۱۳۹۱ دی ۱۱, دوشنبه

مسيرها

رفتن و آمدن ،هر دو مسيرى متفاوت ، همراه با تنش هايى سرشاراز انرژى هاى مثبت ومنفى .يكى اندوه و ديگرى شادى به دنبال مى آورد.مسيرهاست كه ما را به مرور زمان صيقل مى دهد .
مسيرها ما را مى برند ودراين بين به هر چيزى برخورد مى كنيم .ما عروسك هايى
هستيم كه خودمان بازى گردان هاى آنيم.عمر با آمدن ورفتن هاست كه پر مى شه انگاربه نوعى خون جارى در رگهايمان براى گذران عمر است.
ومن پذيرفته ام تمامى رفتن ها و آمدن ها را.



۱۳۹۱ دی ۵, سه‌شنبه

نبودن

برخواهم زد
غم مانده بر جان
كه چُنان سياه و تاريك
چودَمى باز نايستد
هرگز
نخواهم، خانه اى بى سقف
در اين سراب جارى
نفسم آرام نگيرد
درتوانم نبينم
اين عشق مانده 
كه به خاك خفته باشد 

۱۳۹۱ آذر ۲۷, دوشنبه

به....گفتم

به خدا گفتم:
با من آن نكن كه كس نخواهد
ابرهاى تيره ،
ملتى سياه
مشت خورده ،خونين وخاك آلود
زمزمه كرد
در گوش هاى بسته ام
كه قهر زمانه تو را نخواهد برد
خواهد آمد
آن روز كه ترازوى عدالت
مشتى بردهان عربده گوى 
مشتاق پول شود
خرد كند دندان
رام كند افكار
خشك كند پوچى 
و خدا گفت:
پنجه هايت غريو تلخ روزگاررا
محو كند از خوان بى نانت
و خدا ، زمزمه كرد
و من ناله
سر از زمين بر آرم
اگر خدا خواهد



۱۳۹۱ آذر ۲۳, پنجشنبه

بايد غلبه كرد

غلبه ومستولى شدن بر خواسته ها كارى شاق وحتا دست نيافتنى دركشورهاى جهان
سوم است .مردم در دست يافتن بر ساده ترين انديشه هاى خويش بايد سرتعظيم در
برابرهركس و ناكس را خم كنند آنچه كه براى شرق عشق وزندگى ست براى غرب
نامفهوم وگنگ ست.غمها ، شكست ها وآزادى هاى نداشته افسانه هاى موجود در
كتابهاست .شخصن تسلط بر خويش را در اين فضاهاى پر تنش ومحزون ، را نه در
كلاس هاى يوگا و نه كلاس هاى انواع معنوى نمى يابم ، واقعه و صورت مسئله را بايد
حل وجذب كنم .پذيرفتن ظلم وجور، سلب آزادى فردى ، ورعب ووحشت هاى كاذب
كلن در كله ام نمى رود  ولى كنار آمدن را مزه ، مزه كرده وپذيرفته ام. امروز من
قابل ترميم شدن خواهد بود . بايد بر ياس ونوميدى هاى ناخواسته كه محيط وديگران
بر انسان تحميل مى كنند غلبه كرد به عبارتى كه چندان عمل به آن آسان نيست بايد 
در برابر ناملايمات ايستاد .

۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

آنچه به كاريم

رفتارمان اِكوى روش هاى خود ماست به عبارتى هر چه بكاريم همان را درو خواهيم كرد.برداشت بهتر از زمين حتمن به تلاش مستمراز خاك وهوا واينكه زمان كاشت
مناسب را بدانيم است .زمين ِول ، بى آب ودانه ، به يك باره دچار معجزه نخواهد شد.
اگر درختان ميوه و خاك بى آفت مى خواهيم بايد بينديشيم. زندگى بشر چه در جامعه
وچه در خانواده همين گونه ست.در خانواده مصائب ناشى از رفتار، فقط خود خانواده
را نشانه مى رود ولى در اجتماع نبود دولتى متفكر و دلسوز ، در اثر سهل انگارى و
انگيزه قوى فساد وخودشيفتگى ملتى را به راحتى به فنا مى برد .
حال تصوركنيم افراد آرامى را كه گرفتار اين چنينى بيفتند ، مثل دزدى مى شه كه صاحب خانه مراقب خانه نيست ودزد به راحتى وارد شده و دارو ندارش را مى برد
تازه باز از شر دزد راحت نخواهد شد ،هميشه افراد هوشيار ودقيق پاتك ها را 
مى شناسند. رفتار وعكس العمل هاى ماست كه به ما اجازه داشتن يك زندگى خوب را 
مى دهد ، به عبارتى هرچه بكاريم همان را درو مى كنيم .  

۱۳۹۱ آذر ۱۷, جمعه

وحشت از روزى

مى ترسم ، از آن روزى كه جنازه بر سر هر كوچه باشد ومن بى خيال از كنار آن
بگذرم. بوى گنداب فضا را بگيرد ومن بى خيال چنان چون دشتى سبز در آن تردد كنم. مگر عكس هاى بى شمار مانده از قحطى هاى دوران جنگ هاى جهانى را
نديده ايم ؟ مگركشتارهاى بى رحمانه تاريخ بر پيكر مردمان فرود نيامد وحالا من در
آشيانه گرمم برف را برچادر زلزله زدگان زرقان نمى بينم ؟
مگر آتش سوزى در مدارس كودكان را نديديم ؟ چه كردم ؟ اين چه دردى ست كه مرا 
نه به آخ ونه به فرياد نمى اندازد ؟چندين روزست لاشه گربه اى در كنار خانه ها
افتاده ومن حيرانم كه چرا كسى همت برداشتنش از زمين را ندارد؟
وحشت دارم ، ز ِروزى كه آيندگان مرا متعلق به عصر پر از جهل وحماقت بدانند
مى ترسم چون مترسكى باشم كه باوجود بودنم زمين و محصولم را جوندگان به يغما
برند . خدايا نگو مترسكى بيش نيستم .
                                                                  

۱۳۹۱ آذر ۱۲, یکشنبه

همه خصائص خوب سرگردان

به مردم نگاه مى كنم .انگار معصوميت ، طفلى معلول وبى خانه در كنج خيابانها و 
كوچه ها ى شهرست.قالب هاى سرد وبى روحى شده ايم كه يك سرى خصلت ها
را بدون فكر وبرپايه منفعت شخصى خويش  به بيرون انداخته ايم.
نگاه كه مى كنى فقط غريبه بودن را حس مى كنى.باد مى آد ودر اواسط پاييز يك مرتبه
يك عالمه برگ  روى سرت مى ريزه.يادت مى آد. برگ ريزان هنوز در اوج است
درست مثل گرانى ، تورم، دروغ،نكبت وبى خبرى
چه راحت انسانى را چون كيسه بوكس مى زنيم و خوار مى كنيم و هرگز به كلماتى
مثل شرف، حيا ، آبرو و آينده ، بينشى نداريم.چه راحت دروغ پا به پاى ما همراه 
مى شه. نه پدر مى شناسيم نه مادر.انگار فقط خودمان او را داريم و بقيه از زير
بوته در آمده اند.آنقدر درمرداب زندگى دست وپا مى زنيم تا در آن فرو بريم.
هر زمان كه  معصوميت را صدا كنيم تا به ما برگردد تير زهرآلود تنهايى و رسوايى
را ازتن خويش خارج ساخته ايم.به اميد اين .

۱۳۹۱ آذر ۸, چهارشنبه

كاش نگوييم شهرم خانه ام نيست

ذهن و نوشتار من هميشه بر پايه محور آدميت ومحيط اطرافشان وروابط آنها با مردم حول آنهاست .حتا يك رهگذر نيز در اين بين حقى دارد .من آن بيگانه را نيز كه از
كنارم رد مى شه داراى حقى مى بينم. افراد يك جامعه براى دارا بودن آسايش و امنيت به كمك هم نيازمند هستند .چندان سخت نيست كافى ست وجدان وحس شهروندى
داشته باشيم ، كافى ست مفهوم ساختن خوب و چگونگى بهره مند شدن يك زندگى
ايده آل را بدانيم وآن را اجرا كنيم.يعنى بشر مفهوم كلمات را نمى داند.يعنى براى
وظائفى كه شخصى ست ولى نتيجه اش همگانى ست بايد اينقدر متضرر شويم ، يا كه
از تنبلى وخودخواهى وخودبينى ما ناشى مى شه؟ 
هرگز خواستار اين نيستم كه بگم: اين شهر خانه من نيست . نه .
از قرون وسطا از آن زمان كه بشر به ظاهر عقل وشعور يافته همواره دنبال سر پناهى بود.حتا زمانى كه به شهرسازى ودور هم بودن فكر كرد همواره در وجودش
دنبال امنيت بيشتر ورفاه بوده آخه چطور مى شه كه ساده ترين خواسته هنوز علامت
سئوالى براى ماست؟ چرا كاشتن اينقدر سخته؟ 

بوته اى در گلدان/از چاى ونعناع و ريحون/تا بياد آورم عطر خوش شاليزار
تا بگويم كبابى با ريحان /تا بگويم مادرم در كنج خانه نعناع مى كاشت

براى رسيدن به اين افكار نيازبه يك خانه درشهرى پر عشق نيازمند يم وگرنه هرگز
نه ياد عشق مى افتيم نه ريحون ومادر. آن وقت در درجه اول بايد دنبال چراها و
چه كسى مسبب اين شرائط شده بگرديم ، وقتى آدمها متوجه چراهاى خويش شوند
شايد هيچ شهرى به نابودى نرود. شايد واميدوارم

۱۳۹۱ آذر ۵, یکشنبه

امروز من

هواى گرفته نه چندان آفتابى ، تو را نيز مى گيرد.چقدر خود آدم همدم و رازدار
خوبى ست براى خودش.ايام محرم ست .انواع مداحى ها و سخنرانى ها بردر و ديوار مى بينى ،كلى حق انتخاب هست.نمى دانم گروه كثيرى چه برداشتى دارند.كاش برسر هرديوارومسيرى وحتا پشت درخانه مردم ظروف غذا وليوان هاى يكبار مصرف را به اينطرف وآن طرف پخش نمى كردند ،پس كى وكجا عمل اعمال وحقيقت تفاوت 
انسان و حيوان را بايد ديد وپياده كرد ؟ با پا ليوانهاى روى زمين افتاده در مسير خود 
را به كنارى مى زنم ولى درمحلاتى كه نذرى توضيح مى شه از اين گونه زياد 
مى بينى به خودم مى گم:
                    
          اين چه صيغه اى ست؟
          مدارا كردن با زمين و زمان
         چگونه است؟
        تن رنجور
        توان نه ماندن دارد و نه رفتن
       چه جنگى ست ميان خود و دَهر 
       چه رنجى ست نيافتن

سئوال ها وجواب هاى زيادى وجود دارد ولى عمل به آموزهها مهم وخواسته بشر
است .مردمى كه بخورند وبريزند وفكر نكنند وممتد به خودشان وجيب شان فكركنند
شهر و فرهنگ يك تمدن را نابود كرده و در آينده موزه ها باقيمانده يك تمدن از بين
رفته را در خود جاى خواهند داد.خدا كنه خودمان متوجه و مراقب باشيم.

۱۳۹۱ آذر ۱, چهارشنبه

دوستى

نوشتن در باره دوستى بار گرانى بر دوشم است ، نسبت به گذشته خيلى جسورتر و
بى پروا تر گشته ام . دوست ندارم سرم مدام به سنگ بخورد . من پاى دوستى كه 
مى روم روحم را با آن قسمت مى كنم .دلم نمى خواد دوستام مثل گزنه باشند .من به
همه آدمها به يك چشم مى نگرم و در اين بين اين روزها گلچين مى كنم.گزنه ها را
دور مى ريزم ديگه التهاب را به خود نمى خواهم .خسته ام از عمرى كه در جوانى
گذراندم وندانستم گروهى تو برايشان يك وسيله هستى .من امروز را با تمام سنگينى
مى پذيرم وقلب ملتهب خود را سعى به آرام سازى وتغيير داده ام .اگر رنجشى هم از
درونم به فرياد مى آيد همان قسمت روح تير خورده عاصى و سركش ست كه دركى
از مفاهيم ساده دروغ وريا ندارد. دوستى اگر بر پايه نيازى جز صداقت وهمراهى
باشد همان بهتر كه قطع شود .زمان درمانگر خوب و با ارزشى ست .چقدر لحظات
مانده عمر با ارزش وپرابهت است . دوست عزيزمان ،  عمر.  چه بى ريا زمزمه روزها را با ما مى خواند بايد شنيد وگوش داد و استفاده كرد .كاش گوش وچشم زمزمه ها را تشخيص دهد .صداى دلنشين زندگى بايد جايگزين همه رنجش ها و خيانت ها بشه.اگر اكثر دوستى ها جواب نمى دهد ولى همان يكى را بايد به فال نيك گرفت وبخنديم .  

۱۳۹۱ آبان ۲۹, دوشنبه

باورم آيد

باورم آيد
رويش گندم ، درون مرداب
وتولد پيرزنى را
مى توان دويدن را ، برآب
وحركت را باور داشت
به طلوع خيره شد
و به غروب فكر نكرد
مى توان تمامى صخره ها را 
كند .چون فرهاد
سنگ تراشى شد
مى توان برگ زردى را
بلند كرد و گفت:
بهار است
مى توان خاله اى بود
براى دخترك گل فروش آرامستان
چاله اى كند ، آبى ريخت
تا كبوتران آبخورى يابند
مى توان به درختى بى بار
ميوه هاى سبدت آويزى
تا نگويند نازا ست
و قفس را بربلبل دل خسته باز كنى
تا بپرد از زندان درون
مى توان نانى گذاشت
در كاسه پير مرد
تا شتابان به خانه رود 
و بگويد: كار كردم
اينم نان

۱۳۹۱ آبان ۲۶, جمعه

مرور مى كنى

مرور مى كنيم ، تمامى روزهاى گذشته و مانده را ، رد پاى همه چيز مانده .شهر چه غريبانه رشد كرده  چقدر براى پولدار شدن اندكى ، خودمان را پايمال كرده ايم .
روايت ما مردم نگفتنى وخنده دارست.همه  تيشه به ريشه خود زده ايم .

   
روزها را مى شمارى .پيچ راديو و تلويزيون را مى چرخانى شايد امروز بهتراز
ديروز باشد. انگار عصر يخبندان شده و ما ماموت هايى با ارزش ولى يخ زده
درون آنيم. شايد در پايان هر مرورى بايد گفت:

           هرگز نگو
           ريزشى نيست
          آويز شدن وافتادنى نيست
         مِى نخورده خبر از حال ندارند
        شب مى رود وشعله آفتاب
        از شاخه وكوه به در آيد
        هرگز نگو
        اين آمده ى نحس
       دراين خانه ى گرم
      از در نرود

         
            

۱۳۹۱ آبان ۲۳, سه‌شنبه

برايش و برايشان

هجوم شب و روز
در طغيان پرشور ايام
با شليك پردوام باران
رد پاى مزارپرخون
را پاك نخواهد كرد
اين خفته درون را
مرده ننامند
آرام نمى گيرد
اين بَردِه شده
به خاك رفته
سوداى زندگى در سر
اندوه تنى گرديد
در نقطه اى از خاك
باران نخواهد شست
خاك نخواهد برد
اين خفته درون را
مرده ننامند

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

كتاب آن خانه قديمى

سالها يكى از خاطراتى كه مادرم در باره شخصيت ما صحبت مى كرد درباره
علاقه شديد كتاب خواندن برادرم فريدون بود .مامان مى گفت: خدايا اگه مى گفتى
برو نانى بخر اين پسر اكثرن مرا به دنبال خود مى كشيد چون كافى بود تكه نوشته
ويا روزنامه اى مى ديد وآن وقت با سر توى نوشته مى رفت .من بارها وبارها اين
را از مادرم مى شنيدم ، يادش بخير
چند روزى ست كه برادر برخلاف داستان هاى كوتاهى كه نوشته بود .اين بار داستان
بلند خود را به اسم ( آن خانه قديمى ) در قالب كتاب به چاپ رسانده . مى دانم او
پتانسيل هاى بسيار در سطوح مختلف دارد و اين يك قدم بزرگ براى نوشته هاى
بعدى او خواهد بود . به اميد آنكه زندگى اجازه كارهاى بيشترى را به او بدهد 

۱۳۹۱ آبان ۱۶, سه‌شنبه

امروز تجريش رفتم

هميشه سمت امام زاده صالح تجريش برايم دلنشين بوده .امروز كه آنجا رفتم با توجه
به گران شدن اجناس و تحريم ها فكر نمى كردم با فضاى خوبى روبرو شوم.
ولى تجريش با آمدن مترو مكان مناسب ترى شده درست در بهترين نقطه كه مركز
خريد ست متروقرار گرفته بازارچه باريك زير پاساژ قائم چه از سقف وچه از كف
تعمير شده وهمچنان پراز انواع ترشيجات وانواع لواشك ها بود. 
طبقه مربوط به گالرى هاى نقاشى حالا با كافه تريا وفست فود ها كاملن مكان خوبى
براى هرسن وسالى شده.ديدن دوجوان كه درحال نواختن ساكسيفون بودن مرا دچار
حال عجيبى كرد . برق طلايى ساكسيفون چشم را خيره مى كرد .فكر مى كنم مردم
استقبال خوبى از اين گروهاى نو پا كنند .اميدوارم كسى مزاحم آنها نشود.
بعد از ساليان سال پاساژ قايم داراى دستشوييهاى بى بو و تميز شده.خلاصه كلى خانه
تكانى نسبت به بار آخر آنجا يافتم.ديدن جوانانى كه راهى به جز ماندن وپول درآوردن
از طريق دسترنج خود ندارند مرا بار ديگه به اين مطلب كه هنر وهنرمند راه خود را
مى يابند اميدوارتر ساخت. در ضمن روبروى پاساژقائم براى زمان كوتاهى ماشين
گشت ارشاد راباخانمى كنار ماشين ديدم كه هيچ برخورد و جنجالى نداشتند.
به اميد آنكه مردم از اين دوران سياه سريع خارج شوند و كار وآبادانى پايان نگيرد.

۱۳۹۱ آبان ۱۳, شنبه

myself

خودم اين اسم وبلاگ من است.آدمى كه پس از پستى وبلندى هاى زيادى هنوز تجسم درستى از خواسته هاى خود ندارد .جالبه كه اصلن متاسف اين صورت مسئله 
زندگى ام نيستم.من به جز آرامش هيچگاه چيز زيادى از زندگى طالب نبوده ام.
اينكه به آنچه خواسته ام رسيده ام  يا نه كاملن در اين زمان برايم متفاوت تر نسبت به .ده سال پيش است.من از زندگى جدا شده ام .زن زخم خورده ديروز امروز با    خاطرات و آنچه كه دارد خوش است . براى من مدت هاست كه خود بودن تبديل به 
همه شده ديگه فرديت مهم نيست شايد احساسش براى همه راحت نباشد .من در واقع
آرزويم آرزويم اوست شده.چندان راحت نيست كه به اين مرحله برسيم . زندگى در
خيلى از لحظات مال خود آدم نيست در اين درياى طوفانى گاهى عزيزترين فرد به
انسان تمام توان را از آدم مى گيره ، و بعد مى بينى سالهاست كه تو با كمك يك تيوب
روى آب مانده اى معلوم نيست چقدر تا به ساحل حيات شخصى برسى طول كشيده ،
نه اصلن معلوم نيست آيا با يك موج شديد ، يا با يك گروه نجات به ساحل رسيده اى
نه گاهى يك مجموعه تو را به ساحل زندگى پرت مى كنه و تو خسته ، خوشحال ،
رنجيده و بدون هيچ دركى از زندگى باز شانس فكر كردن پيدا مى كنى ، مى بينى
بودنت با بودن ديگران بوده و تو چه ساده مات مى شى وقتى كه مهره ها يكى يكى
از صفحه حذف مى شوند و تو مى مانى با يك صفحه سياه و سفيد شطرنج.
مى بينى جوانى مات شده تو اينك تبديل به چيزى در خارج از شخصيت ، توان ،بودن 
وخواستن هاى تو شده به خودت مى گى من هرگز به ساحل نرسيدم .من تسليم شدم.
من تسليم شدم تا ديگران زندگى كنند. گاهى اين بهترين راهكار مى شه .پس تولدم
مبارك. گاهى قالب عوض كردن بهترين راه حل است. مهم نيست چه روزى به دنيا آمده اى .مهم توافق و احساس آرامشى ست كه مى يابى. اينكه ما به يافتن خويش برسيم 
مى تواند روز تولد ما بشه .من يا بهتر بگم myselt چندان راحت به دست نمى آيد.
خط خورده ، ترك برداشته ، تغيير كرده چندان راحت حاصل نمى شه .مهم اينه كه
همه چيز را عقب گذاشته و به جلو حركت كنيم حالا مى شه .روز تولد آدم.
اميدوارم براى خودم نيز مبارك باشه ، تا همين جا نيز جنينى در حال رشد است،
مطمئن هستم آخر خوبى خواهد داشت .من هر تغييرى را دوست دارم و آن را خوشايند
مى بينم .ما مى افتيم نه يك بار هزاران بار ، ولى باز بلند مى شيم. اين زندگيه ،اين
بلند شدن ها همه اش تولد دوباره محسوب مى شه . من بلند شدن را تولد دوباره 
مى بينم.زندگى هرگز ثابت نمى مانه چون تمامى فصول مدتى دارند مهم اينه كه به خود
مفهوم خود بودن و شدن را ياد دهيم.اگر به اين مرحله رسيديم بهتره بگيم:
تولدم مبارك

۱۳۹۱ آبان ۹, سه‌شنبه

مرا چه گشته؟

بخار بر آمده
در ميان شاخه هاى خشك
حس ِ آهِ
درخت خشك را
درفضاى يخ زده ِملتهب
فرياد مى كرد
مرا چه گشته ست كه هر روز
آه سرد زمستان
و رقص كلاغان
در نبود آفتاب
ابرهاى ترديد روز را
به خلوتگاه جانم
فرياد دارم
مرا چه گشته ؟
چنين محصور دررقص كلاغان
به قار قار بى انتهاى روز
چنين باخته ام

۱۳۹۱ آبان ۶, شنبه

دلبستگى

چيست اين دلبستگى ؟ اين اسير خانه وشهروقوم و دوست بودن . اين تعلق ،اين ماندن
در لحظه ولحظه ها.گشتن و گشتن ها چه درذهن وچه دركوچه ها ، برايش اشك
مى ريزى ودستان ضعيفت را سايبان مى سازى تا عابرى اشك  را بر صورت نبيند.
 چقدردر نهان بانگ بر داريم كه چيست اين دلبستگى ؟
اين لذت ست؟ خوشبختى ست؟ يا كه در دراز مدت رنج و درد است؟ چه كوتاه ست
دلبستگى ها . اين اسيرشدن زيبايى ها ، دوست داشتن ها در صندوقچه قلب .
اين اسير شدن روح براى تمامى گذر عمر خواهد بود.ما همه در يك حس درونى قوى
مشتركيم .ما همه دلبستگى داريم . من و تو اين درد را مى شناسيم.



۱۳۹۱ آبان ۲, سه‌شنبه

نباشم اگر

نمى خواهم
اين ديار بى تو
اين ديوارهاى سرد بى حس
لگد مى زنم
نمى خواهم
بى تو بودن را
سخت ست
اين انتظاركه چون آتشى مرا مى برد
گرُمى گيرم
به دنيا نيستم
گر چشمان پر فروغت
بدرقه راهم
نبينم

۱۳۹۱ مهر ۲۹, شنبه

عمه ام و خاطراتم

مى آييم و مى رويم هركس تا مسافتى در اتوبوس زندگى با ما همراه وهم سفرست.
هيچگاه خداحافظى را دوست نداشته ام .كاش هرگز از اين اتوبوس كسى پياده نمى شد
با تمام اين دانستن ها باز مرگ را براى هيچ كس نه مى خواهيم و نه دوست داريم .
وداع مثل يك باز خوانى سريع يك كتاب مى ماند ، انگار همه عمر ما در يك لحظه
براى همه ورق مى خورد درست مثل نقاشى هاى انيميشن كه با سرعت به حركت
در مى آد . ديروز كه براى خداحافظى با عمه ام به بى بى سكينه كرج رفتم به رابطه
او با مادر وخودمان فكر مى كردم ، به بچه هايش ، به كودكى شيرين بين همه ما كه
هنوز پايدارست .من به خانه پرصفاى او كه عشق هميشه من بود افتادم هيچكس
به ما نگفت نكنيد يا بچه ها كجا مى ريد ؟ درآن خانه كه به مُجرد رسيدن ما ، خانه 
خودمان مى شد ما با خاطرات شيرين بزرگ شديم.حالا به جز ديوارها وعكس ها
هيچ چيز نمانده . نسل بزرگ ما به پايان راه رسيد ما سالها باطنين صداى زنگ ساعت ديوارى كادوى عمه ام زندگى مى كرديم آن ساعت نيز مدتى قبل از مادرم
بى صدا شد ولى هنوز گوشه اى به ياد عمه و به ياد خانه پدرى ام ساعت را بى صدا
نگه داشته ايم .اميدوارم باز در آن دنيا عمه ومادرم با هم باشند.
روحش شاد

۱۳۹۱ مهر ۲۵, سه‌شنبه

زنده به خاك




زنده به خاك رفته كيست؟
آن كه نداند زنده چيست؟
جدا نمى شويم از اين نبودن
از اين لرزش لحظه وسالها
زنده كيست؟
آن راه رفته
آن سايه دار
كه نقش را شَهى بر زمين بيند؟
نه
مَسخ هستيم ومَسخ
چُنان افسانه مى سراييم
كه انگار افسانه نمى دانيم
افسون هر زبانى
خواهان هر تملق
سايه رانقشى بر زمين بينيم
عجب 
زنده به خاك رفته ايم!!!






۱۳۹۱ مهر ۲۱, جمعه

فرق نمى كنه حق كجا به حق دار نرسه

كتاب شكر تلخ را تمام كردم همانى كه مدتى پيش در باره اش نوشتم مدت تقريبن
طولانى خواندنش طول كشيد ومن طبق معمول در فضاى كوچه ها وخانواده  موجود در كتاب سر كردم.
انگار در تمام كشمكش هاى كبرى زن ميرزاباقر بوده ام در انتها وقتى حاضر نشد با
هوو كنار بيايد طلاق گرفت و اين مرد بچه ها را از او گرفت . هنوز بعد از اين همه
تغيير وتحول حضانت بچه مسئله اول مادرانى ست كه طلاق مى خواهند ومرد بچه
را مى گيرد به نظرم اين حق نيست .
حالا كتاب آسيه در ميان دو دنيا را مى خوانم .باز ماجراهاى يك زن ست .انگار بالا
مى رى پايين مى آى همه ماجراها به زنان مى رسد البته تا بوده زن به عنوان به خصوص يك مادر ، شرايط ويژه اى داشته . اين سِير پيرشدن را كه يك زن با بچه
طى مى كند جزو زيباترين ، غم انگيزترين وعاشقانه ترين رابطه هامى دانم.
براى من چه در كتاب باشد وچه در دنياى زنده ، فرقى نمى كنه دلم مى خواد حق به حق دار برسه . اين دنبال منطق گشتن و رفتن ، درجهان سومى ها مسئله ساز ست.
و اما حق نيست يك نوجوان 14 ساله را گروه طالبان ترور كند . ترور ملاله يوسف زى دختر پاكستانى همه را منزجر و متاسف ساخت . اين حقه ؟ گناه چيست ؟ 
چه كسى اين حق را دارد كه جان بگيرد ؟ تحت چه قانون من درآوردى ؟
ما خود طالبان را ساخته ايم اين به ظاهر مسلمان ها كى دست از سر مردم ساده بر
مى دارند . و اما مسئله ديگه دادن جايزه صلح به اتحاديه اروپاست.
من فكر مى كنم كسانى لايق اين جايزه هستند كه خارج سيستم از جان و هستى خود
مايه مى گذارند.دولت ها به خاطر كارى كه وظيفه كلى آنهاست مى كنند مستحق 
گرفتن اين جايزه نيستند پس بفرماييد ديگه نبايد در انتها ى فيلمبردارى هايى كه 
مى شود وهمه از هم تشكر مى كنند ايراد بگيريم وظيفه كارى كاملن متفاوت است
من حق را اين نمى دانم . 

۱۳۹۱ مهر ۱۷, دوشنبه

غرق در فكر

غرق شدن در روياها ، تمايلات ، گرفتارى ها كار هرروزه شده . هركس به نوعى
خود را فرو در خويشتن مى برد . گاهى اين جدا شدن ونخواستن ِدر محيط بودن 
آنقدر شديد مى شه كه فكر مى كنى غرق شده اى ، هميشه اين آب نيست كه تو را
مى برد فكرست كه سيلى شده وتو را به خود مى كشد .
گنجايش آدميزاد زياده و تا پايان عمر دستخوش اين هيجانات هست . فكر مى كنم 
اين حجم از پذيراى مشكلات در كشورهاى جهان سوم بسيار بيشترست. كم نيستند
افرادى كه كارشان از سيل گذشته و به سونامى كشيده . ما غرق مى شويم در آبى كه
ديگران برايمان پخش مى كنند .ما دست وپا مى زنيم ،آب مى خوريم ، سرفه مى كنيم
وباز غوطه ور مى شويم . ما روزهاى زيادى غرق در افكارمان هستيم .
يك ، دو ، سه .....بايد نفس كشيد . شايد كسى ما را نجات دهد.
چهار ، پنج ، شش....بايد نفس كشيد.

۱۳۹۱ مهر ۱۵, شنبه

آرزويم

ديوارهاى بلند
 مرا ازفصل ها گرفته اند
سرك مى كشم 
تا فصول را ، به خانه خاموشم
به دعوت آورم
ديوار بلند است
در اين خانه به تخريب رفته
كه چشمانم بر سر در آن
فانوسى قديمى ست
و آغوشم
براى هميشه درآن خفته است
ديوارهاى بلند
مرا هنوز به سرك كشيدن
وسوسه وخُمار مى كنند
دست مى لغزد به التماس
شايد خفته بر تختم
صبحى بيدار شوم

۱۳۹۱ مهر ۱۲, چهارشنبه

ميرزا باقرها هميشه هستند

تلفن كه زنگ زد باز دوستم بود كه درد دلش پر بود از شوهر بى عار، وخودپسندش
كه هيچكس را در خور خود وخانواده اش نمى ديد .نه كار داشت ،نه پولى .جلو همه يه گربه بود و در پشت كفتارى . تلفن را كه گذاشتم ياد شخصيت داستانى كه مى خواندم
افتادم. ميرزا باقر نيز از يك خانواده متموله كه تمام اموال پدر را بر باد مى دهد و به
خاطر زنى به زندان مى افتد و بعد كه آزاد مى شود متوجه رسيدگى خوب كبرى چه
از نظر سواد و تربيت به پسرشان جواد مى شود ولى باز يادش مى ره.زنش كبرى از پدرش براى او پول مى گيرد باز دُكانى مى خره وتا مدتى به سختى كار مى كنه ولى باز ميرزا باقر فيلش ياد هندوستان مى كند ودنبال زنها مى روه .
دست آخر كه بدنام ورسوا مى شه تصميم مى گيره زن را به مشهد ببره .اين بار نيز
كبرى مطيع اوامرخانواده وميرزا باقر مى شه وته مانده لوازمى را كه دارند فروخته
با كاروان به مشهد مى روند . اين بار نانوايى باز مى كنه وباز بعد از مدتى دنبال
همان مسائل مى رود وحتا كار به آتش كشيدن مغازه از طرف متعصبين شهر مى كشه
باز ترك زن و فرزند مى كنه بگذريم داستان به غايت زيبايى مربوط به دوران
قاجاراست .فراز ونشيب هاى يك زندگى به تمام معنا دشوار را مى توان براى يك زن
از خانواده متشخص در آن ديد ،تا اينكه ميرزا باز از خانه بدون اطلاع فرار مى كند
و خانواده را بى پول وگرسنه در شهر غريب تنها مى گذارد
باقى داستان را تمام نكرده ام ولى وقتى پاى مقايسه به ميان مى آيد، مى بينم لباسها و
زمان تغيير كرده ولى باز مردان آزاد وزنان تا بزرگ شدن بچه ها گرفتار هستند.
حالا كه نگاه مى كنم كبرى را خيلى موفق تر از دوست خود مى بينم ،در اين زمان
كبرى در اثر فقروگرسنگى به اتاقى پناه مى برد وردپاى خود را از زندگى ميرزا
پاك مى كنه.فكر مى كنم خوب اين مدت دوست من چه قدم مثبتى براى خود برداشته.
يك انسان چقدرحقارت را تحت لوَاى مادرى بايد پذيرا باشد ، وتازه مگر نمى توان
چاره اى براى درد بى درمان خود پيدا كرد. اگر در آن دوره ميرزا با زنان بيرون
زد و بند داشت وكبرى گرفتار كچلى و حاملگى دوم وبى پولى مدام ميرزا بود.هنوزدر
همين دوران مادران فراوانى با همين بى بندوبارى مردان خود مى سازند وجلوى فرزندان خود به قولى با سيلى صورت خويش راسرخ نگه مى دارند ودر اوج بحران

    اتَل مَتَل توتوله،گاو حسن چه جوره،نه شير داره نه پستون،
    شيرشوبردن هندستون،يك زن كردى بستون اسمشوبذار عم قزى

مى خوانند واقعن ميرزا باقرها زمان نمى شناسند ،هميشه هستند .همچنان كه مادران هنوز بدون هيچ خواسته اى مادر مانده اند ولى شايد آنها نيز بايد حركتى بكنند وراهى براى كوتاه كردن دست ميرزاها بيابند.

۱۳۹۱ مهر ۱۰, دوشنبه

خروس بى محل

خروس ،بى محل كه مى خواند
پنجره ها بود
كه باز مى گشت
توپ وتشَرحواله
سنگى وچوبى پرتاب مى گشت
توى اين حِيرو وير
تَنى فرقى ، با اين خروسان نمى دارند
پاره اى تسليم و
دسته اى نفرين
چو پنجه عقابى
كه بر تنشان رود
دست وپا مى زنند
گروهى به تقابل
خود خروسى مى شوند
دير زمانى ست
كه بره هاىرفته به دهان مار را
هيچ قوقولى
پنجره اى را باز نمى كند
ماران مى بلعند
نه سنگى ست و نه چوبى
چه آرام
در پيچ وتاب روز
كلاه بر سر مى كشند
عجز و لابه مى كنند
چه آرام مى گويند:
قربانتان گردم
چه صداى زيبايى ست
آى ننه
خوابها چه سنگين شده!
پنجره ها چه سخت گشته اند
آى ننه

۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

سخته ولى .....

از امروز بايد روزنامه ديگرى را براى خواندن انتخاب كنم ، چون شرق توقيف شد.
از آنجا كه حوادث پوست آدم را كلفت وقلب را جريحه دار مى كنه ، لذا قلبم را كنارى
مى ذارم وباز طبق روال هميشه دنبال يافتن ديگرى مى گردم ، درشرايط پيچيده بايد
خود را كنترل كرد . من دو روز در هفته پاورقى هاى احمد غلامى به اسم خواب
آشفته دايى جان را مى خواندم ، حالا تمام شد 
ديروز قدم زنان به سمت شريعتى رفتم ، مغازه ها بى رونق وهيچ جَذ َبه اى براى داخل شدن مشترى ندارند . در كنارخريد سبزى وبرگه هلو وارد كتابفروشى شدم وچند جلد كتاب كليدر محمود دولت آبادى را خريدم .مدت ها بود از اينكه كتابى از اين نويسنده نخوانده ام از خودم دلخور بودم . دردنياى روبه جلو شايد ساده ترين كار براى
من خريد كتاب باشه . قيمت ها وحشتناك براى كتاب بالاست .
ما زندگى مى كنيم ، نه آن طور كه مى خواهيم ، نه آن طور كه ملتهاى ديگر به خود
بودن ، را رسيده اند . نه . ما آنگونه هستيم كه تو وديگرانت مى خواهيد .توبه من 
مى گويى تصوير توى آينه كه مى بينى من هستم نه تو .
واين سخته!


۱۳۹۱ مهر ۲, یکشنبه

پاييز ، مدرسه

رد پاى پاييز ، با درآميختن لباس هاى نوبچه ها ،هياهوى ماشين ها ودست دردست
گرفتن كودكان دبستانى ويك عالمه خاطره مى آيد .صبحها نسيمى كه مى آيد بوى
خاصى داره .انبوه مادرانِ ِ دل نگران ، پشت در مدارس خنده را به لبم مى آره.ما 
مسن ترها حالا ديگه اين همه اضطراب را لازم نمى دانيم .برگها مى ريزند ، همچنان
كه ما فرومى ريزيم . اول مهر كه مى شه ، سواربر تفكرات شخصى خويش وفرزندانمان مى شويم وشايد بغض واشكى نيز لحظه اى ما را از شلوغى محيط خارج
سازد . چقدر دنيا در به ثمر رسيدن ما عجله داره ، همه چيز خشك وتند پيش مى ره .
كاش ما در اين سالها درس عشق ورزيدن به همنوع ، همكارى و يك عالمه حق وحقوق اطرافيان را بيشتر مى آموختيم . چه خوبه كه جامعه اين نياز ها را در خارج از سيستم آموزشى ايجاد كرده ، واقعن همه براى دوران سالخوردگى نياز بيشترى
به هنر و مهارتهاى خاص دارند . من قسمت اعظم احساس و خواسته ام را در اين
شعر زيبا مى بينم .

مدرسه ای خواهم ساخت
در مجالی که برايم باقيست    
باز همراه شما مدرسه ای می سازم
 که در آن همواره اول صبح 
به زبانی ساده        
 مهر تدريس کنند        
 و بگويند خدا     
خالق زيبايی 
و سراينده ی عشق   
        آفريننده ی ماست          
مهربانيست که ما را به نکويی      
دانايی 
   زيبايی    
و به خود می خواند 
جنتی دارد نزديک٬ زيبا و بزرگ   
    دوزخی دارد ـ به گمانم ـ        
        کوچک و بعيد         
 در پی سودا نيست 
          که ببخشد ما را         
        و بفهماندمان       
 ترس ما بيرون دايره ی رحمت اوست   
 در مجالی که برايم باقی است 
     باز همراه شما مدرسه ای می سازم     
 که خرد را با عشق     
    علم را با احساس        
و رياضی را با شعر 
    دين را با عرفان     
 همه را با تشويق تدريس کنند     
     روی انگشت کسی     
قلمی نگذارند 
  و نخوانند کسی را حيوان    
و نگويند کسی را کودن    
 و معلم هر روز روح را حاضروغايب بکند 
      و بجز ايمانش       
هيچ کس چيزی را حفظ نبايد بکند     
 مغزها پر نشود چون انبار    
قلب خالی نشود از احساس 
     درس هايی بدهند          
     که به جای مغزدل ها را تسخير کنند    
   از کتاب تاريخ جنگ را بردارند 
     در کلاس انشا           
           هر کسی حرف دلش را بزند             
غير ممکن ها را از خاطره ها محو کنند 
                            تا کسی بعد از اين                                 
          باز همواره نگويد:هرگز            
و به آسانی هم رنگ جماعت نشود 
     زنگ نقاشی تکرار شود      
     رنگ را در پاييز تعليم دهند     
      قطره را در باران     
  موج را در ساحل 
زندگی رادررفتن وبرگشتن ازقله ی کوه     
 وعبادت را در خدمت خلق         
 کاررا در کندو وطبيعت را درجنگل سبز 
   مشق شب اين باشد       
که شبی چندين بار همه تکرار کنيم  
     عدل        
       آزادی        
          قانون          
  شادی
امتحاني بشود که بسنجند ما را     
  تا بفهمند که چقدرعاشق وآگه وآدم شده ايم      
در مجالی که برايم باقيست 
     باز همراه شما مدرسه ای می سازم    
 که در آن آخر وقت به زبانی ساده   
 شعر تدريس کنندو بگويند تا فردا صبح
   خالق عشق نگه دار شما
 (مهدي راستگو)


بايگانی وبلاگ