۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

گریختن


یه حسی دارم .کاش می شد سوار شتری شد وبه بیابان زد.کاش می شد آتشی به پا کرد ودر زیر ستاره های شب از سوز بیابان در پتو پیچید.داد زد و زد.دیگه آنجا کسی نیست اعتراض کنه.دیگه تلویزیون وروزنامه ای نیست که خبری از زلزله,سقوط,انفجار وگرفتن و زندانی کردن بده.اونجا به دور از هر چیز می شه یادت بره که کی هستی؟چی فکر می کنی؟دیگه نگاهت آدمها را دنبال نمی کنه.دیگه در خاک بیابان پهن می شی وکسی نیست که بگه بیا اینجا بشین.آخ که چقدر خوبه . این گم شدن .این فراموش کردن.حتی گریه هایی که کسی نیست ببینه.برای کی باید نالید؟برای کی گریه کنیم؟آنقدر در طناب خویش پیچیده ایم که هیچ کاردی توان دریدن آن را نخواهد داشت.آه که چقدر گرفتاریم.نمی توان فرار کرد.تا کی در لاک خود می توان بود ؟باید قبل از فرار در فکر راه علاجی باشیم.نمی توان در ثانیه زندگی کرد .باید استقامت را آموخت.باید خیلی چیزها یاد بگیریم.آه که این دانستن,فهمیدن,باور کردن پدر مرا در آورده.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ