۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

یه روزهایی


یه روزهایی ،مثلا"ازدواج،سالگردی و تولدی آدم را بیشتر به گذشته می برد.بر می گردی و به آلبوم زندگی خودت واطرافیانت نگاه می کنی.کجایم؟لابد این جا که نیستم.ما شناسنامه داریم.اسم پدر ،مادر،حتا محلی که سند آنان تنظیم شده مشخص است.به خودت می گی در سن وسال من، من به چه باید گریزی بزنم . در مورد من گذشته ام هست.کجایم.این جا که نیستم .چرا اینقدر بیگانه ام؟چرا همه چیز اسمی شده؟تو مادر منی،تو برادر وتو فامیل منی؟پس چرا آن را حس نمی کنم؟لحظه ها بی توست.در حالی که لحظه ها ادامه زندگی من ست.تو در یک زمانی جدا می شوی.یادت نمی آد؟ولی صفحه شناسنامه ما را هنوز به هم وصل می کنه.اینجا یک بی تفاوتی ست ولی من نیستم.من نمی توانم جدا از خانواده ام با شم پس تو کجایی؟ چرا تو نیستی؟ آهای خوابی؟ما سند خانوادگی داریم پس اگر سند برای همه چیز حرف اول را می زند پس بابا تو کجایی ؟چرا اعتماد نمی کنی؟آهای من این جا هستم نگو نیستم.انگار شبحی شده ام.این روابط کجاست؟خسته ام از تمامی روزها که می روند و من منتظر توهستم.قایقی شکسته ام که تمام لوازم خانه ام به آب افتاده.تو کجای این قایقی؟روابط ،روابط زنجیری، ساخته شده برای ما .با تو بزرگ شدم ولی ناشناس مانده ایم.هرگز اینقدردور نبوده ایم .هرگز صداقتم را نفروختم.هر گز .نه به هیچکس نه هیچکس،وتو چه راحت مراندیدی.ولی چند صباحی را با هم که بودیم. نبوده ایم ؟پس چرا غریبه ایم ؟چرا؟مشکل کجاست؟حفظ آبروباید تمام احساس ما را مخفی کند.نه .همه ما در لاک زشت خود فرو رفته ایم.با با اگر کمک نیاز داریم آنرا مخلصانه قسمت کنیم.اگر خودمان نمی توانیم حتما"دیگران هستد.نترس کمک بخواه .بدون دروغ بگو، کمک کنید

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ