۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

16خرداد سال 89


امروز 16 خرداد است. روز های بزرگ ودرد ناکی ست.خوشحالم که هستم و می بینم و متاسفم برای آنها که حق بیشتری از امروز را داشتند ونیستند.این افکار من در خروج از خانه است.خیابان خلوت،و بی جان بود.اخبار صبح هنوز در مغزم تکان می خورد.دیواره مغزم صدا می کرد.در ذهنم با خودم حرف می زنم.هی درختا سلام.هنوز سبزید سبز بمانید.و تو مدرسه آنجا چه خبره؟این بچه ها چه چیزی یاد می گیر ند؟اگر در خانه به آنها درس انسانیت یاد ندهند تو این کار را می کنی؟آی مدرسه ،بیدار باش. عجب صدای آبی که از جوی می آید دلنواز است،وبه خانه ها نگاه می کنم.خانه ها چطورید؟خدا را شکر شبی آرام را گذرانده اید. و تو خیابان اصلی ...تو..هر روز از تو می گذرم.می شناسمت.تمامی دیوار هایت آشنای من هستند.با تمامی نوشته هایت با تمامی کسانی که رویت می نویسند،خط می زنند،نقاشی می کنند،آگهی می دهند آشنا هستم.این ها همه انسان هستند.پس من با آنها دوستم. فردا چه خواهم دید؟بگذار سبزی درختان، و نوشته ها را ببینم.بگذار احساس کنم.فردا روز دیگری ست.بگذار نبض زندگی را بر کف خیابان ببینم.چه لذتی داره زندگی در بین یک ملت در بین انبوه انسان هایی که در اوج ثروت درد و فقر را می شناسند.باید به همه سلام کرد به همه جوانانی که با دستان قوی خود خاک را خواهند ساخت.و به همه پیرانی که این چنین جوانانی تربیت کردند.سلام

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ