۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

جوانی


صبح با مادر وخواهرم به پیاده روی و خرید رفتیم.در سوپر جوانی می خواست برای کاری هزینه کنه که من نا خودآگاه مانع شدم.گفتم:عزیزم می دانی چه می کنی ؟کسی نیست که تو این هزینه را برایش بکنی؟گفت:من به نیتی که دارم این کار را را می کنم. گفتم:هیچ فکر کرده ای که با این هزینه ها چه بلایی به سرخودت ,بچه ات و آینده ات خواهی آورد.قبول کرد ورفت .مغازه دار گفت:من این را صرف افرادی می کنیم که می شنا سیم.گفتم :ولی این جوان همین کار را بیرون نیز می کند پس باید چیزی گفته بشه ودر بیرون همین کار را تکرار نکنه. همه موافق بودیم مادرم گفت:به تو چه. نه این به من به تو وبه ما مربوط است.اینجا خانه ماست .وهمه ما در آن نقش داریم .ما هستیم که با افکارمان می سازیم وحتی ویران می کنیم درست مثل حا دثه ای که در هر خا نه کوچکی رخ می دهد.یک خانواده موفق میشه و گروهی دیگر به نیستی می رود.خدا بیامرزد پدرم را.بچه که بودیم اول کیهان بچه های آن زمان وبعد دختران وپسران را برای خواندن به دستمان داد.همیشه تجزیه وتحلیل خودش را داشت .حالا که فکر می کنم پدرم فکر کردن را به ما یاد داد.خدا کنه من هم روزی بگویم این کار را به نوعی کرده ام

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ