۱۳۸۹ اسفند ۱, یکشنبه

اول اسفند-اسارت

روزهایمان چندان با اسارت تفاوتی ندارد .وقتی به راحتی از دیوارهای فکرت ،و کلامت نتوانی عبور کنی، مثل یک عروسک کوکی
می شی رویاها یت را در فیلم ها می جویی .دیگران برایت برنامه تنظیم می کنند ،و مدام امر ونهی می شنوی و هر گاه پایت را از نبایدها عبور دادی یک عالمه وکیل وصی می بینی درست مثل آن زندانی که در حبس خط و یا علامت می گذارد .باید از خودت نموداری بکشی یک روزهایی مثل امروز قلبت هم باتو بیگانه می شه. حوصله ماندن در جسم خودش را نیز ندارد .

هی زمزمه می کنی، به خودت می گی:

شاید دلاوری ست

جنگجویی ست ،دوست نما

که لباس گرگ دارد

می گویم: رد شو

جنگجوی ، دوستی بیش نیست

اسلحه اش شاخه های سبز

بخند ،نترس

هر چه هم کند

روزی آشنایت شود

غریبه نمی ماند


زمزمه ات کم می شه . انگار دیگه از زندان بانت نمی ترسی. بالاخره او تو را خواهد شناخت. دوران اسارت می گذرد.






هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ