۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

بدهید


تنم را به خاک دهید
و لباسم را به آن درخت کوچک
مویم را به آن زن رختشوی
که مدام از نبودن طناب می نالد
و کفشهایم را به آن خار کن پیر
بدهید
هر چه که دارم بدهید
ولی دور شوید
من به راهی کوتاه
من به افق بزرگ
که بر
پشت گورستان خانه مان
سو سو می زند
نگاه می کنم
من به آن چمن زار سبز
که مرا می خواند
می نگرم
من به کجا خواهم رفت ؟
اگر تمامی ساکنان
بدانند
دیگر جایی نخواهد بود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ