۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

نی


گرگها به کوه رفته اند
جلگه خالی ست
چوپان نی می نوازد
و زهرا به دشت بایر خود می نگرد
به بادی که می آمد
و به دانه هایی که کاشته بود
او به صدای گرگها گوش می داد
و به دست خالی اش
به بچه ای در پشت
و به زمینی که پر از سختی بود
هر چه می کاشت سنگ می شد
گویی هر چه می کاشت به او می خندید
زهرا دست به کمر
زهرا با چشمانی گشاد
و با پاهایی خسته به نوای شبان گوش می داد
گویی می گفت
دشت خالی ست
و تو تنها
چه بخواهی چه نخواهی
همین ست
صدای گرگ و سنگ ونی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ