۱۳۹۱ مرداد ۱۴, شنبه

در رويا هام

خورشيد كه سر برآرد
دلى گويد
به غروب بگو بيا
مرا در اين سرگردانى
بازى مده
روزها گذشته
خبر از من ندارى
از من كه تمامى لحظاتت را
با عشق آب مى دادم
آمد ، چون تمامى روزها ،ثانيه ها
تمامى لحظات سنگين
انتظار و ترس
آمد
هوا طوفانى ،سياه و بادى شد
تگرگ سرها را شكست
قلب ها چون جوى به بيرون شدند
جوى ها ، قرمز و بى ماهى
همه چيز پر سرعت
آمد و چرخاند
تمامىخاطرات و آتش درون
هنوز گرم رويا ، لالايى مى دهد سيماى پر مهرت
روزها گذشته
خبر از من ندارى

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ