۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

نه نمی خواهم


حدودساعت5 صبح است.احمد بندرعباس رفته.کتاب زندگی در پیش رو را تمام کردم.

سنفونی قارقار کلاغها قطع نمی شه.چی می گند؟چی می خواهند؟دو تا قارقار ،گاهی شش تا و گاهی یک سکوت و این فرصتی ست که صدای جیک جیک گنجشکها را بشنوم.گروهی با قدرت و دیگری ضعیف.انگار در دنیای آنها همه جسارت نشان دادن خود را به هم دارند.می گویند عمر کلاغها بیش از بشر است.بد هم نیست که به جای انسان بودن مثلا"کلاغ باشیم .حالا سینما نریم،حرف نزنیم،خرید نکنیم .چی می شه؟امید وارم در زندگی دیگه ، انسان نباشم همین یک بار کافی بود .باید در آن دنیااز خودم دفاع کنم.باید این فرصت را به من بدهند که بگویم،شما مرا به این آزمایش سخت فرستادید.باز خدا را شکر که چندان از خوی انسانی دور نبوده ام.

بابا من فقط دنبال خوب بودن،صداقت داشتن و راستگویی بودم .من ثمره کارم را می خواستم.من دسترنج خانواده وبه قولی شرع را می خواستم.

و این همان اشتباه وشروع جنگ وجدالها شد.مگر حقوق من سالها زیر سئوال نبوده پس چه فایده که به آدم بودن خود بنازم.سالهاست هر که می میرد اشک می ریزیم،هر که عروسی می کند گریه شوق می کنیم .دلمان همیشه تنگه. کلا"لحظات تلخ بیشتری داریم.و بدتر از همه پیر شدن اطرافیان را سخت می دانم.می گویم می دانم. باز به خودم بر می گردم.

آقا اگه زندگی اینه مرا از این امتحان خارج کنید .من این فقر ،برادر کشی واین همه دیوار و این همه منفعت طلبی را درک نمی کنم

دلم می خواد همه اگر ارباب نیستند حداقل آزاده باشند.

یک بار اگر بود بس است

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ