۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

دخترم,بت زندگی برایم شکسته.


نوشتن برای تو خیلی سخته.مرسی که مرا به ادامه راهی که می روم تشویق می کنی.دیگه برام سخت نیست.دیگه با چشمان قبلی به مردم و طبیعت نگاه نمی کنم.دیگه اگر غصه ای می خورم برای عجله ای ست که برای یافتن در این سن دارم.مدت هاست که به همه افراد با چشم یاد گرفتن می نگرم.چه او که بدی می کند وچه او که نیرنگ می زند.برایم همه چیز رنگهایی شده که من با آنها دفترم را رنگ می کنم.سابق وزش باد ,یا صداها و یا بودن در جمعیت انگیزه ای ایجاد نمی کرد,ولی الان با وزش باد به دنبال برگهای خشک پرواز می کنم و با گرد و غبارهوا به تماشای ذرات می روم.دیگر حتی مرگ نیز آنقدر مرا نمی ترساند.می آییم و می رویم.همیشه گفته ام باید سلولها ی بدن را تربیت کرد.باید آرامش را به آنها یاد داد.باید به خود زندگی رسید.زندگی حتما"به انسان رو می کند فقط اگر بخواهی.دورانی دارد و شاید تجربه لازم باشد.نباید ترسید.باید برای زندگی کردن سیاست داشت.باید در خلوت خودمان به شناخت خودمان برسیم.باید برای خودمان زندگی کنیم نه دیگران, البته شخصا"برای من این زیر پا گذاشتن دیگران نیست.راحتی من راحتی دیگران نیز هست.جستجوی بشر پایانی نداره.اگر خودمان راشناختیم.عشق در خواهد زد....صدای بلند در وقتی که عشق می آید طور دیگری ست.زیبا می آید وباید بسان خانه , رابطه و حتی درخت آن راتمیز وهرس کرد. خلاء می رود. اگر عشق به زندگی راه پیدا کنه و بدانی که چگونه هر روز آن را درخشش دهی.نمی گویم دیگر دردی نیست نه . اگربه او رو دهیم مثل کنه می چسبد. ندیده اش می گیرم.باید با ریتم زندگی رقصید.تو اول راهی خوشا بحالت.خوشا که دفتر باز شده افکارتان همیشه باز است.یادت باشد تو هیچگاه تنها نیستی.اگر فریادت مکانی برای خالی شدن نداشت .هنوز می توانی در خانه پدری را بزنی.در ما به روی شما همیشه باز است

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ