۱۳۹۱ آذر ۸, چهارشنبه

كاش نگوييم شهرم خانه ام نيست

ذهن و نوشتار من هميشه بر پايه محور آدميت ومحيط اطرافشان وروابط آنها با مردم حول آنهاست .حتا يك رهگذر نيز در اين بين حقى دارد .من آن بيگانه را نيز كه از
كنارم رد مى شه داراى حقى مى بينم. افراد يك جامعه براى دارا بودن آسايش و امنيت به كمك هم نيازمند هستند .چندان سخت نيست كافى ست وجدان وحس شهروندى
داشته باشيم ، كافى ست مفهوم ساختن خوب و چگونگى بهره مند شدن يك زندگى
ايده آل را بدانيم وآن را اجرا كنيم.يعنى بشر مفهوم كلمات را نمى داند.يعنى براى
وظائفى كه شخصى ست ولى نتيجه اش همگانى ست بايد اينقدر متضرر شويم ، يا كه
از تنبلى وخودخواهى وخودبينى ما ناشى مى شه؟ 
هرگز خواستار اين نيستم كه بگم: اين شهر خانه من نيست . نه .
از قرون وسطا از آن زمان كه بشر به ظاهر عقل وشعور يافته همواره دنبال سر پناهى بود.حتا زمانى كه به شهرسازى ودور هم بودن فكر كرد همواره در وجودش
دنبال امنيت بيشتر ورفاه بوده آخه چطور مى شه كه ساده ترين خواسته هنوز علامت
سئوالى براى ماست؟ چرا كاشتن اينقدر سخته؟ 

بوته اى در گلدان/از چاى ونعناع و ريحون/تا بياد آورم عطر خوش شاليزار
تا بگويم كبابى با ريحان /تا بگويم مادرم در كنج خانه نعناع مى كاشت

براى رسيدن به اين افكار نيازبه يك خانه درشهرى پر عشق نيازمند يم وگرنه هرگز
نه ياد عشق مى افتيم نه ريحون ومادر. آن وقت در درجه اول بايد دنبال چراها و
چه كسى مسبب اين شرائط شده بگرديم ، وقتى آدمها متوجه چراهاى خويش شوند
شايد هيچ شهرى به نابودى نرود. شايد واميدوارم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ