هيچ جمعه و هفته اى
روز آفتابى مى بينى
سايه هاى پنهان در ميان
كوچه به كوچه روزها را جستم
نه شنبه اى آمد و نه روزى دگر
تار بسته ام براى يافتن آن روز
شايد جوابى آيد
از سرزمين صخره هاى سخت
و اندوه ام آب شود ،از اين گرماى جنوب
شايد چون مارپوستى اندازم
شايد چون جوجه اى از تخم بيرون آيم
و من در سر زمين جديد
آواز پرندگان را به دشت آورم
شايد
  

۱۳۹۱ خرداد ۲۱, یکشنبه

خط قرمز هاى ما

خواسته هاى بشر انتهايى ندارد. نمى دانم تا كجا و به چه قيمتى
براى رسيدن به آن بايد تاخت ؟همه ما وقتى پاى ديگران به ميان مى آيد
كلى قاضى القضات مى شويم و همين قسمت است كه ما را به فكر مى برد چرا با تمام خط قرمز ها از روى آن مى پريم وانسانيت ،
شرف و وجدان خود را زير پا له مى كنيم؟ تخطى كردن در خانه ريزش
سقف حيا و آبرو را در بر مى گيرد ولغزش مدام در اين كانون به جز
تاسف چيزى بر جاى نخواهد گذاشت آنقدر از فساد مى گويند كه تا به
كنارمان نرسد متوجه شدت و وخامت آن نمى گرديم پول و شهوت جامعه را دچار بيمارى 
كرده كجاى زندگى ما مشكل دارد؟ اين ضعف 
از بنياد سست خانواده است يا قانون ؟
نه زن ونه مرد هيچكدام نبايد حريم ها را از بين ببرند از آنجا كه قشر كودك و زن در خانه ضعيف تر هستند وجود قوانينى محكم لازمه زندگى امروز است  وگرنه در اين جنگل همه به فكر دريدن هم خواهند افتاد و وقتى اصولى حاكم نباشد همين مى شود كه امروزدر اطرافمان مى بينيم عده اى شير مى شوند وشروع به خوردن آنچه كه مى بينند مى كنند همين الان قطار خانواده در نبود قانون رو به فناست.
                  
  •                                                                                                                                       

                                                                  

۱۳۹۱ خرداد ۱۸, پنجشنبه

من و نقش هاى مانده

به كجا بنگرم؟
تانبينم آينه اىبر ديوار
خبر از رنگ رخسار و گذر عمر
سنگ مى خواهد

تا بشكند اين آينه
فرشته ام يا ديو
مرا چه مى شود ، توان ديدن نمى بينم

غبار گرفته بر آينه
دستمالى براى زدودن نمى يابد
چه شفاف ست
تصوير چروكين مانده بر آن
سنگى نمى يابم
تا بشكنم هزاران نقش مانده بر آن
مگر شن يابم
تا بپوشاند غبار رخ
بر ديوار


۱۳۹۱ خرداد ۱۵, دوشنبه

روز پدر



دلم نيامد در روز پدر احساسم را به قلم نياورم وجود اين چنين روزهايى براى عده زيادى مى تواند تلنگرى باشد .پدران همگى ما



قابليت تحسين شدن را از جانب فرزندان خود دارند. آنها چه در قيد حيات باشند و چه نباشند گوشه وسيعى از فكر ما را با خود دارند.



موجوداتى متفاوت تر از مادر و تكيه گاهى سخت تر از او ، معمولن تصميم هاى اوست كه در خانه حرف آخر را مى زند.

براى من خاطرات آن دوران هميشه الگويى بوده او كه زندگى مرا با كيهان بچه ها و دختران وپسران آن زمان رنگين ساخت و همچون انسانى بزرگ جواب پرسش هايم را مى داد او بود كه زيبايى انسانها را به من آموخت دروغ نگفت كه زيبايى افراد در رفتار ومنش انسان هاست چشم انسان هاست كه متفاوت مى بيند اگر فردى را زيبا مى بينى دليل بر زيبايى او نيست چشم تو زيبا مى بيند

شايد فردى ديگر ملاك متفاوت ترى داشته باشد اين دليل بر زشتى او نيست .

انگار ديروز بود و من محصور در بين تارهاى پيچيده به خود زندگى مى كنم .

پدر ممنونم براى تمام افكارى كه امروز دارم.

پدر ممنونم براى قوى بودن و نترسيدن از زندگى.

پدر ممنونم براى همه فرصت هايى كه برايم ساختى .

مى دانم هيچ كس كامل نيست نه من ونه تو اگر خطايى كردم مرا ببخش روزت مبارك وروحت شاد.






۱۳۹۱ خرداد ۱۲, جمعه

من ، رفتن ، و........





بقچه ام را بسته ام

آنچه در آن ست

خستگى من ست

عرق هاى ، روزم و اشك شب

پاهاى پيله بسته ام

توان كفش ندارند

نعل مى خواهند

خسته ام

بايگانی وبلاگ