۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه


چگونه از آزادی و روشنی نوشتن، وقتی‌ به قیچی جهل، جوان برگ‌های وب نوشته‌های مادرم را قیچی میکنندمن درد تو را میشناسم، و اندوه لحظه‌های تو را. راست می‌گویند مادر. شب که میشود، شمعی باید افروخت، نفرین به تاریکی‌ حاصلی ندارد…”. و این راز جاودانگی ماست. من و تو

آره دخترم.من هنوز هستم.هر چند حرکت کند است.ما چون می خواهیم خواهیم ماند.نوشته هایم فعلا"آزاد است،ولی در غم دوستان در عزا به سر می برند.لبخندی نیست برای همه آنها که به کوه نمی روند .دشت را نمی بینند و برای خواندن چیزی نیست،هر چند که هر دیواری وهر فردی برای دوستان کتابی خواهد شد.ولی واقعا" در وجودم همه چیز به انتظار نشسته است.هر کجا که باشم در زمینم دانه ای خواهم کاشت وبه انتظار باران نخواهم ماند.من آب را می آورم.شک نکن.آب را برای زمین خود می آوریم.مطمئن هستم دست در دست راه را پیدا می کنیم مهم این است که مثبت فکر کنی .کوه شکافته می شه اگر بخواهی......

۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

صدای زنگ را در می آورم.مگر بشنوی


در ادیانی زمان ورود به معبد یا در زمان نیایش زنگی را به صدا در می آورند.شاید می خواهند بگویند ما اینجا هستیم.حواست به ما باش.شاید این شیوه نیایش تمام توجه خداوند را به سوی خویش جلب می کنه.ولی چرا من به این مسئله فکر می کنم.چرا تمام مدت دنبال پیدا کردن راهی برای یک ارتباط هستم .چرا دیدن یک تسبیح در دستان یک انسان ملتمس ،و یا طلوع وغروب خورشید مرا به فریاد می کشاند؟چه باید کرد تا به تو رسید؟ما کدام زنگ را به صدا در آوریم؟نکند ما در سکوت خویش خدا را نمی توانیم متوجه نیایش خویش سازیم.خدا کجایی؟من اینجام زیر همین آسمان آبی ،زیر همین آفتاب و زیر همین چتر .گوش به نیایش ما نیز بده. دینگ .....دنگ...من در فکرم زنگ می زنم.من تو را با دستانی خالی به کمک می خواهم .محال است ناامید شوم.محال...........شاید دیگران خود را بیشتر به تو نمایان می سازند.در سایه تو آرامش می خواستم.دینگ.....دنگ.................خدا آمدم. من همان زلیخا وهمان مجنون ولیلی ام من همان فرهادم و من همان مردمم.من همه چیز بودم جز خودم.این روزها بیشتر از پیش صدایت کردم .آهسته آمدم .فایده نداشت.این بار سریع تر می آیم. سفره ات کو ،کجاست؟بی دعوت .ما مهمانیم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

هوا ابری ست ولی من خورشید را می بینم


خور شید را باز می بینم.همیشه لحظاتی ست که آدم فکر می کنه به انتها رسیده.هی فکر می کنه ،فکر می کنه،تا جایی که نه چیزی را می بینه ونه صدای کسی را می شنود.فقط خودش هست و خودش.به قولی آدم با سر توی مشکلاتش غرق می شه .چه تعداد برای تنفس به روی آب می آیند؟چند نفر با تقلا خودش را نجات می ده ؟و چه تعداد راحت از رها کردن خود درون آب می میرند؟باید خداحافظی کرد.باید با تمام قوا به خودمان باور دهیم که من می توانم.باید به همان اندازه که خورشید را می بینیم، زیبایی ستارگان وماه را درشب های تاریک فراموش نکنیم.به همان اندازه که به انتظار صبح چمپاته می زنیم به انتظار شب نیز باشیم.همه جا تاریک ست ولی وقتی به صبح فکر کنیم مسیر را رفتنی می بینیم.در زندگی من ماه همان جایگاه خورشید را دارد وهوای ابری دیگه قلبم را نمی لرزاند.چقدر فروغ فرخزاد راست می گه به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد به جویبار که در من جاری بود

به ابر ها که فکر های طویلم بودند

به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من

از فصل های خشک گذر می کردند

...................................در اوج خداحافظی باید سلامی نیز باشد.دیگه ترسی از بالا رفتن،تاریکی ،وسکوت نخواهم داشت.من در اوج تاریکی چراغ را باید روشن نگه دارم.زندگی دوباره در لحظاتی حتما"به سراغمان می آید.امروز صبح وقتی با شوهرم قدم زنان به سمتی می رفتیم.دیگه به اسفالت وکاغذ ها و انبوه چیز هایی که روی زمین بود فکر نمی کردم.من فکر می کردم. امروز غریبه هایی که از کنار من می گذشتن را می دیدم ولی متوجه نبودم.امروز فکر می کردم ،در کنار من چه می گذرد؟آشنای من اینجا نیست او کجاست؟در کنار من نیز نیست.با هم قدم می زنیم ولی دو راه جدا می رویم.من باید او را بیابم،ول کنم و بگذارم تا از جوش به آرامش برسد ،بایدگوش کنم واحساسم را در صندوق همیشگی به امانت بگذارم.باید برای شروع یک راه ،بیشتر به آفتاب فکر کنم.امروز روز دیگریست.هیچ تابلویی به زیبایی زندگی نیست،و هیچ لبخندی مثل عمری که می کنیم زیبا نیست.این خداحافظی ها سلامی به دنبال خواهند داشت.می خواهم عکسهای این دوره را روی عکس های جوانی بگذارم.ما از هم جدا نیستیم.زندگی مرا چسبیده ومن او را.سلام می کنم و به دنبالش خداحافظی خواهد آمد ولی هر گز هیچ چیز نباید قطع شود باید از خود خارج شد .زندگی همین جاست.گرمایش ما را گرم خواهد کرد.نباید از زندگی ترسید.می توان غمگین شد،می توان نالید می توان دوید ولی ما بالاخره خورشید را در همه جا در دست خواهیم گرفت.ما زردی نور را تغییر خواهیم داد.

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

برقص


((چارلی چاپلین می گوید.شاید زندگی آن جشنی نباشد که تو آرزویش را داشتیبررسی املا اما حالا که به آن دعوت شده ای تا می توانی زیبا برقص.))خوب شاید در بیان ساده باشد ولی گاهی زندگی بسیار سخت تر از آنی ست که عده ای تحمل می کنند.واقعا" گفته زیبایی ست ولی رقصیدن درزمین ناهموار ما پای هر کس را نابود می کنه.نه آهنگی،نه لباسی.هیچ چیز.فقط باید چرخید و چرخید و روی زمین بیفتی.آرام بلند بشی و به شیوه ای دیگه شروع به حرکت کنی .زمین را بشناسی و خودت را با آن نا همواری متناسب سازی .این جا فقط رقصیدن نیست بلکه بررسی تمام عوامل،برای دست یافتن به یک ریتم ست.ریتمی که تو را اگر زخمی ساخت نکشد.باید رقصید و رقصید در این جشنی که هیچ کس انتظار تو را نمی کشد.باید آویزان شوی به هر چیزی که مثل یک دست تو را می گیرد.مدتهاست مردم ما همین طور دراین زندگی می رقصند.کارت دعوتی نداشته اند ولی یاد گرفته اند .آ ن را انجام دهند.در این زمین آنها هیچ ترسی از سگهای هار وتاریکی ندارند.بیا رقصیدن ، برای زندگی را اگر نمی دانی از دیگران بیاموز.بیا

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

درخت ساکن شریعتی


در ایام نوروز احمد دنبال مسیری برای ایام پر تردد خود بود تا بلکه دقایقی بتواند ترافیک را بشکند و سریع تر به خانه برسد.خیابان باریک امامزاده همانی بود که می خواست.درست روبروی دولت باز می شد.خیابانی باریک وحتی قدیمی با مغازه هایی از گذشته. در پیچ آن همین خانه ایست که در عکس وجود دارد.در حیاط یک مجتمع آپارتمانی درختی بسیار زیبا و کاملا"پر شکوفه بالا رفته بود.در تهران درختی با این همه شکوفه ندیده بودم.عجب ابهتی داشت با قدرت تمام شکوفه کرده بود .احمد لطف کرد وعکسی از آن گرفت.شاد از دیدن این درخت راه را پیدا کرده و به خانه بر گشتیم.دیروز باز به همان مسیر رفتیم.دیگه از آن شکوفه ها خبری نبود .گویی از آن عروس جوان زنی دیگر را می دیدم.پر از برگ بود.میوه اش حتما"خوردنی ست،با این همه میوه بی مزه وارداتی ساکنین لذت بسیاری خواهند برد.شاید به کودکان خود از میوه هایی که داشتیم بگویند.شاید

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

گریختن


یه حسی دارم .کاش می شد سوار شتری شد وبه بیابان زد.کاش می شد آتشی به پا کرد ودر زیر ستاره های شب از سوز بیابان در پتو پیچید.داد زد و زد.دیگه آنجا کسی نیست اعتراض کنه.دیگه تلویزیون وروزنامه ای نیست که خبری از زلزله,سقوط,انفجار وگرفتن و زندانی کردن بده.اونجا به دور از هر چیز می شه یادت بره که کی هستی؟چی فکر می کنی؟دیگه نگاهت آدمها را دنبال نمی کنه.دیگه در خاک بیابان پهن می شی وکسی نیست که بگه بیا اینجا بشین.آخ که چقدر خوبه . این گم شدن .این فراموش کردن.حتی گریه هایی که کسی نیست ببینه.برای کی باید نالید؟برای کی گریه کنیم؟آنقدر در طناب خویش پیچیده ایم که هیچ کاردی توان دریدن آن را نخواهد داشت.آه که چقدر گرفتاریم.نمی توان فرار کرد.تا کی در لاک خود می توان بود ؟باید قبل از فرار در فکر راه علاجی باشیم.نمی توان در ثانیه زندگی کرد .باید استقامت را آموخت.باید خیلی چیزها یاد بگیریم.آه که این دانستن,فهمیدن,باور کردن پدر مرا در آورده.

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

حرکت,پنجره...........


شاعری معاصر گفته: زنبورها را مجبور کرده اند از گل های سمی عسل بیاورند و گنجشکی که سالها بر سیم برق نشسته از شاخه درخت می ترسد
با من بگو چگونه بخندم وقتی که دور لب هایم را مین گذاری کرده اند ما کاشفان کوچه های بن بستیم حرف های خسته ای داریم این بار قاصدی بفرست که تنها گوش کند در,دستگیره,آسانسور,پایین رفتن.باز کردن در و....دنیای بیرون.همه جا دیوار.همه جا پنجره.پرده ها به پنجره و چشمهای ناظر پشت آن می نگرند.دیوارها کثیف وپر از شعار های پر رنگ وبی رنگ وپاک شده.نگاه می کنم.سکوت و دیوار.مردم خسته و پیاده روهای ناهموار.و صدای آب جوی.و دختران در روپوش مدرسه.آینده را در آنها می بینی .وکمی جلوترفکر می کنی کدام آینده؟اصلا" آینده چیست؟شنبه ,یکشنبه ودوشنبه و سه شنبه و.......خوشحال باشی که فردا پنجشنبه است.صدای بطری خالی که در جوی آب قل می خورد.نگاهم را به دستهای میوه فروش,رفتگر می اندازم.چقدر مات می شوم.اینها دستان کار ند.باید سریع تر بروم .دستان من جدا از آنها نیست

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

این چیست؟

همیشه بهترین را برای عزیزانمان می خواهیم.نمی دانم این تقدیر ست؟ این چیست؟در حالی که زمانی همه چیز داشتم پدرم نظرم راپرسید.امروز چه؟آیا من این کار را با بچه هایم کرده ام.تفاوت در چیست؟من امروزی, با پدر دیروزی ام. آنچه پدرم برای ما کرد آیا من کرده ام؟چقدر تفاوت وجود دارد.نمی دانم من با تمام تلاشم زیر سئوال هستم یا پدرم؟سر در نمی آورم.یعنی اوبا تمام عشقی که داشت همه چیز را به خود ما سپرده بود.این چه لحظاتی ست که پی به آن نمی برم. من موفق بوده ام یا پدرم؟با نگاهی به گذشته خود,این حق انتخاب کردن را ورود به جنگ بی دردسر خود می بینم.در سن کم ,همه چیز نارس است.برای رسیدن, همه چیز حداقل باید مهیا باشد.شاید در این میان بازنده پدرم بود ه .او که آرزویش درهای باز بود ومدت ها اسیر اسارت ما شد.چقدرتفاوت هست بین اندیشه ها ,بین ما وگاهی نسل های گذشته.ولی به راستی , زمان , تفکر را نو وکهنه نمی کند .درست است که خاک خوب بستر بهتری برای پرورش مهیا می کند.اگر امروز به عقب برگردم پدرم را بسیار آزاده تر از خودم می بینم.ایثار او مثل مبارزی ست که روی مین می رود.او با از خود گذشتی مسیر را برای ما آماده ساخت .شاید من این ایثارگر نبوده ام.

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

برگرد,نترس


این روزها روزهای بلند و سنگینی ست.روزهایی که باید بغض خود را بخوری و خشم را از خود دور کنی.چقدر داشتن یک پاتوق برای خالی شدن خوبه.می دانم وقتی بی عدالتی به همسایه من برسد در خانه ما را نیز خواهد زد.امروز اوست و فردا ما.سایه شوم آن همه جا ما را همراهی می کنه خواندم:همه جهنم همدیگر می شویم. نباید دروغ باشه.هر چه می خوانم همان ست که در محیط حس می کنم. چراغهای رابطه در حال خاموشی ست. این هم نوشته درستی ست. به کجا می رویم؟نباید در اوج نا امیدی احساس شکست کرد.دشمن همین را می خواهد. تو را شکسته ببیند.تو را خرد بکنه ولذت ببره. می گویم از آن خیابان نمی روم.در آنجا عدالت را دار زده اند.تو می گویی نمی توانی فرار کنی .برگرد.باید عادت کنی.کفش های خود را عوض کن .این کوه را فتح خواهی کرد.فقط کفش هایت را عوض کن.برگرد نترس.

بايگانی وبلاگ