۱۳۸۹ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

17 اسفند




باز امروز ست،که حرفی دیگر برای گفتن خواهد داشت .بدست آوردن هیچ چیز راحت نبوده است .عجیب ست که هنوز مرز وحریم مردان وزنان اینقدر تفاوت دارد. انگار خداوند به گروهی گفته شما قیم و مبصر این جماعت باشید، هر کس نظری می دهد. آمده اند همه چیز را

گرفته اند، و فقط دلمان را به این خوش کرده اند که بگویند

روز ،مادر وزن بر ما مبارک

با ما طوری برخورد می کنند، انگار بچه هستیم وبا یک آبنبات می توانند ما را گول بزنند. چه شد که فاصله ما تا این اندازه عمیق شد.

یکی در چادر رفت و دیگری در روسری یکی زینب ماند و دیگری غریب ، با این اسامی و قیافه، گرگ ها رابسویمان راهی ساختند.

چه بلایی بر سر ما آوردند ؟ چیزی کم از بردگان سیاه نبوده ایم .اگر سیاهان در زمین های دیگران مورد آزار و اذیت بودند.

ما در خانه خویش اسیر بوده ایم .حال این اسارت یا با فقر بوده یا با جهل
ونداشتن فرهنگ کافی و یا اینکه آنها ما را شریک نمی بینند.

پس کجای این پیوند مبارک می شود ؟ چه بسیار زنانند که شاید در انتهای عمر خود ، از دست زندگی قبیله ای رهایی یافته اند.

آنجا که سایه اوامر خانواده جدیدش غوز بالا غوز شده و حریم خانه او را محل تاخت تاز خود ساخته اند.

نسل های بر باد رفته ما آسیب زیاد دیده اند در این جامعه مرد سالار، سالیان جایی برای یک صدای دیگر نبوده .

چند سال دیگر زنان باید نفیر خود را بلند سازند؟ قانون عجب سخت برای ما کند تکان می خورد.

روز جهانی زن است .جای بسی امید ست که با تمام کاستی ها زنان در ایران با هوش خود زندگی مشترک را به مرد ان آموخته اند .

اگر می خواهی باشی باید ما را قبول کنی قرار نیست من بابت عقاید وآرزوهای به حقم لگد بخورم. زندگی ما به هم گره خورده.

زنان خواب رفته باید بیدار شوند. نباید تردید کرد به امید این روز


۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه

زنی خواهم کشید در روز جهانی زن




نمی خواهم که یک روز مال من باشد

سراسر جنگ و فریاد

که می خواهی بگویی یک روز دارم

زنی خواهم کشید

سفید

زرد

سیاه

نه در مطبخ ،نه در محبس
غزالی در دل دشتم

مرا آزاد بگذارید

۱۳۸۹ اسفند ۱۱, چهارشنبه

در این زمان و گذشته


این روزها قلبم سنگین ست.کاش همان طور که لباسم را آویزان می کنم جایی نیز برای قلب خسته ام می یافتم.کجا آویزش کنم؟در کمد ، یا که در تراس.جا رختی کوچکی آنجا دارم،شاید هوای بیرون شوکی به آن دهد.آره هوا ،هوای تازه ...حتا در این شهر آلوده هنوز می توان نفس کشید.می توان بی تفاوت به همه بدی هایی که درحق هم می کنیم ،خوشبین به آینده باشیم. چقدر زندگی در این فضای رعب و وحشت تجربه آور ست.تجربه گرانی ست ،ناراحت نیستم ،ولی چطور زندگی را بر دوش خود حمل کنیم.در هر دهه از این عمر گرانبها حوادثی عجیب بوده،گاهی فکر می کنم من چقدر جریان دیده ام .بچه های کوچک این نسل چقدر خاطرات در آینده برای گفتن خواهند داشت،امیدوارم
فردایی بهتر از ما داشته باشند .فردایی پر از خنده و دویدن. با هر لباسی و با هر طرز فکری. مگر مهمه که چه مسلکی دارند؟کشورشان
کجاست؟ و شخص مقابل آنان چه دینی دارد؟ حرف اول را اخلاق می زند. بگذار کودکان مان در باد دست به موی خود برند ،و همانند
بچگی من بازی های گروهی کنند .مثل وسطی ،مثل هفت سنگ و .....عجب دنیای زیبایی بود. کودک بودیم وخارج از دنیای بزرگان.
چه شد که کودکان ما از هم ترسیدند ؟.چه شد که عمه و دایی و عمو و.........غریبه شدند؟ مگر در دوران ما ،همه را نداشتیم ؟
شب ها روی پشت بام ها و یا حیاط می خوابیدیم. داستان می گفتیم و از اوضاع روز می گفتیم .چقدر زیبا بود. عصر که می شد از پای
تلویزیون سیاه و سفید بلند می شدیم تا با بچه های محل بازی کنیم. فروغ ،فروزان ،لیدا ، یادتان بخیر .افسوس که روزبه را
گرگ ها دریدند.
و مرا مدت هاست که از دنیای کودکی ام خارج ساخته اند. چه بی رحم بودند . کودکی زیبای من با مرگ روزبه مرد و من هرگز دوست ندارم به بچگی ام و دوستانم فکر کنم .هرگز
در اینجا من بدون فروغ و لیدای عزیزم زندگی می کنم .آنها سا لهاست که رفته اند ،هر چند در این دوران سنگین گل سینه محبوب
همیشگی من هستند. بله زندگی برای من بازی سخت عجیبی داشته است .
قلبم سنگین ست نه بخاطر گذشته بلکه برای همه هموطنانم که در این سن همه چیز من هستند . شاید انتقام روزبه ،فریده و....را
بگیرند. نگو در تمام کوچه ها و جوی ها دنبال او نگردم. نه. این روز ها گذشته ام بد طوری آزارم می ده.
اگر به کوچه هایم نرسم ،ولی آرزویم ساختن دوباره آن برای کودکان ست. لیدا عزیزم برای روزبه متاسف هستم .


۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

10 اسفند

روزهای پر تشنج کم نداشته ایم .کیست که امروز حقایق را نداند ؟تلاش برای رسیدن به یک زندگی در خور انسان درجوامعی آسان به

دست نمی آید، در این سرزمین پهناور همیشه در کشمکش این یافتن ها بوده ایم. تصور می کنم تا افکار ما بر پایه اصول درستی بنا نشود.هیچ چیز درست نخواهد شد .باید اعتماد ،نظم ،قانون و رعایت حقوق یک دیگر را باور کنیم .باید دست از ریا و منفعت طلبی برداریم .بشر ضعیف تا این خصائص را دارد خانه آبادی نخواهد داشت.


آیا باز

شکفتن شقایق ها را بر کوهساران
نیلوفران آبی رابر تالاب ها


و پرواز پرندگان را بر فراز

شهر خواهیم دید

تو بگو

ما شکفتن را از نو خواهیم دید

ما باز شدن

ما بیدار شدن

و لبخند زدن را بر لبان همه خواهیم دید

آیا باز

دانه ها بر کوهها می نشینند

ما شکفتن را خواهیم دید؟


۱۳۸۹ اسفند ۹, دوشنبه

چه می شد؟

هنوز برنامه اسکار 2011 در جریان ست .همیشه درزمان اجرای این برنامه ها به تفاوت فرهنگ کشورها و شیوه پرورش نسل ها فکر می کنم. در صد وسیعی از این شکوه ، شاد می شوند، به گمانم حتا آن قشری نیز که خودش در پوشش ست شاید بدش نیاید که رنگی ببیند .اگر از آدمهای ضد رنگ و ضد شادی بگذریم .می توان مثل ساکنین این کشورها هم علم را داشت هم پیشرفت کرد هم آزادی را داشت .


آنچه که در این دوران بر ما گذشته را برای هیچ بشری آرزو نمی کنم .جنگیدن و جنگیدن وترس و هیاهو بوده .حتا به راحتی پا به یک عروسی و یا مراسمی نگذاشته ایم. این روزها مرده هایمان نیز با آرامش دفن نمی گردند. اینجا خود برزخ است.

دیگر بهشت و جهنم مان نیز گم گشته .عدم امنیت، نداشتن رفاه ساده، و فحاشی و ناسزا گفتن کلام قشری ست که تمامی ابزار رعب و وحشت را در دست دارد. هر روز سوژه ای داریم انگار گروهی از سر بیکاری یا باید فحاشی کنند و یا چون قانونی برای بررسی نمانده دنبال قوانینی برای سگ ها باشند. بیچاره سگ ها .حداقل وفای آنان را همه می دانیم. با وجودی که خودم سگ ندارم ولی آرزویم داشتن آن است .به گمانم در چشمانشان چنان صمیمیتی وجود دارد که بندرت در اطراف می بینم। چرا وجودش را دوست نداریم؟ آیا به گروهی که آن را دارند حسودی نمی کنیم ؟در دین ما چیزهای زیادی نقض می شه پس چرا آنها را نمی بینیم؟ این همه کینه از کجا آمده که حتا وجود یک موجود بی زبان را تحمل نداریم .
بابا آخه نمی شه وارد ریز ریز حریم زندگی ما نشید. بهتر نیست جلوی انداختن خلط بر روی زمین را بگیرید و آموزش داشتن دستمال را به مردم بدهید .کف مسیر تردد پر از آب دهان ست. نمی شه کمک کردن به مردم رادر برنامه داشت.
بیاموزیم که اگر نذری دارید به مستحق آن بدهید. گره ای را باز کنید. قرار نیست هر کجا خواستیم به دین بازگردیم. مگر حضرت علی
شبانه به خانواده های نیازمند کمک نمی کرد. حتما"نمی خواسته کسی او را بشناسد ،در حالی که اینک سفره های جور واجور به اسم
امامان خود می اندازیم بهترین غذاها ،میوه ها و ظروف را پهن می کنیم. پیراهن های فاخر و طلاجات خود را می آویزیم که چه کنیم؟
خدا را فریب دهیم. مگرپشت تمامی این کارها فلسفه دست نیازمندی را گرفتن نیست .
چه می شد اگر تربیت می کردیم. رحم و بخشش را سر لوحه کار و زندگی خویش قرار می دادیم کار را به کاردان می سپردیم و قوانینی
سریع و راحت را برای این کلان شهر که پر از آپارتمان است صادر می کردیم این نیروی عظیمی را که در خدمت داریم به پاسداری
این مردم می گذاشتیم و با گوش شنوا صدا را پاسخ می دادیم.
درد اینجا ست که فرع را گرفته و اصل را ول کرده ایم. می توان نوشت ونوشت و نوشت. خدایا چرا نمی بینند؟













۱۳۸۹ اسفند ۶, جمعه

در فراغت

در فراغت

درها را باز می کنم

پنجره ها را هل می دهم

شاید بیایی

شاید اشک هایم

تمامی شیشه ها را پاک کند

اشک هایم را به پای گلدان ها می ریزم

نهالی سر بر آرد

در فضای تنگ خانه

تا نفس هست

آواز تنهایی نخواهم داد

۱۳۸۹ اسفند ۳, سه‌شنبه

خدایا زن و...............................................................

سوم اسفند است . خسته می روی. خسته می آیی. روزنامه ای می خری. ورق می زنی .می گردی . امان از یک خبر خوش ،بیشتر مرگ می بینی .شاید خوش شانس تمام مجرمان ، همین جناب عقرب سیاه باشد . مردی که با بیش از 30 تجاوز گویا فقط حکم شلاق گرفته وجناب آزاد خواهد شد .حکم تبرئه برای این جانی که به طرز وحشتناکی همه آنها را شکنجه داده .اشکم را در آورد.

به کجا فریاد بریم وقتی قاضی به این شکل حکم دهد؟

آخه خدایا ،عدالت تو کی به ما می رسد؟به من نگو نمی بینی، پس چرا جوانان زیر سن ما را د یدی؟طفلک بهنود ،دل آرا و یک عالمه

جوان دیگر. چشمان گریان مادران و نگاه های بهت زده پدران را نمی بینی؟ ترازوی عدل تو در ایران بدجوری با باد در حرکت است.

خشونت ،بی تربیتی ،بی قانونی ،رشوه خواری در این خانه مالک شده ،ما مالک نمی خواهیم همه کدخدا یند .دیگه از رعیت نباید خبری باشه .خدایا این عقرب را له کن .اجازه نده بقیه آنها بیرون بیایند. زن وبچه در شهر است و مردان در حبس.

نگو در خانه بمانیم و جیگ نزنیم . هر چیز حدی دارد

خخخخخخخخخدایا زن و بچه در شهرند.... مردان در حبس.

۱۳۸۹ اسفند ۱, یکشنبه

اول اسفند-اسارت

روزهایمان چندان با اسارت تفاوتی ندارد .وقتی به راحتی از دیوارهای فکرت ،و کلامت نتوانی عبور کنی، مثل یک عروسک کوکی
می شی رویاها یت را در فیلم ها می جویی .دیگران برایت برنامه تنظیم می کنند ،و مدام امر ونهی می شنوی و هر گاه پایت را از نبایدها عبور دادی یک عالمه وکیل وصی می بینی درست مثل آن زندانی که در حبس خط و یا علامت می گذارد .باید از خودت نموداری بکشی یک روزهایی مثل امروز قلبت هم باتو بیگانه می شه. حوصله ماندن در جسم خودش را نیز ندارد .

هی زمزمه می کنی، به خودت می گی:

شاید دلاوری ست

جنگجویی ست ،دوست نما

که لباس گرگ دارد

می گویم: رد شو

جنگجوی ، دوستی بیش نیست

اسلحه اش شاخه های سبز

بخند ،نترس

هر چه هم کند

روزی آشنایت شود

غریبه نمی ماند


زمزمه ات کم می شه . انگار دیگه از زندان بانت نمی ترسی. بالاخره او تو را خواهد شناخت. دوران اسارت می گذرد.






۱۳۸۹ بهمن ۳۰, شنبه

به سوی.................................................



lمی روم ، به میدان

که می گویند:

چشمان سبز شهرند

و گلهایش

زنان ومردان

انبوه آدم ست

که با طنین نفس های خویش

آهنگ راه را ترنم دارند

آهای آقا

میدان کجاست؟

مسیرش چیست؟

و تو بانگ می زنی

نمی بینی

دنبال کن

با صدا برو

تو تنها نیستی




۱۳۸۹ بهمن ۲۸, پنجشنبه

بچه هایم

ما مترسک نیستیم

و این جا دشت پر خار نیست

ماشین ست ،خانه ،و حیات

مگو نمی دانی؟

نوروز نیست،

آتشی ست که شعله در این دیار دارد

مرا دریاب

این جا سرزمین رستم هاست

کاوه ها ، آرش ها

گم کرده را می یابی

بچه های ما

آرش اند ، کاوه اند

بخدا رستم اند

نه مترسکیم ،نه پوشالی

بیگانه اید

سرزمینم را می خواهم

من تمامی

سهراب ها ،بیژن ها ،سامان ها

ترانه وآرزوها را می خواهم

علی کجایی؟

خواهرت را می بینی ؟

با ندا وفاطمه هستم

کجایید؟

بیا

دشمن در کمین ست

ما با همیم

ندا ،فاطمه بیا

۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه

تا کی؟

تا کی اسیر این و آن باشیم ؟

کتاب عدل بینیم

و

عدالت خفته باشد

تا کی فریاد ،فریاد ؟

پیراهن را دریدن

حق را ناله کردن

زنجیر ها را دریدن

با صدای پر شتاب


آواز انسان دادن

تا کی تا کی ؟

سرزمینم ، سرزمینم

تا کجا باید رفت ؟

خانه ها خالی ،کوچه ها سرد

این چنین ست ،کوچ کردن ،ترک کردن

سراسر فرش قرمز

با تفاخر ،با تکبر

می کوبم ،بیابان را ،دشت را ،جنگل را

کجایی تو ؟ کجایی؟

نمی گویی گناهم چیست؟




۱۳۸۹ بهمن ۲۵, دوشنبه

25بهمن1389

روزها آبستن اخبار ست .بندرت در آن یک شادی نهفته است، و یا اگر باشد پوسته سخت آن به جز با آسیب رسانی نمی شکند.

و یا هیچگاه به دنیا نمی آید. حوادثی که رخ می دهد مستحق ما نیست. نباید ساده ترین حق افراد چون جنینی مرده گردد که نیامده مرده است. برای چه نیامده باید به خاک رود ؟خاک برای کاشتن ست، برای دانه هایی که چشم بدان دارند تا برویند. هر چیز مکان خود را می طلبد .درخاک نباید خواسته های به حق ما بمیرد.

دیروز سالگرد فروغ فرخزاد بود. او شاعر دوران نوجوانی من وحتا همین ایام من ست . او مجموعه ای از تمام گفته های درون من و ما ست.هر کس هر چه می خواهد بگوید. او را تاریخ ما معرفی می کند و پاک شدنی نیست .سال ها پیش بیماری جذام و بیماران بیگناه آن را او به من شناساند . فیلم ((خانه سیاه است )) او ، واقعیتی از آدمیان ست ،که انسان هستند. با تمام آن احساسات ، ولی از داشتن چهره محرومند .طی سالیان گذشته چند نفر کار او را کرده ؟ کاش زنده بود و فیلمی از سیاه کاری های این بشر را به تصویر می آورد .فیلمی مستند وسیاه وسفید درست عین جذام خانه بابا باغی .

من عاشق حرف های رک وصریح او هستم .سال ها گذشته ولی راست نمی گوید، وقتی می گوید:


تا به کی در ره یک لقمه ی نان

صیغه ی حاجی صد ساله شدن

هووی دوم وسوم دیدن

تا به کی ظلم وستم ،خواهرمن؟

۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه

ورقی از تاریخ گمنام

چند روز پیش مطلبی با این مضمون داشتم.

در تاریخ 23 بهمن سال 65 به مناسبت دهه فجر انقلاب تیم های فوتبال منتخب چوار شهری از توابع استان ایلام ومنتخب جوانان استان ایلام در ساعت 16 مسابقه فوتبالی برگزار می کنند.

نیمه اول این مسابقه با پیروزی 2 بر 1 تیم جوانان استان ایلام به پایان می رسد. در بین دو نیمه حسین هزاوه مربی وبازیکن منتخب

چوار به سایر بازیکنان می گوید. فرض کنید در خط مقدم جبهه هستید، با دلاوری بجنگید، در حالی که 10 دقیقه از نیمه دوم گذشته بود

هواپیما های عراقی زمین فوتبال رابمباران می کنند .شهید حسین هزاوه سعی می کند با فریادهای خود همه را روی زمین بخواباند.

بعد به سمت کودک 5 تا 6ساله خود می رود و او را بغل می گیرد، تا در امان بماند و......

امروز تازه بعد از سالها تماشا کردن فوتبال، متوجه یاد آوری این روز شدم .شاید اگر این مطلب را نخوانده بودم .اصلا" متوجه عظمت این حرف نمی شدم .یعنی بعد از گذشت این همه سال نباید فدراسیون فوتبال بزرگ داشتی در خور آنان برگزار می کرد .

این یکی از بزرکترین فجایع تاریخ فوتبال دنیا ست، ولی آیا کسی صدای ما را شنید؟ چرا دنیا از این قتل عام نفهمید.

یعنی چون مردم ایلام صدایی ندارند ما نباید با ابعاد این جنایت آشنا شویم. امروز فوتبال پیروزی و راه آهن اولین گام را در این راه

برداشت .افسوس که بسیار دیر است و عده زیادی رنجیده خاطر هستند.

براستی آیا این برگی از برگ های تاریخ ما نیست؟

۱۳۸۹ بهمن ۲۳, شنبه

مصر

دیروز حسنی مبارک رفت. خفت و خواری چیزی نیست ، که با رفتن پاک شود. او می میرد ،ولی خانواده اش هرگز ننگ فرعون شدن را از چهره خود نخواهند زدود. بی آبرویی می ماند. یعنی پول و قدرت اینقدر انسان را از همه چیز دور می کند؟ چقدر می توان خودشیفته گشت؟ آیا تملق و چاپلوسی خارج از تصور اطرافیان، یک فرد رادر این خود شیفتگی می اندازد، به گمانم آدم خودش نیز باید مستعد و ریا کار باشد ،که مردمش را به این ذلت در آورد برایم سخت ست که انسانی را در ظاهر ملائک ببینم، ودر باطن یک ابلیس.

این چنین افرادی باید طرد شوند. آنها ویروسی هستند که همه را مبتلا به خود می سازند .هیچ حقی برای کسی قائل نیستند با نگاهی به قبل و بعد از حکمرانی آنان خوب متوجه می شویم، که برای اندوختن این ثروت چگونه اقتصاد کشورشان را به رکود
انداخته اند .حالا بروید و انبوه چمدان های خویش را باز کنید .
هی بپوشید وجواهر عوض کنید .هیچ یک دلتنگی شما را کم نخواهد کرد .تبعید شدگان همه به امید برگشت زندگی می کنند ،ولی این شامل شما نمی شود. شما مهره سوخته ودرون موزه وحشت شده اید. این پایان تمام امیران ست.

۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

وبلاگ من


من یک ساله شدم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


روز تولدم که می شه، احساس سنگینی سختی دارم .در کنار تمام تبریک و بوسیدن ها آنقدر زندگی ام را مثل فیلمی جلو وعقب می برم،
که حتا لذت روزانه زندگی خود را نمی برم. همین حس را در شروع سال نو نیز پیدا می کنم. ا ین بحث آمدنم بهر چه بود ؟در این لحظات دگرگونم می کند، ولی این نوشتن با همه چیز فرق می کنه، برایم همان سوپاپ دیگ زودپزست که فشار درونی مرا تنظیم می کنه. دیگه مشکلات کشورم،مردمم،مادرم که روز به روز بیشتر ناتوان می شه وخواهرم که ..........را کناری می گذارم، وآقا به شکلی حال می کنم . منم و منم . در زندگی کاملا"خصوصی خود به هیچ چیز به جز آزادی فکر نمی کنم. من این خواسته را برای همه جوامع آرزو می کنم .هر سوژه ای از افتادن یک برگ، تا سکوت وشلوغی، شهر مظلومیت هر انسانی، ونبودن هر عدالتی ،مرا به صدا در می آورد.نمی دانم این نوشته های کوتاه و بی تجربه چه سر انجامی می یابد .هنوز تا بزرگ شدن وتجربه وصدا پیدا کردن خیلی مانده است.
نمی دانم در نوشتن چقدر جانب احتیاط و روابط و ذهنیات خودم را خواهم کرد.نمی دانم آرزویم شروع هر کاری برای همه ست .
سن مهم نیست بگذار در کاری که دوست داری یک ساله شوی. مثل من .خوشحالم دوام آوردم ،و همین برایم نوید آینده بهتر است.
من یک ساله شدم مبارکه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

کتاب ها و طبقات

این روز ها هفته ای یک بار برای سفارش کتاب هایی که می خواهم، به کتاب فروشی خوب محل می روم .اسامی کتاب هایی را که در

روزنامه های مورد اعتمادم می بینم ،یادداشت می کنم ومی خرم. طبق معمول که منتظر خبر متصدی آنجا بودم ، سری به طبقه های

کتاب ها زدم .نویسنده های معاصر را چندان نمی شناسم .مدت ها بودکه از متصدی برای خرید سئوال می کردم ولی اینک از روزنامه کمک می گیرم.

چشمم به اسم بهاره رهنما افتاد مدتی ست که نوشته های لطیف و منطقی زیبایی از او در جراید می خوانم.

کتاب او چهار چهارشنبه و یک کلاه گیس است.

هنرپیشگی ،تحصیل ،بچه داری و نویسندگی....واقعا"چند نفر زن در کشور ما جسارت و توان انجام این کار را می یابند .راستی

چقدراز عمر با تلاش برای رسیدن به آرزوهای کوچک وحق مسلم سپری می گردد.من مطمئن هستم آرزوهای بزرگ حتا در همان نطفه خفه می شود .

آرزوهای زنان زیادی در محیط های پر تنش وسنتی ما لگد کوب می شود.
مدتی پیش دخترم سفارش کتابی از حسین پناهی داد، وقتی در بین طبقات دنبال کتاب او بودم ،چندین جلد کتاب دیگر از او را دیدم.
اوهم هنرپیشه بود. آدمی عجیب با زندگی نه چندان راحت ،وقتی پشت جلد کتابش خواندم.


با قطار بیا جنوب و

آن جا پیاده شو!

هر کجا با بونه یی دیدی بو کن!

من اون جام!

زیبا بود.متصدی صدایم زد. کتاب هنوز وارد بازار نشده.



























۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

اغثشاشات در کشورهای عربی

یک روز که حتا فکرش را نمی کنی می رسد ،و در صدر اخبار وقایع تظاهرات در مصر،یمن،تونس....را می بینی. در وحله اول


تصورش برایم سخت است ،که باور کنم همه شروع به انقلاب کرده اند یعنی چه؟یعنی یک شبه همه دموکراسی می خواهند.


اینکه زنجیروار دست به یک چنین خواسته هایی بزنند در خور توجه است. اگر مردم دنیا متوجه مشقاتی گردند که بر آنها روا شده


باید شاد شویم . همه انسانها چه زن وچه مرد باید حقوقی در خور شان خود داشته باشند و نباید در حد کاغذ باشد. بشر به سمتی خواهد رفت که هیچگاه فرعونی ،شاهی،و خدایی نخواهد دید .همه مردم باید حق فریاد کشیدن را داشته باشند .تحولاتی که بسیار سریع در حال وقوع ست . یقینا"باید نهیبی برای تمام دیکتاتورهای دنیا باشد .

این فریاد ها کشور به کشور خواهد رفت .این کوه یخ قسمت اعظم خود را در پنهان دارد از اینکه مردم قتل عام نشدند و ارتش به مردم احترام گذاشته بسیار شادم . وطن و ارتش چیزی بالا تر از خواسته های یک فرد و یا خانواده اش باید باشد.

زمان داشتن داروغه تمام شده .

۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

جمعه-بهشت زهرا

بهشت زهرا بر خلاف سابق، فقط محل دفن نیست .گوشه کوچکی از تاریخ ایران است .مسیر را که طی می کنی .تا به آنجا برسی اندوه و سنگینی باری که به دوش می کشی خفه ات می کنه. هر سنگی داستانی در خود دارد .با این همه خفته ی آنجا هیچگاه قلم باز نمی ایستد .می توان نوشت ونوشت. پایانی این نوشتن نخواهد داشت.
مدت هاست که همه ، آنجا آشنایانی قدیمی شده اند.انگارعزیزت تنها نیست و همین خداحافظی بازگشت به خانه را راحت تر می سازد.
انبوه پسران و دختران کوچک گل فروش، که در این سرمای صبح مشغول کار هستند. کلافه ام می کند. به راستی محشری ست.

جاده اشک وغم وخاکسترست
این جاده که بهشت می رود
گل ها ریخته اند
سنگ ها در انتظارند
همهمه وغوغایی ست
این ره که آشنا نمی داند
گود می کند، سنگ می زارد
گور کن پیر محل
گلاب ست که می ریزد شمع ست که می سوزد
این چه محشری ست
که در خاموشی تو می رود

۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

پدرم



12سال از رفتن پدرم گذشته است. هنوز به نبودنش عادت نکرده ام. هنوز روزهای زیادی دلم برای بحث و مشورت کردن با او تنگ می شود.او هیچ انتظاری از ما نداشت .همه ما همیشه در زیر بالهای او سالها زندگی کردیم به گمانم او به سختی سنگ و به شکنندگی شیشه بود. کتاب تاریخ باز نشده ای بود که داستان ها در خود انباشته داشت.



سالها بود که در خودش زندگی می کرد.او بزرگترین شانس را که همان شناخت بهتر دیدن دنیاست به من داد .می دانم همه نقاط منفی زیادی داریم ولی لایه های مثبتی که او به من داد بیشتر نمایان گر است .روزهای نزدیک شدن به هر سالگردی سخت است. نمی دانم خانواده های زیادی چگونه این ایام را می گذرانند؟ بسیار سخت است .زندگی را نباید گرفت. دادن زیباترست



اواخر زندگی پدرم ، خستگی را در کلامش به خوبی می دیدم احساس می کردم دیگه زندگی را نمی خواهد .شاید همین رفتنش را



برایم راحت تر کرد. او سالها چون پرنده ای در قفس گرفتار بود. فکر می کنم با مرگش از این قفس گریخت.
هر جا که هستی آرزویم آرامش توست.



۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

حس غریبی


در شهر غریبه ای بیش نبود. این جا برایش بیشتر به یک کشور بی هویت می ماند،تا جایی که او در آن شناسنامه گرفته بود . چقدرغریب می نمود در این گسترده شهر.مردمی که رد می شدند هیچ حال وهوای محیط او را نمی دادند سالها بود که گمشده ای در بین این مردم بود و روز به روز بدتر هم شده. درصد وسیعی آنقدربه خود می رسند که به سختی فراموش می کردی نکنه تازه از سفر

آمده اند ، ولی در عمق وجودش مشکل را در خودش می دید تا آنها... سالها بود که اصل جای خود رابه فرع داده بود دلش

می خواست همت بیشتری از مردم می دید. او دنیای بی تفاوتی انان را دوست نداشت انگار این جا یک هتل بزرگ،ویا فرودگاهی بود. آن گروهی نیز که با شتاب و بی توجه به همه چیز از کنارش می گذشتند گاهی به گمانش گرفتار تر از تمام تصورات او بودند. واقعا"مشکل برسر ظاهر افراد نبود او از اینکه این خانه بی سرپرست مانده بود گله داشت. هر کس ساز خود را می زد و این بدترین حالت برای مجموعه ای از یک ارکستر بود .گله داشت از مردمی که با سیلی صورت خود را سرخ نگه داشته اند وشاید این پودرست که زردی را می گیرد. عجب گاهی هوس لی لی رفتن به سرش می زد، به یاد کودکان که هر کاری دلشان می خواهد انجام می دهند و هیچ باز خواستی ندارند .همه بر روی ثانیه ها عمر را می گذرانند و این برای غریبه سخت بود .دلش صمیمیت و صفای دیگری را می خواست. خسته بود از تمامی قاب های به دور انسان ها .
آموخته هایش در رفتارهایی که می دید کار او را سخت تر نیز ساخته بود مگر نه اینکه

این خانه سرزمین ماست اگر حافظ آن نیستیم به بقیه که عشق بدان دارند رخصت کار دهیم. غریبه رسید زنگ زد وزمزمه کرد:


این زمستان بهار آرد.

۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

پیاده شو


نقطه صفر است


پیاده شو


بی خیال


آینده


آینده


مه همه جا را گرفته


درخششی نمی بینم


اینجا خود صفرست


اینجا اعداد


اینجا رنگ ها


و


احساس


باید پیاده بروند


دنبالش نرو


زمین مال کی ست؟


تو نیستی.

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

دندان


او نگاهش می کرد. صورت ساکت ودرهم خواهرش نشان از مشکلی داشت. نمی توانست بی تفاوت باشه، روز اول گذشت،دوم و سوم نیز سپری شد نمی دانست کجای کار خودش می لنگد؟ چرا طی این سالها به دنیای بسته خواهرش نتوانسته بود وارد شود؟مثل کلاف سر در گم
می ماند. تا اینکه یک روز صبح به صدا آمد وگفت دندانش درد می کند ،باز غافلگیر گشته بود مادر دل نگران بود این آخرین دندان آسیاب
خواهرش بود. دکتر نتوانست کاری کنه وآن را کشید. او را به خانه برگرداند زنگ در را که زد از شادی کودکانه او که با افتخار یک دست را به آسمان برده بود متعجب شد انگارپیروز از یک جنگ برگشته متوجه وخامت اوضاع شد صحنه زندگی برای افراد ضعیف چقدر
کوچک و شادی بچگانه آنها چقدر عجیب و کم می تواند باشد. از اینکه او متوجه بد جریان نیست و نمی داند که بدون دندان مشکلات او در پیش است چکار می توانست بکند؟برای دلداری به خودش به فکر دیگری افتاد. حالا او مشکل دارد ولی دیگرانی که ساده همه چیز را
می بینند چی؟آن گروهی که پاک کردن صورت مسئله را تنها راهکار می بینند چی؟این ها کی هستند؟این که مورد دارد. دیگرانی که تمامی
دندان هایشان سر جای خود شان ست و خوب غذا می خورند و فریاد می کشند چی ؟آنها چی؟این دو گروه در چه چیزی تفاوت دارند ؟
این طفل معصوم که زود شاد می شه بقیه چی؟آنها که سیری عطش ناپذیری دارند و هیچ چیز نه سیرشان می کند و نه شاد .
برای نگاه نکردن به خواهر با تمام وجود مثل یک جغد سر را چرخاند کاش عکسی از او که دست را به علامت پیروزی بالا برده بود داشت پیروزی همیشه بزرگ نیست و در پشت خود مشکلات بیشتری به دنبال می آورد آنچه که در لحظه ای موفقیت آمیز است در
زمان نه چندان طولانی شکست را به دنبال خواهد داشت .
او فردا دربازگشت به خانه خود ،با صدای خواهر برگشت .خواهرش ३ انار کف دستش گذاشت و گفت دیگه دندانی برای خوردن نداره
او همیشه با دیدن انار به یاد شعری می افتاد که انار های روی درخت را به فانوس تشبیه می کرد.
و از این زمان برایش خیلی سخت می شد که به آن فانوس های آویزان نگاه کند و یاد دندان نیفتد.

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

قضاوت "دل آرا"


خواندن مطلبی در باره دل آرا که سال گذشته اعدام شد دقایقی مرا باز به سال گذشته برد دختری که با کمک دوست پسرش دختر عموی
پدر خود را کشته بود و در ابتدا قتل را پذیرفته ولی بعد منکر آن شده بود
ماجرا بیشتر به فیلم های غربی می ماند شیطنت و بی تجربگی که البته قوانین یک کشور هیچکدام را نمی پذیرد .
دل آرا در ایامی که در زندان به سر برد بیشتر هویت پیدا کرد تا در خانه پدری . افسوس که زندگی همیشه شانس دوباره به انسان ها
نمی دهد। همیشه پایان یک ماجراجویی بی دردسر تمام نمی شود این همان قسمتی ست که اکثر پدر و مادر ها می گویند ولی تا سر گروهی به سنگ نخورد و آن را لمس نکنند باور ندارند। به هر حال در خبر کوتاه درج شده نوشته شده بود .

که همدست دل آرا در زندان خودکشی کرد به همین سادگی!!!!!!

این چه معنایی داشت یا او گناهکار اصلی بوده و یا اینکه از فرط شرم و گناه از بابت بازی دادن یک دختر عاشق وبیگناه ومعصوم

دست به این کار زده .حتما" مثل من کسانی هستند که اشک اندوه ریختند. یقینا"تمامی کسانی که در این پرونده دست داشته اند باید
وجدان خود را جوابگو باشند آیا حکم با شتاب ونا عادلانه نبوده؟
آینده جواب همه سئوال های ما را خواهد داد اما افسوس من آن را اینک می خواهم

به هر حال آینده در کمین ماست تلاش کنیم حق را به حق دار بدهیم


او بر افتتاحیه‌ی یکی از نمایشگاه‌های خود چنین نوشت:
« من که از چهار سالگی زندگی‌ام را با رنگ‌ها تقسيم کرده بودم، در آستانه ۱۷ سالگی آن‌ها را گم کردم. سرخ کبود را به جای لاجورد گرفتم و جای آسماني، خاکستری پاشيدم. من رنگ‌ها را گم کردم و اينک تنها چهرهای که هر روز در برابرم ديده مي‌گشايد، ديوار است.
من دلارا دارابی ۲۰ ساله، متهم به قتل، محکوم به اعدام، سه سال است که با رنگ‌ها و فرم‌ها و واژه‌ها از خودم دفاع مي‌کنم.
اين نقاشي‌ها سوگندی است به جرمی ناکرده. تا مگر رنگ‌ها مرا به زندگی بازم گردانند.
از پشت ديوارها به شما که به ديدن نقاشي‌هايم آمده‌ايد، سلام و خير مقدم مي‌گويم»


به هرجهت برای آنکه بی جهت کشته شد چه می توانم بگویم و برای دل آرا به جز دادن زمانی دوباره چه کاری می توانستیم بکنیم.

خداوند به همه ما آرامش و بخشش عطا کند . آمین.

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

دلخوشی


هستی پیراهن را روی تخت پرت کرد ورفت. دل ودماغ هیچ کاری رو نداشت.انگار سالهاست که می دود.انبوه ظرف های نشسته

و لباسهای چشم انتظار او در ماشین به اضافه تمامی افکاری که اذیتش می کرد حوصله هر کاری را از او بریده بود.مدت ها بود که

این چنین درمانده عاطفی نشده بود.اصلا" حوصله هیچ کاری نداشت .انگار همه چیز کش آمده بود.ولی این افکار کجای احساس پر

از درد او را تسکین می داد؟ مثل ماشینی بی بنزین می ماند.پس یا باید هلش می دادند یا کسی به داد او می رسید و یا ،خودش دنبال

بنزین می رفت.هستی سر حال نبود در اوج هیچ دردسری باز غمگین او بود حتا وقتی پیاز پاک می کرد فکر می کرد اینها اشک های

نا پیدای اوست. دلخوشی داشتن چیه؟ گاهی دست خودمان نیست. گاهی فقط راهکارهایی برای تسکین این نقاط کور زندگی می توان

یافت. هستی مدام به نیمه پر لیوان ،به مثبت بودن وخندیدن و هر آنچه که یک انسان را شاد می ساخت فکر می کرد اما ته وجودش

انگار مشت مشت مدام چیزی غیر قابل اجتناب را حمل می کرد ،در اطرافش کسی نبود سرش را به دیوار تکیه داد تا انبوه اشکهایش

را از نطفه قطع کنه مشتش بر دیوار سنگینی می کرد انگار فقط مشت هایش توانایی تحمل او را داشت.

دلخوشی چیست؟این نیاز بشر به ادامه رفتن ،و این ادامه زیستن.

هستی هیچ چاره ای نداشت برگشت ظرفها را شست ولباسها را سر چوب لباسی گذاشت انگار پیاز پاک می کرد.

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

می بارد برفی که........



اولین برف زمستانی سرانجام آمد.سرهای زیادی در آسمان به دنبال برف و باران بود.انگار مسافر ما تصمیم نداشت دیداری با ما
داشته باشد.قهر طبیعت دراین هوای آلوده سخت بود.دیری ست که گرما وآلودگی به خانه های ما نیز نفوذ کرده.همه جا دوده و غبار است.انگار لعنت شده ایم. امروزچترهای بی رنگ و روی ما تنها موضوع دیدنی در شهر بود .اخوان می گوید:

اينجا كه ماييم سرزمين سرد سكوت است

بالهامان سوخته ست،‌ لبها خاموش

نه اشكي، نه لبخندي، ‌و نه حتي يادي از لبها و چشمها


زیبایی روز با خبر سقوط هواپیما برایم از بین رفت.چقدر این شهر نیاز به یک هلهله دارد.حالا برف هم کمی دیگر ببارد.این

آلودگی که تمام نمی شود.ناله نمی کنم به روزنه های کم نیز باید خوشبین بود.عجب روزگاری ست وقتی دخترکی که می گذرد با

آن موهای بور مجعد خود ، در آن شال زیبای ترکمن سرم را به پایین می کشد و از آن همه چابکی و رنگ لباسش خنده به لب

می آورم . نکند شوق و عرق خجالت مرا ببیند و پندارد با دخترکی سر به هوا هر روز عازم است. شاید چون او در آینده بیشتر ببینم.

شاید فردا باز شتابان از کنارم بگذرد و جای خالی طبیعت نبوده را پر کند. برف می بارد .برف

آهسته و میخکوب طول پیاده رو را طی می کنم عجب نقشهایی بر زمین می بینم جای رد پای رهگذران بسیاری که اینک من جای آنها قدم می گذارم و چقدر زیباست که بر جای پایی می کوبم و می روم.

امسال بیشتر به جاهای پا فکر می کنم.بخدا نمی گذارم نقشها پاک شوند.ما زیاد هستیم.





۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه

چقدر مقصریم؟

این دو روز به " حد " روابط بین خانواده فکر می کردم . تا کجا می توان ساکت بود و در امور مربوط به هم وارد نشویم؟به راستی تا کجا؟

خودکشی ،و اعدام هایی که رخ می دهد .آیا می شد به وقوع نپیوندد؟ درست در لحظه ای که فکرش رو هم نمی کنی حادثه در می زنه

و وارد خانه انسان می شه.فرقی هم نمی کنه که فقیر باشی، ویا پول دار ،تحصیل کرده باشی یا بیسواد. مهم راضی بودن در زندگی ست.

نمی دانم امروز دلم برای هر حادثه دیده ای گریه می کنه. سالهاست که عزیزانی را از دست داده ایم ولی این روزها این حوادث بیشتر

مرا به خود فرو می برد.همه ما در جریان حادثه کشته شدن یک جوان با کارد در سعادت آباد قرار گرفته ایم.چقدر متاسف شدیم. آیا هر

کس قادر ست فردی را به این شکل بکشد ،و تازه اجازه نزدیک شدن مردم را نیز به فرد مجروح ندهد ؟ اسمش را جنون باید گذاشت.

صبح دلم برای خانواده این جوان که ناظر اعدام او بودند سوخت. آنها چه گناهی کرده بودند؟ اشتباه آنها کجا بوده؟

ما پدر و مادرها چقدر مقصریم ؟ و اما فردی که خودکشی می کند
اولین با ر در دوران دبیرستان بود که دوستم نوبر خودکشی کرد . او هیچگاه از مشکلاتش نمی گفت . دختری بشاش بود و تا به

خودمان آمدیم او دیگر نبود در آن زمان اسمش نجوایی در گوشم بود صدایی که هرگز پاک نشد

و در صندوقچه افکارم برای همیشه باقی ماند.می دانم فقدان هر فردی ضربه جبران ناپذیری به دنبال خواهد داشت .

به راستی ما چقدر می توانیم باز دارنده این حوادث باشیم ؟ تا کجا می توان با سیلی صورت را سرخ نگه داشت وبه کسی از مشکلات

نگفت؟ با نگاهی به اطراف باید جدی تر به مسائل اطرافیان خویش نگاه کنیم .شاید باید به من مربوط نیست را از زندگی مان خارج

سازیم و عمیق تر راه کارهای جدید را امتحان سازیم.ما دوران ابتدایی پرورش را نادیده می گیریم .آموخته های دینی،درسی ،اخلاقی

را به درستی آموزش نمی دهیم و مدارس ما فاقد افراد مطلوب و مستعد این فرا گیری ها در کنار خانواده می باشد.با این همه شدتی که

در امور مراقبتی وجود دارد این وقایع جای سئوال و پرسش را باز می کند.گاهی کودکان ما نه در خانه پرورش می یابند و نه در خانه

دوم خود که همان دبستان است.شاید هم مشکلات حاکم بر خانه اجازه رسیدگی درست را به پدر ومادر نمی دهد.خلاء موجود در اجتماع

و خانه آرام آرام جای خود را به انواع بیماری های روانی خواهد سپرد و این جاست که شروع کشمکش های عاطفی آغاز می گردد.

اگر برای این مورد همه وقت بگذاریم شاید همیشه فرد مشکل دار به آرامش وثباتی در رفتار برگردد و گر نه عواقب آن خودکشی و یا

قتل خواهد بود که در هر دو صورت مرگ در پی خواهد داشت.می دانم که همه طالب کمک کردن به هم هستند ولی با کمال تاسف

چون خودمان را دیر می شناسیم و حتی به شکلی هنوز خودمان را پیدا نکرده ایم قادر به این کار مهم نیستیم.

شاید اگر در اوج درگیری های خانوادگی دقایقی به کودکان خویش مفاهیم ساده ای مثل کمک،بخشش ،و زیبایی های طبیعت را با زبان

گرم بیاموزیم و از بچه بخواهیم که با ما حرف بزند شاید کمک بزرگی در جلوگیری این رویدادها داشته باشیم.

البته در کنار تمام اینها از بدی هم باید گفته شود.عشق و نفرت را قبل از ورود به جامعه خودمان باز کرده و به بچه بیان کنیم .بچه باید

در خانه بیاموزد. داده های کم و بی محتوای ما به این حوادث دامن می زند.بچه ای که بیاموزد تفنگ خطرناک ست ،و کارد تیز وبرنده،

شاید کمتر به سراغ این گونه وسایل دست بزند .شاید ما همیشه نیاز به آموزش داریم ولی چطور؟ کجا؟ تشخیصی ست که اگر خودمان

به آن برسیم کارآیی بیشتری خواهد داشت.

کاش هیچ خونی از تیزی حمله ، و شلیک بیرون نمی زد.

۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

روزی که نمی دانی


شاید زندگی را سخت می گیرم؟ می دانم که در خیلی از موارد نکته سنجی می کنم و شاید آینده را بسیار حس می کنم.به گمانم برای همین ست که به رنگ ، بیشتر از قبل دل بسته ام گرمایی که به من می دهد مرا دگرگون می سازد .روزهایی ست که دلت می خواد
خشم خفته بیدار شده ات را باز بخوابانی.این چنین روزهایی در طول عمر کم نیستند و همه آن را لمس کرده اند.
برای من روزی که نمی دانم ، زیاد و زیاد است ولی خوب راه حل آن را آموخته ام.من هرگز ،هرگز ،از ایمانی که به کلماتم دارم دست نخواهم کشید من هرگز در بد ترین شرایطی که بابت خانواده و خانواده داشتم ناامید نشدم .زندگی پر از راه حل است.گاهی مشکل
اصلا" به یک خانواده تعلق دارد و من تنها نیستم .گاهی اگر گریه ودردت را ببینند بقیه آسیب می بینند پس چه باید کرد؟عنان را ول کنیم وآزاد در این سیلاب به هر گوشه ای بخوریم؟نه همیشه در اوج بد تنهایی راهی یافته ام.می دانم در اوج روزی که نمی دانم ، با زندگی ، جوانمردانه می جنگم و حتم دارم مثل همیشه با تعمق ،با جستجو پیروز بیرون آمده ام.
اگر می بینی و دم نمی زنی به خاطر ندانستن نیست.شاید به خاطر صبری ست که داری و باید باز زمان بدهی.
یک مطلب را خوب پی برده ام با غم و ندانم کاری بجایی نمی رسیم.اگر زمینی پر سنگ داریم با نشستن و توهم کاری از پیش نمی بریم
این زمین در اول. به تلاش ما،و دوم به داشتن هدف که همان دانه است،و گذاشتن وقت برای پاکسازی نیاز دارد. این زمینی ست که باید در آن دانه کاشته شود و با کم کاری
و شاید وقت نگذاشتن موفق به آباد سازی آن نمی شویم.
روزهایی ست که بجز فکر کردن به امید کاری نمی توان کرد انرژی مثبت به مراتب بهترست پس تا برس دارم در و دیوار وجودم را رنگ می زنم.مبادا پر از سیاهی بمانم.
روزهایی ست که نمی دانم چقدر خشن باید شد و چقدر سکوت باید کرد ؟چقدر سکوت خوب است؟
عجب شروع هر مسئله فکر لازم دارد. چه زیبا گفته اند.
حکمت وزیدن باد
رقصاندن شاخه ها نیست
محکم کردن ریشه هاست




۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

سال 2011


سال میلادی جدید فرا رسید در طی یک سالی که گذشت پیشرفت های زیادی در دنیای آنان بوقوع پیوست و ماحصلش برای ما
طبق معمول با شنیدن ونگاه کردن همراه بود.ما در غار خود خفته ایم و حتا دوران نقاهت را نیز طی نکرده ایم.
ما فرهنگی متفاوت داریم که نشئت گرفته از دین و شرقی بودن ماست گویی آنچه که آنان می کنند کاری بیهوده می نماید.
واقعا"که امسال با این برفی که آمد شروع خوبی را آغاز کرده اند.در این ایام چیزی که چشم مرا می گیرد تامین بودن مایحتاج مردم
و حراجی های واقعی وبودن سمبولهای آنان درهمه جا ست.بابا نوئل ،درخت کریسمس وتزئینات بسیار با کلاس داخل و خارج منزل
چشم را به تماشا می برد.مثل این می ماند که زمین و زمان آنان را مستحق این پیشرفت می داند.همه بنوعی در این شادی شریک هستند.بله تزیینات آنان کفر مرا در می آورد .چقدر نوع آوری وابداعات زیبا دارند.
دلم نمی آید کاستی های خود را ببینم نه ،ولی آیا در دنیای مدرن با اندکی صرف وقت نمی توانیم بیرون منزل خویش را نیز خانه خود بدانیم با کمی گلکاری قدمی در راه زیبایی بر داریم؟ چرا نباید برای اعیاد،و مراسم مذهبی خود گامی بر داریم و دست از تکرار و تکرار وتکرار این لوازم ابتدایی بر داریم؟ شکوه نمی کنم از آرزوی ساده خود می گویم.
سال میلادی 2011 مبارکتان باد برای شما که آنقدر به جلو رفته اید و لایق این روز هستید.


بايگانی وبلاگ