۱۳۹۱ تیر ۱۷, شنبه

عجب تسلايى..


ننويسيد چيزى بر سنگ من
مگذاريد سنگى
بر كف خاك زرد 

امروز وقتى در خلوت وسط هفته براى سفارش سنگ به مزارپدر ومادرم رفتم 
ناخودآگاه زمزمه مى كردم

آغوش باز خاك
چه خوب مى بلعد
از اين سراى تيره
شايد خاك روشن تر ست
شايد خاك شيرين تر ست
ننويسيد چيزى بر سنگ من

 آنقدر با خود زمزمه كردمكه تازه در بازگشت احساس كردم چقدر از رفتنم به آنجا  راضى و خوشحال هستم عجب تسلاى خاطرى يافتم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ