۱۳۹۱ خرداد ۲۴, چهارشنبه

ذهن من

نمى دانم چرا چند روزى ست ذهنم در كتابى ست كه مى خوانم؟ اين همه موضوع دور و برم و من بايد محو نوشته هاى يك كتاب شوم.  نوشته است
  من جنگ و تمامى چيزهايى را كه در آن است نفى مى كنم من ابدن وجودش را نمى خواهم نمى خواهم تسلِِيمش شوم
به حال خود اشك نمى ريزم فقط جنگ وهمه ى آدم هايى را كه مى جنگند نفى مى كنم نه كارى به اين آدمها دارم و نه كارى
به خودش حتا اگر آن ها نهصدونودوپنج ميليون نفر هم باشند و من يكى تنها باز هم آنها هستند كه اشتباه مى كنند
مى دانم كه مى خواهم نميرم

اين فقط چند سطرى از آن كتاب بود بعلاوه مطالبى ديگر كه نمى دانم چرا چند روزى مرا به سويى ديگر مى برد شايد فلسفه
نهفته در آن كه همان جنگيدن براى چيزهاى كوچك تر موجود در زندگى ست كه موجب اين اختلال براى من شده
انگار وزوزى در گوشم اين را مى خواند

خالى ست ميانش
همه روزها
نه در شنبه ، نه هيچ جمعه و هفته اى
روز آفتابى مى بينى
سايه هاى پنهان در ميان
كوچه به كوچه روزها را جستم
نه شنبه اى آمد و نه روزى دگر
تار بسته ام براى يافتن آن روز
شايد جوابى آيد
از سرزمين صخره هاى سخت
و اندوه ام آب شود ،از اين گرماى جنوب
شايد چون مارپوستى اندازم
شايد چون جوجه اى از تخم بيرون آيم
و من در سر زمين جديد
آواز پرندگان را به دشت آورم
شايد
  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ