۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

محو


یه روزهایی سنگینم... سرم خیلی بیشتر از دیگر قسمتهای بد نم حس می شه.انگار چیزی تو را در خود پیچیده.هیچ جا نیستی یک دفعه چشمت به چیزی کشیده می شه و تا به خودت می آیی می بینی از آن رد شدی.باز یک لحظه حس می کنی سنگینی، خدایا چرا اینقدر از محیط دورم ؟و باز درمحیط فرو می ری .بی خیال... حرکت می کنی.دنبال هیچ چیز نیستی.هدف.. رسیدن به مکانی ست که از شروع حرکت هدف بوده است.در یک چنین روزی مات به درختان به اسفالت به کارگران و به ماشین ها می نگری.در یک چنین وضعی صدای دوست داشتنی آب توی جوی را نیز بی احساس رد می شوی.انگار محو شده ای.هیچ چیز مهم نیست.مثل ماشین پیش می ری.در این حالت به خودم نیز فکر نمی کنم.پاهام کار گرهایی هستند که باید تن مرا ببرند .من محو شده ام.به چی؟کجا؟وکی؟نمی دانم.من می روم باید به هدف برسم.رسیدم.زنگ می زنم از پله بالا می روم .سلام می کنم .متوجه حال من نمی شوند.من امروز با خودم قهر هستم .قهر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ