۱۳۹۱ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

دنياى تكنولوژى

من از تلاش خودم براى سروكله زدن با اينترنت خنده ام مى گيره . تا جوان بودم فقط
يادداشت هاى خود را در دفتر خاطرات منعكس مى كردم و هر شب آن را در زير بالشم مى گذاشتم ، يادش بخير فقط وقايع روزانه بود با نقدى كم رنگ ، و بى توجه به
افراد واحساس زندانى شده درونم ، ولى حالا مثل تمام هم سن و سال هايم بايد ‍‍‍‍‍‍با دنياى
تكنولوژى خودم را درگير سازم ، اينك كه رمز عبور دارم ، حسم را بيشتردر معرض
ديد قرارمى دهم  تا زمانى كه فقط دفترى بود و ترس خواندنش را داشتم .
حالا  يك گام به بيان نظراتم نزديك تر شده ام .
متاسفانه اينك به دلايل شخصى و خانوادگى خودم مجال پيدا كردن معايب صفحه ى
وبلاگم را ندارم و با وجود فيلترينگ وسرعت پايين چندان نمى توانم وقتى براى اين
كار بگذارم تازگى نيز بايد با تبليغات گسترده بالاى صفحه دست وپنجه نرم كنم.
هر درى را درست مى كنم درى ديگه مشكل پيدا مى كنه.
به هر حال توصيف روزگارمن همين عكس است.

۱۳۹۱ مرداد ۷, شنبه

پرسه در

تصورات من در محيط پّرسه مى زند .زمان المپيك ست .افتتاحيه آن قلب مان را به درد آورد . چگونه ملتى اين چنين شكوفا مى شود وبا روز به جلو مى رود ودر كنار
تاريخ گذشته ، امروز خودش را نيز  به زمين مى آورد و درمعرض تماشا مى گذارد.؟
چطور اين همه هماهنگى و برنامه ريزى دقيق مى كنند ؟ خوشا به حالشان ، حتمن
تفكرى غنى پشت اين كارهاست ، به گذشته چسبيدن وآينده را نديدن شايد انسانها 
را به يك افسردگى فرو برد . چسبيدن به گذشته آن هم نه به روز كردنش چندان خوشايند نيست مثل ماشينى ست كه متعلق به دهه گذشته است درسته قشنگه  ولى
 ديگه تاريخ مصرفش تمام شده وكاربرد نمايشگاهى آن بيشترست .
و من پرسه مى زنم ، باز چسبيده به گذشته ، انگارهميشه فكرمشغولى داريم. رفتم آلبالوبخرم ، انجيرهاى سبزمرا به ياد مادرم انداخت . اين تنها ميوه اى بود كه اين اواخرمى توانست بخورد . سال گذشته به راحتى امسال انجير سبز نبود به يادش انجيرى بين دوستانش پخش كردم
و باز پرسه زدم مقاله هايى درباره شاملو خواندم وباز دلم گرفت . انگار هنوز 
زنده ست و داره شعر مى نويسه ، واقعن مرگ مال همه نيست.
به خودم گفتم : به انجير نگاه كن . زيباست

۱۳۹۱ مرداد ۵, پنجشنبه

ديگه اين كه....

هميشه  كتاب خواندن را بيش از بيرون رفتن دوست داشته ام  و در اين روزهاى پردغدغه وپرتلاطم اينترنت نيز راهى عميق در من يافته است و  چقدر ازاين بابت خوشحالم . پيداست كه من با انسان سخنگو نمى توانم ارتباطى برقراركنم.           
خوب ، هركس دنياى خودش را داره شايد علت اصلى اين جريان در راحت نبودن من
با ديگران باشه،  يه چيزهايى براى من تحملش سخته . من دوست ندارم دركنار دوستانم به ساعت نگاه كنم. من عاشق داشتن كلام براى گپ زدنم و  از اينكه خودم نباشم خسته مى شم ، از اينكه ممتد بايد مراقب حرف زدن و بيان نكردن احساسم باشم بدم مى آد. من در لاك خودم بالهاى بزرگى دارم كه خوب پريدن را مى داند اين روزها ، زندگى سرشار از حرف و حديث هاى اجتماعى ، خانوادگى ست.
ديگه خريد كتاب را به كتاب فروش حاذق مى سپارم چون خوب مى داند در هواى گرم
روح چه مى خواهد.
ديگه درمهمانى هاى خود خجالت نمى كشيم ازصاحب خانه قيمت مرغ از رستوران آمده رابپرسيم وتازه سر اين موضوع هم بخنديم.
ديگه اين كه فكر مى كنم همه ما يك وجه مشترك در اين اوضاع داريم واين هم اينه كه
همه ما عصبانى و خسته هستيم.


۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه

براى آنكه.....

روزهاى بدم را
قسمت نخواهم كرد
با تمامى شما كه آن را نمى دانيد
راه مى روم
وگفتن آموخت را تكرار مى كنم
شايد در نوسان روزها
مادرى گردم
براى آنكه نمى دانست
دستم به گرفت وپا به پا برد 

۱۳۹۱ تیر ۳۰, جمعه

سروكله زدن

اين روزها زندگى دچار يك ترافيك سنگين شده وهمه ما در حال سروكله زدن در آنيم
شايد عموم ما به شكلى در ايجاد اين فضا شريك باشيم توقعات و اصطكاكى كه برهم
وارد مى كنيم يك عامل بزرگ اين جريانه و متاسفانه تا ما تجربه فردى لازم را پيدا
كنيم در اين فضا آسيب جدى نيز مى بينيم مثلن چه نيازى به جمع كردن يك عالمه
دوست وفاميل به گرد خود داريم ؟ چرا اكثرن در زمان ناراحتى وعزا وارد گود 
دسته اى مى شويم ؟ ودر ساير زمانها انگار نه انگار در همين خانه بوده ايم .
چيزى بايد در درون ما تغيير كند يعنى بايد براى پايان دادن به كلى از سئوالاتى كه
بى مورد هستند و مدام براى ما مطرح مى شوند مُهرباطل بزنيم . زمان خانه تكانى
وسيعى رسيده بايد براى تحمل بيشترفشارهاى اجتماعى كه چندان كار فردى برايش
كار ساز نيست از فشارهاى داخلى بكاهيم تا شايد صبح هاى روشن بيشترى ببينيم.

۱۳۹۱ تیر ۲۷, سه‌شنبه

روزگارِ

روزگار غريبى ست وقتى همه معادلات زندگى يك باره به هم مى ريزد آدم به هر طرف كه چشم مى گذارد خاطرات مى بيند و خاطرات
ما عجب گره خورده ، گذشته خود مى شويم اين روزها عجب به عالم حيوانات حسد 
مى ورزم كاش ما نيز خارج از هر احساس و تعلقى زندگى مى كرديم
آخه به من چه كه مرغ گران شده وقشر وسيعى درگير يافتن آن به قيمت يك ماه 
پيش اند. و يا اينكه مهتاب سيستانى سوزن دوز معروف كه كارهايش در موزه سعدآباد
و موزه صنايع دستى هست گويا در فقر مى ميرد و من در بين چند نوشته اى كه در 
موردش مى نويسند از قسمت هرگز ازدواج نكرد خوشم آمد شايد از تفكرش در اين باب خوشم آمد آخه من اين روزها موافق اين نيستم كه به صرف ازدواج كردن با هر
نشناخته اى زير يك سقف رفت خوشا به حال روستاى قاسم آباد بمپوركه اگر ازتمدن
نصيبى نبرده ولى صاحب زنانى با دستان و انگشتان سحرآميز هست.



روحش شاد

۱۳۹۱ تیر ۲۵, یکشنبه

ارزش رفتن ها

اين روزها رفتن بزرگان هر صنفى غمى و فرصتى ست براى بازخوانى گذشته.
زيباترين احساس را مى توان در صفحات روزنامه خواند وقتى كه همه فرياد ناجوان
مردى ونبود فضاى ابراز احساس را دارند وقتى كه هنرمند خيلى ساكت به خاك
مى رود عظمت مراسم خود جوش حميد سمندريان ، ما را باز به اين مى رساند
كه باور را باز باور كنيم  و معنى تشكركردن از اساتيد را باز به خاطر آوريم واقعن مثل مرد ، از دنيا رفتن هنر بزرگى ست كه همه را شامل نمى شود واين افراد بهترين الگو در زمان كمبود افراد پاك هستند . تكرار خطى از جملات رد و بدل شده بين هما روستا وپرسشگر مى تواند فضاى بالاى شعور و فهم را در اين لحظات آخر وداع كه معمولن نيز افراد در ايران وضع درستى ندارند به چشم آورد واما پرسش

حالا كه استاد رفت يعنى دنياى ما چه حجمى از زيبايى راگم مى كند؟
هما روستا درلابه لاى اشكهايش گفت: آدمهاى تازه و زيبايى هاى تازه

براستى مرگ براى همه نيست .


۱۳۹۱ تیر ۲۲, پنجشنبه

چه مى خواهى؟

چه مى خواهى ؟
دستان حنا بسته و پيله داررا
پاك و پنهان كنم
رنگى برناخن هايم گذارم
و اندوه لاله هاى غمگين را
از خاطر ببرم
شايد گيسوان عزادار مرا
در باد به رقص خواهى
چه مى خواهيد ؟
از اين تيره بختان ، شرمگين محبوس
صفحه ى سوزن خورده 
تكرار ، تكرار
داستان تكرار هر روز و هر محفلى
گم شويد و بيابان پردرنده را
دشت پاهاى چون غزالم كنيد
چه مى خواهى ؟
ساختنم را نخواهى ديد


۱۳۹۱ تیر ۲۰, سه‌شنبه

در شهر

اين هفته ترددى بيشتر در سطح شهر داشتم جدا از آلودگى هوا كه بر فراز آسمان تهران حكايت داشت وبه نظرم حتا بر كوه نيز پوششى بس سنگين انداخته بود و در آن
تركيب هواى خاكسترى ، كوه به نظر با هوا دست به يكى كرده و همرنگ آن گشته بود
وبجز خطوط سفيد باقى مانده از برف هيچ عظمتى از يك كوه ديده نمى شد .
امايى مى ديدم وآن اين بود كه تهران خوب پيش مى رود شهر با تمام كمبودهاى مالى
كه بّرش مستولى ست باز با چنگ و دندان در حال بازسازى ست و خوب در حال سبز شدن است و ديدن هنرهاى سفال و كاش كارى بر جاى جاى بدنه شهر آدم را به وجد مى آورد ولى از مسير پراز گودالهاى بسيار عميق ودره مانند مسير تهران -
شهريار خوشم نيامد نمى دانم چه تصميمى براى اين همه دره ايجاد شده خواهند گرفت
شايد اگر توان جارى كردن آب را در اين گودالها داشته باشند مسيرى زيبا درست 
مى شد اين هفته من از هنر كار بر روى سنگها بسيار خوشم آمد
در كل با تمام ايام سياه كشور هنوز مواردى چون تحسين ، تاثر  روز را به شب 
مى آورد مرگ فخرى گلستان كه تازه در  50  سالگى به سفال گرى پرداخت ويا
مرگ منصوره حسينى كه تا آخرين لحظه بر پاى خود ايستاده بود همه وهمه شهر
را گرم و زنده نگه مى دارد  

۱۳۹۱ تیر ۱۷, شنبه

عجب تسلايى..


ننويسيد چيزى بر سنگ من
مگذاريد سنگى
بر كف خاك زرد 

امروز وقتى در خلوت وسط هفته براى سفارش سنگ به مزارپدر ومادرم رفتم 
ناخودآگاه زمزمه مى كردم

آغوش باز خاك
چه خوب مى بلعد
از اين سراى تيره
شايد خاك روشن تر ست
شايد خاك شيرين تر ست
ننويسيد چيزى بر سنگ من

 آنقدر با خود زمزمه كردمكه تازه در بازگشت احساس كردم چقدر از رفتنم به آنجا  راضى و خوشحال هستم عجب تسلاى خاطرى يافتم

۱۳۹۱ تیر ۱۴, چهارشنبه

باغ و ....

باغ را چه هراس ست
از پاييز
ازپيچك هاى هرز
بگذاربپيچد بر هر چه كه مى بيند
باز باغ
باغ ست ،گرچه بى بار باشد
گرچه بى برگ
شاخه هاى خود را تنها رها سازد
باغ ، فرياد دارد
در نبود بچه هاى خود
در نبود سايه
وهر آنچه كه پرنده زشوقش رقص را به چشم اندازد
باغ هرس شود يا نشود
باز باغ مى ماند
چُنان كه ما نيزسبز خواهيم ماند 
 

بايگانی وبلاگ