۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

صدای زنگ را در می آورم.مگر بشنوی


در ادیانی زمان ورود به معبد یا در زمان نیایش زنگی را به صدا در می آورند.شاید می خواهند بگویند ما اینجا هستیم.حواست به ما باش.شاید این شیوه نیایش تمام توجه خداوند را به سوی خویش جلب می کنه.ولی چرا من به این مسئله فکر می کنم.چرا تمام مدت دنبال پیدا کردن راهی برای یک ارتباط هستم .چرا دیدن یک تسبیح در دستان یک انسان ملتمس ،و یا طلوع وغروب خورشید مرا به فریاد می کشاند؟چه باید کرد تا به تو رسید؟ما کدام زنگ را به صدا در آوریم؟نکند ما در سکوت خویش خدا را نمی توانیم متوجه نیایش خویش سازیم.خدا کجایی؟من اینجام زیر همین آسمان آبی ،زیر همین آفتاب و زیر همین چتر .گوش به نیایش ما نیز بده. دینگ .....دنگ...من در فکرم زنگ می زنم.من تو را با دستانی خالی به کمک می خواهم .محال است ناامید شوم.محال...........شاید دیگران خود را بیشتر به تو نمایان می سازند.در سایه تو آرامش می خواستم.دینگ.....دنگ.................خدا آمدم. من همان زلیخا وهمان مجنون ولیلی ام من همان فرهادم و من همان مردمم.من همه چیز بودم جز خودم.این روزها بیشتر از پیش صدایت کردم .آهسته آمدم .فایده نداشت.این بار سریع تر می آیم. سفره ات کو ،کجاست؟بی دعوت .ما مهمانیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ