۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

یه روزهایی...........


این چند روز با پیش آمدن موضوعاتی.... ممتد در ذهنم می نوشتم.. تا اینکه آن را نوشتم.

غم در پاره ای از زمان ها خیلی بیشتر از مواقعرنگ متن درنگ متنیگررنگ متن رنگ متناست.انگار سوار بر قایقی بادبانی هستم.آب هست ولی بادی برای حرکت در آوردن آن نیست.چیزی در گوشه ذهنم کند می گذره.رنگ متنرنگ متنخیلی کند... ولی بقیه مسائل با هم مسابقه می دهند.منتظرم منتظر...شاید خبری بیاید.رنگ متنرنگ متن

هفته خسته کننده ای بود.شروع به خواندن کتاب احتمالا"گمشده ام را کردم.باز ذهنم دور حوادث اطرافم پرت شد.

1) با کارت خوان برای مادرم گوشت خریدم دستگاه رنگ متنجواب نمی داد وبعد شوهرم گفت دستگاه وقتی جواب داده دفعات قبل از آن را نیز حساب کرده حالا منتظرم این سیستم ناتوان پول را بر گر داند

2) مدتی بود که مادرم نیاز به کسی داشت که تلویزیون را تنظیم کند ولی به علت شلوغی کسی نمی آمد.هر چند که بعد از چند روز آمد و الان مادرم کانالهای مورد علاقه خود را دارد

3)امروز از سلامتی فردی خوشحال شدم.

4)نگران عزیزی هستم ولی کاری از من ساخته نیست.کاش عده ای ازدواج نمی کردند.کسانی که درک درستی از مسئولیت پذیری چه در مورد زن ،مرد و بچه های خود ندارند بهتر ست که ازدواج نکنند و اگر مرتکب این اشتباه شدند بهتر است به جای روی آوردن به دروغ وتخیل به فکر راه حل منطقی باشند.
5)و دست آخر اینکه یادم نرفته من منتظرم منتظر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ