۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

هوا ابری ست ولی من خورشید را می بینم


خور شید را باز می بینم.همیشه لحظاتی ست که آدم فکر می کنه به انتها رسیده.هی فکر می کنه ،فکر می کنه،تا جایی که نه چیزی را می بینه ونه صدای کسی را می شنود.فقط خودش هست و خودش.به قولی آدم با سر توی مشکلاتش غرق می شه .چه تعداد برای تنفس به روی آب می آیند؟چند نفر با تقلا خودش را نجات می ده ؟و چه تعداد راحت از رها کردن خود درون آب می میرند؟باید خداحافظی کرد.باید با تمام قوا به خودمان باور دهیم که من می توانم.باید به همان اندازه که خورشید را می بینیم، زیبایی ستارگان وماه را درشب های تاریک فراموش نکنیم.به همان اندازه که به انتظار صبح چمپاته می زنیم به انتظار شب نیز باشیم.همه جا تاریک ست ولی وقتی به صبح فکر کنیم مسیر را رفتنی می بینیم.در زندگی من ماه همان جایگاه خورشید را دارد وهوای ابری دیگه قلبم را نمی لرزاند.چقدر فروغ فرخزاد راست می گه به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد به جویبار که در من جاری بود

به ابر ها که فکر های طویلم بودند

به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من

از فصل های خشک گذر می کردند

...................................در اوج خداحافظی باید سلامی نیز باشد.دیگه ترسی از بالا رفتن،تاریکی ،وسکوت نخواهم داشت.من در اوج تاریکی چراغ را باید روشن نگه دارم.زندگی دوباره در لحظاتی حتما"به سراغمان می آید.امروز صبح وقتی با شوهرم قدم زنان به سمتی می رفتیم.دیگه به اسفالت وکاغذ ها و انبوه چیز هایی که روی زمین بود فکر نمی کردم.من فکر می کردم. امروز غریبه هایی که از کنار من می گذشتن را می دیدم ولی متوجه نبودم.امروز فکر می کردم ،در کنار من چه می گذرد؟آشنای من اینجا نیست او کجاست؟در کنار من نیز نیست.با هم قدم می زنیم ولی دو راه جدا می رویم.من باید او را بیابم،ول کنم و بگذارم تا از جوش به آرامش برسد ،بایدگوش کنم واحساسم را در صندوق همیشگی به امانت بگذارم.باید برای شروع یک راه ،بیشتر به آفتاب فکر کنم.امروز روز دیگریست.هیچ تابلویی به زیبایی زندگی نیست،و هیچ لبخندی مثل عمری که می کنیم زیبا نیست.این خداحافظی ها سلامی به دنبال خواهند داشت.می خواهم عکسهای این دوره را روی عکس های جوانی بگذارم.ما از هم جدا نیستیم.زندگی مرا چسبیده ومن او را.سلام می کنم و به دنبالش خداحافظی خواهد آمد ولی هر گز هیچ چیز نباید قطع شود باید از خود خارج شد .زندگی همین جاست.گرمایش ما را گرم خواهد کرد.نباید از زندگی ترسید.می توان غمگین شد،می توان نالید می توان دوید ولی ما بالاخره خورشید را در همه جا در دست خواهیم گرفت.ما زردی نور را تغییر خواهیم داد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ