۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

دوستی.........


مشغول تماشای فیلمی بودم .هنرپیشه آن باید به عروسی دوست نزدیکش می رفت و در همین روز به سرطان داشتن خود نیز پی برده بود .او به مراسم رفت و بسیار قوی وجدی به دوستان خود این جریان را بازگو کرد.اینکه این کار درست است یا نه مطلبی شخصی ست،ولی بیانش این حسن را دارد که اطرافیان رابه شکلی در این جوی که بوجود می آید شریک می کند.شاید دانستن این مطلب حق همه کسانی باشد که با او در تماس هستند.


دیدن این فیلم در همان لحظه مرا به یاد دوستی انداخت.آشنای دهه سی زندگی من .


آموزگار بود.او با آن موهای بلند و چهره نه چندان خندان خود برایم فردی خشک بود.مدتی یک امانتی برده بود و نمی دانستم چرا حتی وقتی مرا می بیند بیانی از آن نمی کند .سابقه این چنین رفتاری نداشت.آن شی یک سماور منبت کاری شده با چند فنجان بود.


مدتی گذشت و او را ندیدم .از دوستی شنیدم که سرطان سینه داشته به ریه اش زده و موجب مرگ او گشته.تا مدت ها باورم نمی شد .


کاش به من نیز گفته بود.شاید می خواسته فراموش کنه.دلش می خواسته لحظاتی دور از این بیماری باشد.نمی دانم چرا این حق دانستن را برای خودم نیز می خواهم.غم هایی می آید ومی رود،شاید حتی بسته به ارتباطی که با آن داریم به یاد ما نماند،ولی جرقه ای


ما را باز به آن می برد.امروز بعد از مدتها به یاد کسی افتادم که ساعاتی را بدون ابراز دردی با هم می گذراندیم.شاید در آن سن من خام تر از آن بودم که به او کمکی کنم و او آن را می دانسته.سالها گذشته،ولی انگار دیروز بود.روحش شاد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ