۱۳۹۱ دی ۱۱, دوشنبه

مسيرها

رفتن و آمدن ،هر دو مسيرى متفاوت ، همراه با تنش هايى سرشاراز انرژى هاى مثبت ومنفى .يكى اندوه و ديگرى شادى به دنبال مى آورد.مسيرهاست كه ما را به مرور زمان صيقل مى دهد .
مسيرها ما را مى برند ودراين بين به هر چيزى برخورد مى كنيم .ما عروسك هايى
هستيم كه خودمان بازى گردان هاى آنيم.عمر با آمدن ورفتن هاست كه پر مى شه انگاربه نوعى خون جارى در رگهايمان براى گذران عمر است.
ومن پذيرفته ام تمامى رفتن ها و آمدن ها را.



۱۳۹۱ دی ۵, سه‌شنبه

نبودن

برخواهم زد
غم مانده بر جان
كه چُنان سياه و تاريك
چودَمى باز نايستد
هرگز
نخواهم، خانه اى بى سقف
در اين سراب جارى
نفسم آرام نگيرد
درتوانم نبينم
اين عشق مانده 
كه به خاك خفته باشد 

۱۳۹۱ آذر ۲۷, دوشنبه

به....گفتم

به خدا گفتم:
با من آن نكن كه كس نخواهد
ابرهاى تيره ،
ملتى سياه
مشت خورده ،خونين وخاك آلود
زمزمه كرد
در گوش هاى بسته ام
كه قهر زمانه تو را نخواهد برد
خواهد آمد
آن روز كه ترازوى عدالت
مشتى بردهان عربده گوى 
مشتاق پول شود
خرد كند دندان
رام كند افكار
خشك كند پوچى 
و خدا گفت:
پنجه هايت غريو تلخ روزگاررا
محو كند از خوان بى نانت
و خدا ، زمزمه كرد
و من ناله
سر از زمين بر آرم
اگر خدا خواهد



۱۳۹۱ آذر ۲۳, پنجشنبه

بايد غلبه كرد

غلبه ومستولى شدن بر خواسته ها كارى شاق وحتا دست نيافتنى دركشورهاى جهان
سوم است .مردم در دست يافتن بر ساده ترين انديشه هاى خويش بايد سرتعظيم در
برابرهركس و ناكس را خم كنند آنچه كه براى شرق عشق وزندگى ست براى غرب
نامفهوم وگنگ ست.غمها ، شكست ها وآزادى هاى نداشته افسانه هاى موجود در
كتابهاست .شخصن تسلط بر خويش را در اين فضاهاى پر تنش ومحزون ، را نه در
كلاس هاى يوگا و نه كلاس هاى انواع معنوى نمى يابم ، واقعه و صورت مسئله را بايد
حل وجذب كنم .پذيرفتن ظلم وجور، سلب آزادى فردى ، ورعب ووحشت هاى كاذب
كلن در كله ام نمى رود  ولى كنار آمدن را مزه ، مزه كرده وپذيرفته ام. امروز من
قابل ترميم شدن خواهد بود . بايد بر ياس ونوميدى هاى ناخواسته كه محيط وديگران
بر انسان تحميل مى كنند غلبه كرد به عبارتى كه چندان عمل به آن آسان نيست بايد 
در برابر ناملايمات ايستاد .

۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

آنچه به كاريم

رفتارمان اِكوى روش هاى خود ماست به عبارتى هر چه بكاريم همان را درو خواهيم كرد.برداشت بهتر از زمين حتمن به تلاش مستمراز خاك وهوا واينكه زمان كاشت
مناسب را بدانيم است .زمين ِول ، بى آب ودانه ، به يك باره دچار معجزه نخواهد شد.
اگر درختان ميوه و خاك بى آفت مى خواهيم بايد بينديشيم. زندگى بشر چه در جامعه
وچه در خانواده همين گونه ست.در خانواده مصائب ناشى از رفتار، فقط خود خانواده
را نشانه مى رود ولى در اجتماع نبود دولتى متفكر و دلسوز ، در اثر سهل انگارى و
انگيزه قوى فساد وخودشيفتگى ملتى را به راحتى به فنا مى برد .
حال تصوركنيم افراد آرامى را كه گرفتار اين چنينى بيفتند ، مثل دزدى مى شه كه صاحب خانه مراقب خانه نيست ودزد به راحتى وارد شده و دارو ندارش را مى برد
تازه باز از شر دزد راحت نخواهد شد ،هميشه افراد هوشيار ودقيق پاتك ها را 
مى شناسند. رفتار وعكس العمل هاى ماست كه به ما اجازه داشتن يك زندگى خوب را 
مى دهد ، به عبارتى هرچه بكاريم همان را درو مى كنيم .  

۱۳۹۱ آذر ۱۷, جمعه

وحشت از روزى

مى ترسم ، از آن روزى كه جنازه بر سر هر كوچه باشد ومن بى خيال از كنار آن
بگذرم. بوى گنداب فضا را بگيرد ومن بى خيال چنان چون دشتى سبز در آن تردد كنم. مگر عكس هاى بى شمار مانده از قحطى هاى دوران جنگ هاى جهانى را
نديده ايم ؟ مگركشتارهاى بى رحمانه تاريخ بر پيكر مردمان فرود نيامد وحالا من در
آشيانه گرمم برف را برچادر زلزله زدگان زرقان نمى بينم ؟
مگر آتش سوزى در مدارس كودكان را نديديم ؟ چه كردم ؟ اين چه دردى ست كه مرا 
نه به آخ ونه به فرياد نمى اندازد ؟چندين روزست لاشه گربه اى در كنار خانه ها
افتاده ومن حيرانم كه چرا كسى همت برداشتنش از زمين را ندارد؟
وحشت دارم ، ز ِروزى كه آيندگان مرا متعلق به عصر پر از جهل وحماقت بدانند
مى ترسم چون مترسكى باشم كه باوجود بودنم زمين و محصولم را جوندگان به يغما
برند . خدايا نگو مترسكى بيش نيستم .
                                                                  

۱۳۹۱ آذر ۱۲, یکشنبه

همه خصائص خوب سرگردان

به مردم نگاه مى كنم .انگار معصوميت ، طفلى معلول وبى خانه در كنج خيابانها و 
كوچه ها ى شهرست.قالب هاى سرد وبى روحى شده ايم كه يك سرى خصلت ها
را بدون فكر وبرپايه منفعت شخصى خويش  به بيرون انداخته ايم.
نگاه كه مى كنى فقط غريبه بودن را حس مى كنى.باد مى آد ودر اواسط پاييز يك مرتبه
يك عالمه برگ  روى سرت مى ريزه.يادت مى آد. برگ ريزان هنوز در اوج است
درست مثل گرانى ، تورم، دروغ،نكبت وبى خبرى
چه راحت انسانى را چون كيسه بوكس مى زنيم و خوار مى كنيم و هرگز به كلماتى
مثل شرف، حيا ، آبرو و آينده ، بينشى نداريم.چه راحت دروغ پا به پاى ما همراه 
مى شه. نه پدر مى شناسيم نه مادر.انگار فقط خودمان او را داريم و بقيه از زير
بوته در آمده اند.آنقدر درمرداب زندگى دست وپا مى زنيم تا در آن فرو بريم.
هر زمان كه  معصوميت را صدا كنيم تا به ما برگردد تير زهرآلود تنهايى و رسوايى
را ازتن خويش خارج ساخته ايم.به اميد اين .

بايگانی وبلاگ