۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

می گویند خانه دوست کجاست؟


نمی دانم.هر جا که هست در کنار من نیست.بیگانه از کنار همه خواهم گذشت.می گذرم.فایده ندارد.هر کاری که انجام دهی برای گروهی سخت است.انگار زمینم یارای پذیرش هیچ دانه دوستی را ندارد.نمی دانم .هر چه در خاک انسانها می کارم به درو نمی رسد. انگار در محیط من اکسیژن نیست.هوای دوستی چقدر سنگین است.شاید زبان هم را درک نمی کنیم.چگونه می توان با دادن تحفه ای دوستی را به ریا برد.خانه دوست فرسنگها دورتر از من است.چقدر غریبه ام .دنیای اطرافم با من خیلی فاصله داره.هر وقت به توفکر می کنم که مرا می فشاری،و چنان نشان می دهی که انگار جز تو کسی دیگر نیست تعجب می کنم در یک لحظه می شکنی ،خرد شدن و پراکنده شدنت همه جا را گرفته.فکر می کردم تو آشنای من بودی.چه شد که بعد از سالها با من کنار نیامدی؟شاید اشکال در این است که من بزرگتر وبی حوصله تر شده ام.دیگه مهم نیست هر کجا می خواهی باش .اگر با تمام تلاشم به آن نرسیده ام.دیگر دنبالش نخواهم بود . تمام شد.من هیچ خانه دوستی نمی خواهم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ