۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه

مى توان بود

در اين سن شايد بيشترين نياز من با خودم بودن است و هر اتفاقى مرا به سويى پرت مى كند. شايد اين حالت در اين سن عموميت داشته باشه. نمى دانم .زندگى ما در ايران مثل گذشته اكثرن بر حول همان دور هم بودن مى گذرد. همان حرف ها
چيزى در زندگى ما سر جاى خود نيست .آره امروز با خواهرم براى چك آپ به چشم پزشك رفتم.بعد از سالها عينك آفتابى خريدم يك دفعه حس كردم به خاطر مادرم اين كار را كردم حتمن از اينكه مثل زمان نوجوانى رفتار كرده ام خوشحال مى شد
نوجوانى من به قبل از انقلاب بر مى گردد زمانى كه با هر رنگ لباسم لاك ناخنى
مى زدم ،گوشواره مى آويختم و زندگى ام در همه اوقات مال خودم بود
زمان زيادى از آن دوران گذشته من ديگه آن نوجوان نيستم من برخلاف آن زمان به 
رنگ لباس ،مو و هيچ چيز به جز خواسته هاى اجتماعى ام فكر نمى كنم 
نمى دانم كدام شادى آور تر براى من بوده يقينن بشر به همه چيز با هم نيازمند است
ما نوجوانى را گذاشتيم و يكباره به دنياى بزرگان پا گذاشتيم من و ماخودمان مقصر
هستيم دير نيست هميشه مى توان عينك خريد بايد خودمان را فراموش نكنيم   

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ