۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

دخترم,بت زندگی برایم شکسته.


نوشتن برای تو خیلی سخته.مرسی که مرا به ادامه راهی که می روم تشویق می کنی.دیگه برام سخت نیست.دیگه با چشمان قبلی به مردم و طبیعت نگاه نمی کنم.دیگه اگر غصه ای می خورم برای عجله ای ست که برای یافتن در این سن دارم.مدت هاست که به همه افراد با چشم یاد گرفتن می نگرم.چه او که بدی می کند وچه او که نیرنگ می زند.برایم همه چیز رنگهایی شده که من با آنها دفترم را رنگ می کنم.سابق وزش باد ,یا صداها و یا بودن در جمعیت انگیزه ای ایجاد نمی کرد,ولی الان با وزش باد به دنبال برگهای خشک پرواز می کنم و با گرد و غبارهوا به تماشای ذرات می روم.دیگر حتی مرگ نیز آنقدر مرا نمی ترساند.می آییم و می رویم.همیشه گفته ام باید سلولها ی بدن را تربیت کرد.باید آرامش را به آنها یاد داد.باید به خود زندگی رسید.زندگی حتما"به انسان رو می کند فقط اگر بخواهی.دورانی دارد و شاید تجربه لازم باشد.نباید ترسید.باید برای زندگی کردن سیاست داشت.باید در خلوت خودمان به شناخت خودمان برسیم.باید برای خودمان زندگی کنیم نه دیگران, البته شخصا"برای من این زیر پا گذاشتن دیگران نیست.راحتی من راحتی دیگران نیز هست.جستجوی بشر پایانی نداره.اگر خودمان راشناختیم.عشق در خواهد زد....صدای بلند در وقتی که عشق می آید طور دیگری ست.زیبا می آید وباید بسان خانه , رابطه و حتی درخت آن راتمیز وهرس کرد. خلاء می رود. اگر عشق به زندگی راه پیدا کنه و بدانی که چگونه هر روز آن را درخشش دهی.نمی گویم دیگر دردی نیست نه . اگربه او رو دهیم مثل کنه می چسبد. ندیده اش می گیرم.باید با ریتم زندگی رقصید.تو اول راهی خوشا بحالت.خوشا که دفتر باز شده افکارتان همیشه باز است.یادت باشد تو هیچگاه تنها نیستی.اگر فریادت مکانی برای خالی شدن نداشت .هنوز می توانی در خانه پدری را بزنی.در ما به روی شما همیشه باز است

۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه

"تویه" مترسک


از همه چیز می نویسم از خیابان ,از خانه های تاریک از فریاد,عشق,کشیده ولگد وآواز .از تمام چیزهایی که توی مترسک را می ترساند.شاید تو را به خجالت وادارم ,توکه دروغ می گویی وصاف در چشمان ما حدیث برادری وبرابری وعدالت سر می دهی.تو ازعشق به خانواده می گویی ولی قدمی بر نمی داری.از عدالت می گویی ولی خود تنها داروغه شهری.از معلم بودن خود می گویی آن وقت همه قلم ها را می شکنی.تو از ایجاد وتاسیس وآزادی وبرادری می گویی و ما مات ومبهوت نگاهت می کنیم.تومرا خسته نخواهی کرد.سالهاست که این دردها کودی برای خاک بی رمق این زمین بوده.تو به امید من مباش.نفس بریده ما سلاحی برای همه کشاورزان خواهد بود.شاید امسال باران ببارد.شاید محصول خوب شود وشاید دانه ها برویند. تصویر تهیه شده از جناب علی غلامی.این یک مترسک چهابی در نزدیکی آبدون بندر دیر در استان بوشهر است.البته در دهه شصت

۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

کاش بدنم سازی می شد



روزهای بسیاری چون یک ساز می نوازم.دلم می گیرد.از این زمانه.از این همه کینه واین همه نا مردی.دلم از دو رنگی ها می پوسد. کجاست آن صمیمیت ها؟دست آخر به کجا باید پناه ببریم؟چقدر دل برای یک کلام صادق بگرید.چقدر در تمام سالها باید دنبال یک دوست باشیم.احساسمان را خاک کرده ایم.همه چیز این زمانه خشک و مرموز شده.سالها بچه بزرگ می کنی ونمی دانی کجای کارت اشتباه بوده.نه کسی تجربه ات را می خواهد و نه برایش مهم است که تو چه می گویی؟دیگر برای آنها روابط تو با بقیه مهم نیست.به او چه ؟کم پیش می آید که برادر جای پدرت را بگیرد وبزرگی کنه.همه ما طبق شناسنامه فامیل هستیم ولی با شماره های پاک شده.نباید اثری از تمام آن شماره هامانده باشد؟از آن همه یک رنگی خانه پدری چه مانده است؟یعنی از روز های خانه پدری خاطره ای نداریم.از برادروخواهری هیچ نمانده؟وای بر من اگر برای بچه هایم مادری نکرده باشم.اگر درس آزادگی دادیم فقط برای همسایه نبود.اگر حرفی نمی زنی این نیست که نمی بینی.انسان بی مرام هیچگاه متوجه دلائل نا کامی هایش نمی شود.از خانه های ما بجز یک چهار دیواری بدون پنجره و در چیزی نمانده

۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه

پدرم به خانه آمد فرشته جان ممنون


ممنونم فرشته جان امروز پدرم با مجسمه تو در خانه من است.نگاهش می کنم .چقدر زندگی سخت است کاش در لحظات خوش امروز ما بود.کاشکی تو و استعداد تو را می دید ,کاش فریدون,فریبرز,,وآرش وپگاه رامی دید.او که هیچ چیز بجز خانواده اش نداشت.خوشحالم برای دخترم ,برای او که در اوج خوشحالی اش به من گفت:مامان امروز تولد ......به او تبریک بگو.مرسی که بقیه را نیز می بینی.احمد گفت این پا قدم پدرت است.چقدر دلم آتش گرفت.راست می گه.مجسمه خواهر عزیزم فرشته کلی به خانه ما شادی داده.مرسی فرشته جان.با وجودی که سالها ست از پدر دور بوده ای واقعا"او را زیبا درست کرده ای.ممنون هستم ومتاسف که نمی توانم کاری برای مادران عزاداردیگر بکنم.متاسفم.

۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

سالگرد ازدواج



32سال از ازدواج من دیروز گذشت.مبارک باشد.زمان حلال مشکلات است.به گذشته فکر کردن کار اشتباهی ست.حلقه,تنهایی,و دنیایی از تنهایی وجدا شدن از فرهنگی که با آن بزرگ می شوی.خداحافظ زندگی.دیگر به مسائل نباید فکر کرد آنها را باید به آرشیو زندگی گذاشت وزندگی کرد.این مال نسل گذشته است .من پیر می شوم وتو چند پله پایین تر سعی می کنی به دنیای یک زن نزدیک شوی. امروز بعد از این سالها ما به آن پله با هم رسیده ایم.دیگه باید زبان هم را بفهمیم.این راهی ست که هر انسانی برای ورود به کشوری دیگر انجام دهد.باید تلاش کرد تا زبان هم را درک کنیم .من اگر وارد کشوری شوم وزبان آن را ندانم چه باید بکنم؟مگر بجز آن است که باید به کلاس زبان رفت,پس چرا نمی گذارید که ما همدیگر را بفهمیم .احترام گذاشتن به هرکس در شروع محتاج درک اطرافیان است.فرصت دهید .قرار نیست در این فضا حقی از کسی سلب شود.او باید بچگی ومن باید 100%اوضاع را متوجه شوم وآنها باید مهلت دهند تا همه همدیگر را درک کنیم.فقط صبر کنید.قرار نیست پسرت ,برادرت وتمام فامیل تو را کسی بدوزد.می دانید مشکل آنجاست که قرار نیست انها در همان پله ای باشند که من واو هستیم.امروز در اثر تمام آن اصطکاکها من اینجا هستم .نه تو را مقصر می دانم ونه او ونه انها را.من همیشه از پدر ومادرم تشکر می کنم که در این راه پا به پای زندگی ام بودند هر چند قابلیت های زیادی را از دست داده ام ولی مثل زمینی می مانم که آباد کرده ام و به ملک خوداضافه کرده ام .امروز من اینجام ,هر چند بچه هایم را باد به آن سوی مرز برده است .برای من هیچ مرزی وجود ندارد.تصورش برای عده ای سخت است.والا به خدا با کمی عقل ودرایت وصبر می توان بچه وبرادر و.........................را داشت کمی صبر صمیمیت وهمراه رودخانه ,,,,,,گام بر دارید خواهید دید که والا شما همان جایگاه را خواهید داشت .امروز سالگرد ازدواج ماست .گذشته گذشته امروز مهمه اگر تو همه چیز مرا دزدیدی ولی باور کن وشاید کنید ,ما دزد نیستیم .خسته ایم همه چیز مال شما .ولی یادتان باشد اگر چیزی برای خودت خواستی برای دیگران هم بخواهی .امروز برای همه ما مبارک باشد.یاد بگیرید تحمل کنید واستقامت کنید اگر جوانی رفت سالمندی می ماند.مبارک باشد

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

روزها به تو فکر کردم


روزها سرگردان تو بودم.کجاست آن که رفت ونیامد.؟کجاست آن بچه؟کجاست بچه من؟کجاست آن بچه ؟با آ ن آ رزوههای بزرگ؟شاید در کوچه های دگر باشد؟بیایید کوچه ها را با هم بگر دیم.رد پایی می بینی؟اون بچه همه ماست.او گم شده احساس وزندگی همه ما ست.او بچه همه ماست چه فرقی دارد .خدای من.بالشی دارم.چقدر کوچک ست.این همه سر بر کدامین بالش سرمی گذارد .این همه سر این همه چشم واین همه انتظار.آخر تو کجایی؟تو هم بیا ما همه در یک صف هستیم.او که گم شده فرزند همه ماست ما اینجا منتظریم.من مادر تو ,پدر تو وهمه کس تو هستم.او که گم شده متعلق به همه ماست.شک نکن

چهارشنبه سوری




دو روزی اینترنت نداشتم .گویی در آتش چهارشنبه سوری سوخته بود.شب رسید و من بهترین شب را دیدم همه جا بوی زندگی می داد.عجب شبی بود .سن وسالی از من گذشته ولی هیچگاه زندگی ام اینقدر دست خوش حوادث تلخ وشیرینی های کوتاه نبوده .مردم ما می توانند یاد بگیرند . هر ایرانی باید به خودش ببالد چون او یک ایرانی ست .باد تندی می وزید ولی همه می توانستند کبریت بزنند.اگر بخواهی می توانی .همه جا پر از صدا ونور بود .بر بام, بچگی وپیری خود را با هم می دیدم.چقدر کند زندگی کردیم.مرسی به همت همه .

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

آهنگهای رپ ایرانی


باورم نمی شه که از بعضی رپ ها خوشم بیاد.یک سبک خاص دارند که با شعرهای خود مرا به دنبال کردن خود می کشد.جوانهای ما کاملا" از ما دورترند تا ما با پدران ومادران خود.یکباره تبدیل به نسلی شده ایم که تمام مشکلات آنها را بوجود آورده ایم .می گویند: شما باعث تمام سرخوردگیها و جوانی نکردن های ما هستید.عجب دورانی ست.شاید روزی جبران کنیم و یا حداقل در این برهه کاری به آنها نداشته باشیم .خوب ما در این لحظات سرد و سر در گم جوانان خود را تنها نخواهیم گذاشت.اگر نسلی مقصر است باید جبران کند.

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

تجریش

به تجریش رفتم.روزهای آخر سال در آنجا هوا طور دیگری ست.پیداست
عید شده هر چند امسال آن را بسیار کم رنگ تر دیدم تخم مرغهای رنگ شده حاجی فیروز هم مثل گذشته لبخندی بر لبم نیاورد یعنی امسال همه در غم نبودن ها فرو رفته اند.خودم را می بینم که چشمانم دیگه هر چیزی را نمی خواد .در کنار امامزاده صالح برای دخترم قره قروت تمشک خریدم و از کنار امامزاده طلب طلب مردمان را کردم
عکس دوران بسیار قبل امامزاده صالح

۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

برای شوهرم


مرسی.برای اینکه مرا نشاندی و وادارم کردی با کامپیوتر آشنا شوم.درست همان روزهایی بود که پسرم رفته بود و قرار بود دخترم نیز برود.برای همه شروع بسته به ذوق,نیاز و حتی کسی دیگر آغاز می شه , ویا امیدوارم این کار انجام بشه.برای من احمد آن شخص بود.و امروز باید از این معلم منحصر به فرد تشکر کنم.دیروز او اولین نفری بود که با وبلاگ من آشنا شد.امیدوارم به مرور این وبلاگ با کمک او کامل شود.باز هم مرسی

۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

روزگار ما




دیدار خدا (شعر)
با کراوات به دیدار خدا رفتم و شد
بر خلاف جهت اهل ریا رفتم و شد
ریش خود را ز ادب صاف نمودم با تیغ
همچنان آینه با صدق و صفا رفتم و شد
با بوی ادکلنی گشت معطر بدنم
عطر بر خود زدم و غالبه سا رفتم و شد
حمد را خواندم و آن مد "ولاالضالین" را
ننمودم ز ته حلق ادا، رفتم و شد
یک دم از قاسم و جبار نگفتم سخنی
گفتم ای مایه هر مهر و وفا، رفتم و شد
همچو موسی نه عصا داشتم و نه نعلین
سرخوش و بی خبر و بی سرو پا رفتم و شد
"لن ترانی" نشنیدم ز خداوند چو او
"ارنی" گفتم و او گفت "رثا" رفتم و شد
مدعی گفت چرا رفتی و چون رفتی و کی؟
من دلباخته بی چون و چرا رفتم و شد
تو تنت پیش خدا روز و شبان خم شد وراست
من خدا گفتم و او گفت بیا رفتم و شد
مسجد و دیر و خرابات به دادم نرسید
فارغ از کشمکش این دو سه تا رفتم و شد
خانقاهم فلک آبی بی سقف و ستون
پیر منآنکه مرا داد ندا رفتم و شد
گفتم ای دل به خدا هست خداهادی تو
تا بدینسان شدم از خلق رها رفتم و شد
.امروز یک همسایه می خواست بداند می تونه آخر هفته مهمانی با موزیک بگیره.و من با دیدن این شعر یاد این وضع افتادم.این روزگار ماست

جوانی


صبح با مادر وخواهرم به پیاده روی و خرید رفتیم.در سوپر جوانی می خواست برای کاری هزینه کنه که من نا خودآگاه مانع شدم.گفتم:عزیزم می دانی چه می کنی ؟کسی نیست که تو این هزینه را برایش بکنی؟گفت:من به نیتی که دارم این کار را را می کنم. گفتم:هیچ فکر کرده ای که با این هزینه ها چه بلایی به سرخودت ,بچه ات و آینده ات خواهی آورد.قبول کرد ورفت .مغازه دار گفت:من این را صرف افرادی می کنیم که می شنا سیم.گفتم :ولی این جوان همین کار را بیرون نیز می کند پس باید چیزی گفته بشه ودر بیرون همین کار را تکرار نکنه. همه موافق بودیم مادرم گفت:به تو چه. نه این به من به تو وبه ما مربوط است.اینجا خانه ماست .وهمه ما در آن نقش داریم .ما هستیم که با افکارمان می سازیم وحتی ویران می کنیم درست مثل حا دثه ای که در هر خا نه کوچکی رخ می دهد.یک خانواده موفق میشه و گروهی دیگر به نیستی می رود.خدا بیامرزد پدرم را.بچه که بودیم اول کیهان بچه های آن زمان وبعد دختران وپسران را برای خواندن به دستمان داد.همیشه تجزیه وتحلیل خودش را داشت .حالا که فکر می کنم پدرم فکر کردن را به ما یاد داد.خدا کنه من هم روزی بگویم این کار را به نوعی کرده ام

HERSHEE


EاHER SHE اسم سگ برادرم هست.صبح که با آنها تماس داشتم.دیدم دو ساعتی می شه که مرده.همه ما متاسف شد یم.امیدوارم جای خالی اش به مرور تفکر با هم بودنها را به صورت ساده تری به بچه ها بیاموزد.مرگ چیز غریبی ست.ما در اجتماع ایران بیشتر آن را می بینیم.مردن در اینجا خیلی بنا حق اتفاق می افته.ساده ترین چیزی می تواند ما را در آن بیندازد.گریه گریه وخاطرات و اندوه .ما خیلی با مرگ آشنا هستیم.حتی عده بسیاری وقتی می میرند مدتهاست که از مرگ آنها می گذرد.کاش آدمها بطور طبیعی می مردند.جا برای همه هست .پول ,نفرت ,وحتی سیاست نباید دلیلی برای کشتن بشه.کاش همه طبیعی بمیرند.تا سنگینی مصیبت هیچ کمری را از درد نشکند.

اسفند


اسفند ماه من است .این همه تحرک در هیچ زمانی حس نمیشه .همه در حال خرید وپاک کردن هستند.عجب حال وهوایی داره این ماه. امروز مادرم را برای تنوع به ونک بردم.پدر و مادر من همیشه بی نظیر بوده اند.روز های آخر سال من را بیشتر متوجه اطرافیانم می کند.در این ماه بیشتر به یاد خانه پدری می افتم.بجز در یک مقطع زمانی همیشه مهمان داشتیم.شاید همه در روز های آخر سال به یاد دوران کودکی می افتند.دیدن بساط هفت سین در گوشه و کنار همه رابه سوی سال جدید بیشتر سوق می دهند.سال جدید با خانه تکانی شروع می شود کاشکی در لحظاتی فکرمان را نیز خانه تکانی می کردیم.کاشکی از هر نظر نو می شدیم.

امروز هیچ


امروز هیچ
تمام روز به کارهای بی خود گذشت.فرصت فکر کردن نداشتم.شاید بد نباشه که آدم گاهی فکر نکنه.خبر ها خوب نیست .واقعا"از انسان بودن خودم شر منده می شم.آخ من یک انسان هستم.خدای من در این جماعت مثل سازی هستم که کوک نشده.ورق میزنم می خوانم نگاه می کنم و در خودم با تمام نا توانی احساس قوی بودن وتحمل کردن را رشد می دهم.من مایوس از آدم بودن خودم دنبال خودم میگردم مثل هزاران انسان.کاش بی تا ثیر از عزیزان ومحیط خود باشیم.کاش داد می زدم و می گفتم من بخشش و/دوستی وتحمل کردن را بلدم .من یاد خواهم گرفت وغم خود را به انگیزه بودن فراموش خواهم کرد .همین لحظه دلم برای نوه خواهرم تنگ شد .کجایی ماندانا تا هر شب با شب بخیر گفتن بچه گانه خودت مرا غافل گیر کنی ؟امروز تا ننوشتم خودم نبودم.من یک زنم با تمام مخفی کاریهای خودم.بگذار تا خودم باشم

در کنار همه غمها


................
درست وقتی که فکر می کنی تنها هستی می بینی که چیزی به تو کمک میکند.در حالی که بین خیلی از افکار خود سر گردانی چیزی به کمک تو می آ ید .و من بارها آ ن را دیده ام.امروز هوا بارانی بود .خیلی از مواقع در این روزها آدم داد می زنه .شاید در آ ینده شنیده شود.نباید نومید بود.احمد فردا می آید.روزها با کار و یاد گرفتن می گذرد.خانه همه در این ایام روشن نیست,و من با آنها هستم.چه بخواهم وچه نخواهم این در وجود نا آرام من است.می دانم در جایی از این زندگی توقفی داشته ام ولی امروز می دانم دلم کدام آهنگ را می زند.فردا احمد می آید و این جدا از احساس دیگرم است.

چقدر سخته


از صبح در خودم می پیچم.می دانی درد چیست ولی درمانش اصلا"به این سادگی نیست.چقدر سخته .دلت می خواد داد بکشی دلت می خواد جیغ بکشی .اینه اشرف مخلوقات بودن .چه افتخاری داره؟وقتی که تمام روز با همه بجنگی وقتی که همه چیز را سیاه ببینی .وبرای همه چیز مجبور به توضیح گردی.به کسی چه که من کی هستم ؟چی فکر می کنم ؟ودر این بین می بینم.مگر این دلیلی برای بودن نیست.در خانه می جنگی در اجتماع آویزانی و در قبر می خوابی .کدام راحت تر است؟روزها پر فکر تر از همیشه طی می شه.ما هستیم پس خواهیم بود.ما نخواهیم رفت چون تازه با هم بودن وبا همه بودن را یاد گرفته ایم.هر چند سنی از ما گذشته ولی حتما" در اثر تلاش موفق خواهیم شد تا آن روز ما نگاه می کنیم برای زن در خانه و برای ملت در..............................

اسمش را نبر


سالها پیش کارتون مدر سه موشها خانواده من و شاید خیلی ها را به وجد می آ ورد.آنقدر جذب فیلم شده بودم که حتی از شنیدن وجود یک موش در خانه دوستان احساس ترس می کردم.دلم می خواست همه آن فیلم را باور کنم.دلم نمی خواست هیچ موشی بمیرد.تا مدتها وشاید همین الان تکیه کلام من برای خیلی از مطالبی که دوست ندارم بشنوم یا باور کنم از همین کلام اسمش رو نبر نشئت می گیرد. کاشکی هیچ چیز در زندگی این اسم را پیدا نمی کرد.ولی همه ما در ایران به شکلی با این اسم تقریبا"آشنا هستیم چند بار دلمان می خواد که از کسی اسمی ببریم ولی به دلائل مختلف سکوت می کنیم.اسمش رو نبر گوشه کوچک و شاید خدایا بزرگی است.نگاه می کنیم,می خوانیم ,می بینیم وهمچنان در سکوت خویش دنبال چراغی بجز قرمز هستیم.امروز هم این گونه گذشت.هیچ چیز نمی توانی بگویی.همیشه خواهری برادری فا میلی ومسئولی برای باز خواست تو وجود داره.کاش می شد بگم چرا تا آخر هفته با ید ترسید وگریه کرد آهای خدا ,آهای پدر وحتی مادر کاری کن.نگذار در بی کسی بمیریم.نه این حق ما ,من ,و تو وآنها نیست.کاش همه بدانند چند روز دیگه بهار می آد.این بهار مال همه ماست .فقط مال آنها نیست.خدا کنه این بهار مال تو نیز باشه.

ماهی های قرمز


امروز اولین ماهی های قرمز را دیدم.هنوز خبری از سایر سین های سفره نیست.درختان مسن تر هنوز جوانه های خود را آشکار نکرده اند.کوچه ها خلوت ولی حتما"در وجود همه غوغایی ست.صبح اخبار را گوش کردم خدا را شکر هیچ دیوانه ای کاری نکرده بود.و طبیعت هم هنوز تماشاگر فتنه این مدت خود نشسته وآرام بود.بعد از خارج شدن از خانه مردم اطرافم را باز مثل همیشه نگاه کردم.چه شغلی دارند؟کجا می رند؟امروز بر آنها وخانواده چه خواهد گذشت؟برایم روشن ست که روحیه من به یک سری از کارها نمی خورد.مثلا"هیچوقت نمی توانستم جراح بشم.من و بریدن و خون دیدن نه.من بیشتر دوست دارم بدون بریدن کار کنم.با هیچ کار خلافی هم از کلاهبرداری,قاچاق تا دزدی ساده هم میانه ای ندارم.من و مال خوری.ابدا".وکیل باشم نه.درد مردم مرا تا آخر ماه خواهد کشت.تازه اگر نمیرم پول دیه,مهریه,وثیقه گذاشتن پدر مرا چنان در خواهد آورد که حتما"زندگی خوبی نخواهم داشت.برای معلم شدن بد نیستم ولی باید به اروپا بروم مگر در آسیا می توانم.از چگونه انسان خوبی باشم بگویم.نه .چطورست سعی کنم قاضی بشم.ای وای این دیگه نشد.حکم دادن بعد از تحقیق زیاد مرا به کجا خواهد کشاند؟من چگونه داوری خواهم بود .نه آن جوان است .دیگری بچه دارد .نه چه می گویید ؟باید از او به خاطر شما حکم صادر کنم نه این در وجدان ودین من نیست .انسان با انسان بودنش زیباست.من در آخر با منطقم جایی پیدا خواهم کرد همه زندگی شهرت وپول نیست.می جنگم تا انسان بمانم و فریب روزگار را نخورم.

روز جهانی زن


شاید این روز متعلق به زنان چندین سال پیش باشد .او که ظاهرا"زنده است ولی با افسوس شدیدی روز را می گذراند.هنوز با وجودی که سنی از او گذشته تشنه زندگی ست.سنت در پناه قانون او را خوب خرد کرده.پای درد دل هر زنی که می نشینیم خودش تاریخی از بی عدالتی هاست.در خانه در اجتماع همه چیز بر ضد اوست.اما جوانان امروز آن عروسکهای خیمه شب بازی نیستند.خوب می دانند زندگی آنها نباید دستخوش زندگی طرف مقابل قرار گیرد.امروز من در یک چنین روزی دلم برای مادرم ومادرانمان می سوزد.آنها که چون یک برده دلسوزانه می پختند ومی گذاشتند .دختران امروز حتما"روز جهانی زن را پر بار خواهند کرد.بگذار از ما گذشته باشد ,فردایی بهتر برای دختران ما در راه است.خانه را همچنان اداره خواهند کرد ولی در کنارش احترام وعزت خود را پیدا می کنند. واجتماع پذیرای گرم آنها خواهد بود

تولد



دیروز تولدش بود خوشبختانه هیچ وقت این همه راضی نبودم .آمدن فامیل وتلفن تصادفی خواهرم کلی تولدی ساخت تازه با تماس خواهر زاده عزیزم کلی شاد شدیم.برای افرادی که کامل نیستند هیچ جایی در جامعه ما نیست.خودمان باید حواسمان جمع باشد.دیروز روز جهانی زن بود و من فکر می کردم او در کجای این روز قرار دارد.آنها نه هستند و نه نیستند.تماس با این افراد چندان آسان نیست.باید بود ودید.مثل بچه هستند.با همان مظلومیت وسادگی.همکاری همه افراد خانواده نه تنها روزی خوب را برای او سا خت حتی امید کوچکی رانیز برای فراموش نشدن او در آینده داد .امیدوارم آنها حداقل سالی یک بار فراموش نشوند

آزادی


امروز روز خوبی برای همه خواهد بود.اسارت یک دوست چندان وجه خوبی برای بانی آن نمی شود.در تاریخ خیلی از این گونه خوانده ایم. ولی باورمان نمی شود که در همین زمان صفحه ورق به خورد و کل تاریخ در همین موقع روبروی ما باز شود.امروز در کنار آزادی باید به ساختن فکرمان ,درس گرفتن و پرورش خودمان ودیگران باشیم.اول راه هستید.خسته نباشید.برای تو اسیر که دوست تو را به این روز انداخت روز های بهتری می خواهم.خیلی ها آزاد می گردند ولی به شکلی در بند هستند .باید جاهلیت را حبس کرد ودر را برای آوردن هوای تازه باز گذاشت

بايگانی وبلاگ