۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

می گویند خانه دوست کجاست؟


نمی دانم.هر جا که هست در کنار من نیست.بیگانه از کنار همه خواهم گذشت.می گذرم.فایده ندارد.هر کاری که انجام دهی برای گروهی سخت است.انگار زمینم یارای پذیرش هیچ دانه دوستی را ندارد.نمی دانم .هر چه در خاک انسانها می کارم به درو نمی رسد. انگار در محیط من اکسیژن نیست.هوای دوستی چقدر سنگین است.شاید زبان هم را درک نمی کنیم.چگونه می توان با دادن تحفه ای دوستی را به ریا برد.خانه دوست فرسنگها دورتر از من است.چقدر غریبه ام .دنیای اطرافم با من خیلی فاصله داره.هر وقت به توفکر می کنم که مرا می فشاری،و چنان نشان می دهی که انگار جز تو کسی دیگر نیست تعجب می کنم در یک لحظه می شکنی ،خرد شدن و پراکنده شدنت همه جا را گرفته.فکر می کردم تو آشنای من بودی.چه شد که بعد از سالها با من کنار نیامدی؟شاید اشکال در این است که من بزرگتر وبی حوصله تر شده ام.دیگه مهم نیست هر کجا می خواهی باش .اگر با تمام تلاشم به آن نرسیده ام.دیگر دنبالش نخواهم بود . تمام شد.من هیچ خانه دوستی نمی خواهم

۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه

زین من


تازه چه داری
ای آشنای من؟
از کدام سرزمین می آیی؟
با این کفش پاره
سواری نمی خواهی؟
اسبی بر در خانه ام نشسته
سواری می خواهد
و من مات می نگرم
زین پاره من
بر کدامین اسب است؟
شیهه می کشد
اسب خوشبختی من
شاید سراغ دشت را می گیرد
و من
بی خود به زین فکر می کنم

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

محو


یه روزهایی سنگینم... سرم خیلی بیشتر از دیگر قسمتهای بد نم حس می شه.انگار چیزی تو را در خود پیچیده.هیچ جا نیستی یک دفعه چشمت به چیزی کشیده می شه و تا به خودت می آیی می بینی از آن رد شدی.باز یک لحظه حس می کنی سنگینی، خدایا چرا اینقدر از محیط دورم ؟و باز درمحیط فرو می ری .بی خیال... حرکت می کنی.دنبال هیچ چیز نیستی.هدف.. رسیدن به مکانی ست که از شروع حرکت هدف بوده است.در یک چنین روزی مات به درختان به اسفالت به کارگران و به ماشین ها می نگری.در یک چنین وضعی صدای دوست داشتنی آب توی جوی را نیز بی احساس رد می شوی.انگار محو شده ای.هیچ چیز مهم نیست.مثل ماشین پیش می ری.در این حالت به خودم نیز فکر نمی کنم.پاهام کار گرهایی هستند که باید تن مرا ببرند .من محو شده ام.به چی؟کجا؟وکی؟نمی دانم.من می روم باید به هدف برسم.رسیدم.زنگ می زنم از پله بالا می روم .سلام می کنم .متوجه حال من نمی شوند.من امروز با خودم قهر هستم .قهر

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

کجاست؟


چگونه می توان چهره روز را نقاشی کرد؟

و به انبوه گلهای خشک سبزی داد؟

و بیابان زرد را سبزی داد؟

آهوان را به بیابان برد

و خنده را بر لب عزادار نشاند؟

گویی سدی از خار کاشته اند

راهی نیست .

چگونه می توان چهره زرد دل را نقاشی کرد؟

کجاست آن آبرنگی

که قلمش سحر آمیزست؟

۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

نی


گرگها به کوه رفته اند
جلگه خالی ست
چوپان نی می نوازد
و زهرا به دشت بایر خود می نگرد
به بادی که می آمد
و به دانه هایی که کاشته بود
او به صدای گرگها گوش می داد
و به دست خالی اش
به بچه ای در پشت
و به زمینی که پر از سختی بود
هر چه می کاشت سنگ می شد
گویی هر چه می کاشت به او می خندید
زهرا دست به کمر
زهرا با چشمانی گشاد
و با پاهایی خسته به نوای شبان گوش می داد
گویی می گفت
دشت خالی ست
و تو تنها
چه بخواهی چه نخواهی
همین ست
صدای گرگ و سنگ ونی

۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

دگردیسی

هر چه کردم خوابم نبرد.بالاخره ساعت5صبح بلند شدم.ذهنم اززمان بیدار شدن به دگردیسی فکر می کرد.کلمه کاملی ست.می تونه کلی مطلب را در خود جای بده.حال و روز من درست همینه.من ازچیزی که بوده ام دارم خارج می شم.بدون ترس ،دیگه یاد گر فته ام که در هر محیطی چگونه استتار کنم.احساس یک نوع پیدا کردن خودم در برابرضربات اطرافم پیدا کرده ام.می دانم بیشتر در پیله خود فرو رفته ام،ولی این بدان معنا نیست که اطرافم را نمی بینم...نه.من حالا بیشتر از قبل قدرت دیدن دارم.کم کم از نردبان روابطم دارم پایین می آم.سعی می کنم زیاد برای همه وقت نگذارم.زمان من متعلق به کسانی ست که من را می بینند.وگرنه

من نیز آقا نمی بینم.

افکار من آزادتر از قبل رو به جلوست.زندگی اگر دگردیسی نباشه به چه دردی می خوره.من عاشق همه افرادی هستم،که در افکارشان پوست می اندازند.

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

یه روزهایی


یه روزهایی ،مثلا"ازدواج،سالگردی و تولدی آدم را بیشتر به گذشته می برد.بر می گردی و به آلبوم زندگی خودت واطرافیانت نگاه می کنی.کجایم؟لابد این جا که نیستم.ما شناسنامه داریم.اسم پدر ،مادر،حتا محلی که سند آنان تنظیم شده مشخص است.به خودت می گی در سن وسال من، من به چه باید گریزی بزنم . در مورد من گذشته ام هست.کجایم.این جا که نیستم .چرا اینقدر بیگانه ام؟چرا همه چیز اسمی شده؟تو مادر منی،تو برادر وتو فامیل منی؟پس چرا آن را حس نمی کنم؟لحظه ها بی توست.در حالی که لحظه ها ادامه زندگی من ست.تو در یک زمانی جدا می شوی.یادت نمی آد؟ولی صفحه شناسنامه ما را هنوز به هم وصل می کنه.اینجا یک بی تفاوتی ست ولی من نیستم.من نمی توانم جدا از خانواده ام با شم پس تو کجایی؟ چرا تو نیستی؟ آهای خوابی؟ما سند خانوادگی داریم پس اگر سند برای همه چیز حرف اول را می زند پس بابا تو کجایی ؟چرا اعتماد نمی کنی؟آهای من این جا هستم نگو نیستم.انگار شبحی شده ام.این روابط کجاست؟خسته ام از تمامی روزها که می روند و من منتظر توهستم.قایقی شکسته ام که تمام لوازم خانه ام به آب افتاده.تو کجای این قایقی؟روابط ،روابط زنجیری، ساخته شده برای ما .با تو بزرگ شدم ولی ناشناس مانده ایم.هرگز اینقدردور نبوده ایم .هرگز صداقتم را نفروختم.هر گز .نه به هیچکس نه هیچکس،وتو چه راحت مراندیدی.ولی چند صباحی را با هم که بودیم. نبوده ایم ؟پس چرا غریبه ایم ؟چرا؟مشکل کجاست؟حفظ آبروباید تمام احساس ما را مخفی کند.نه .همه ما در لاک زشت خود فرو رفته ایم.با با اگر کمک نیاز داریم آنرا مخلصانه قسمت کنیم.اگر خودمان نمی توانیم حتما"دیگران هستد.نترس کمک بخواه .بدون دروغ بگو، کمک کنید

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

بدهید


تنم را به خاک دهید
و لباسم را به آن درخت کوچک
مویم را به آن زن رختشوی
که مدام از نبودن طناب می نالد
و کفشهایم را به آن خار کن پیر
بدهید
هر چه که دارم بدهید
ولی دور شوید
من به راهی کوتاه
من به افق بزرگ
که بر
پشت گورستان خانه مان
سو سو می زند
نگاه می کنم
من به آن چمن زار سبز
که مرا می خواند
می نگرم
من به کجا خواهم رفت ؟
اگر تمامی ساکنان
بدانند
دیگر جایی نخواهد بود

بايگانی وبلاگ