۱۳۹۱ دی ۱۴, پنجشنبه

در تفكر يك زن يا زنها

زن ، هنوز امضاى پاى عقد نامه اش خشك نشده بود كه فهميد اشتباه كرده .او مردى
براى همه و زن كارگرى تمام وقت در خانه بود .هركس ،هر زمان مى توانست سرش
را زير بندازه وسر سفره بشينه .بچه بود ونا آشنا با دوز وكلك ها . بچه كه آمد هواى
زندگى سنگين تر گشت خوب مى دانست كه بايد براى تربيت بچه بجنگد . 
سلطه مرد چنان حاكم بود كه انگار دست وپاهاش شكسته .زن با يك نفر ازدواج نكرده
بود او هنوز بايد جوابگوى قبيله اى باشد ..تفاوت فرهنگى مصيبتى فاحش دركُنج ،كُنج
روزهايش بود. سالها گذشت وزن هِى موهاى سپيدش را رنگ كرد تا نداند چه زود
رنگ پيرى گرفته . وقتى به خودش آمد كه ديگه دست وپاى شكسته اش خوب شده
بود ولى از فرم خارج بودند ، ديگه ريه ش قدرت هواى بيشتر را نداشت. ديگه
نمى دونست چرا به بچه هاش نمى گه نمى خوايد ازدواج كنيد ؟ داره دير مى شه.
زن گذرروزها را با تاريك و روشن شدن هوا مى گذرانيد. بى ترديد ديگه زمينى
براى جنگيدن وتبسمى براى صورت خسته اش نمى خواست.ديگه زن خودشو جستجو
مى كرد .ديگه زمان ومكانى براى روحش مى خواست .ديگه دنبال جنگ نبود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ