۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

کاش بدنم سازی می شد



روزهای بسیاری چون یک ساز می نوازم.دلم می گیرد.از این زمانه.از این همه کینه واین همه نا مردی.دلم از دو رنگی ها می پوسد. کجاست آن صمیمیت ها؟دست آخر به کجا باید پناه ببریم؟چقدر دل برای یک کلام صادق بگرید.چقدر در تمام سالها باید دنبال یک دوست باشیم.احساسمان را خاک کرده ایم.همه چیز این زمانه خشک و مرموز شده.سالها بچه بزرگ می کنی ونمی دانی کجای کارت اشتباه بوده.نه کسی تجربه ات را می خواهد و نه برایش مهم است که تو چه می گویی؟دیگر برای آنها روابط تو با بقیه مهم نیست.به او چه ؟کم پیش می آید که برادر جای پدرت را بگیرد وبزرگی کنه.همه ما طبق شناسنامه فامیل هستیم ولی با شماره های پاک شده.نباید اثری از تمام آن شماره هامانده باشد؟از آن همه یک رنگی خانه پدری چه مانده است؟یعنی از روز های خانه پدری خاطره ای نداریم.از برادروخواهری هیچ نمانده؟وای بر من اگر برای بچه هایم مادری نکرده باشم.اگر درس آزادگی دادیم فقط برای همسایه نبود.اگر حرفی نمی زنی این نیست که نمی بینی.انسان بی مرام هیچگاه متوجه دلائل نا کامی هایش نمی شود.از خانه های ما بجز یک چهار دیواری بدون پنجره و در چیزی نمانده

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ