۱۳۹۲ شهریور ۳۰, شنبه

نمی بینیم....

نفس در سینه 
چُنان طبلی می کوبد
عرق بر چهره
بسان شبنمی سر ریزگردد
صدای پاشنه کفشی
درون کوچه می پیچد
چه آرام گشته ایم؟
سری چرخان نداریم
در این فراموشی مطلق
چنان چون سِحر گشته
جسارت مرده است
درون این تن زنده
کجاست آن مرد؟
کلاه از سر بردارد
به زیر پا اندازد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ