۱۳۹۱ مرداد ۵, پنجشنبه

ديگه اين كه....

هميشه  كتاب خواندن را بيش از بيرون رفتن دوست داشته ام  و در اين روزهاى پردغدغه وپرتلاطم اينترنت نيز راهى عميق در من يافته است و  چقدر ازاين بابت خوشحالم . پيداست كه من با انسان سخنگو نمى توانم ارتباطى برقراركنم.           
خوب ، هركس دنياى خودش را داره شايد علت اصلى اين جريان در راحت نبودن من
با ديگران باشه،  يه چيزهايى براى من تحملش سخته . من دوست ندارم دركنار دوستانم به ساعت نگاه كنم. من عاشق داشتن كلام براى گپ زدنم و  از اينكه خودم نباشم خسته مى شم ، از اينكه ممتد بايد مراقب حرف زدن و بيان نكردن احساسم باشم بدم مى آد. من در لاك خودم بالهاى بزرگى دارم كه خوب پريدن را مى داند اين روزها ، زندگى سرشار از حرف و حديث هاى اجتماعى ، خانوادگى ست.
ديگه خريد كتاب را به كتاب فروش حاذق مى سپارم چون خوب مى داند در هواى گرم
روح چه مى خواهد.
ديگه درمهمانى هاى خود خجالت نمى كشيم ازصاحب خانه قيمت مرغ از رستوران آمده رابپرسيم وتازه سر اين موضوع هم بخنديم.
ديگه اين كه فكر مى كنم همه ما يك وجه مشترك در اين اوضاع داريم واين هم اينه كه
همه ما عصبانى و خسته هستيم.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ